سیمین بهبهانی

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mgh-nano
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

mgh-nano

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,411
امتیاز
3,170
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
کرمان
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
cs
سیمین خلیلی معروف به «سیمین بهبهانی» فرزند عباس خلیلی (زادهٔ ۲۸ تیر ۱۳۰۶ در تهران) نویسنده و غزل‌سرای معاصر ایرانی است. او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزن‌های بی‌سابقه به «نیمای غزل» معروف است.

f3441f3twc5amsodqxf.jpg


پدر و مادر سیمین که در سال ۱۳۰۳ ازدواج کرده بودند، در سال ۱۳۰۹ از هم جدا شدند و مادرش با عادل خلعتبری (مدیر روزنامه آینده ایران) ازدواج کرد و صاحب سه فرزند دیگر شد.

سیمین بهبهانی ابتدا با حسن بهبهانی ازدواج کرد و به نام خانوادگی همسر خود شناخته شد ولی پس از وی با منوچهر کوشیار ازدواج نمود. او سال‌ها در آموزش و پرورش با سمت دبیری کار کرد.

او در سال ۱۳۳۷ وارد دانشکده حقوق شد، حال آنكه در رشته ادبیات نیز قبول شده بود. در همان دوران دانشجویی بود که با منوچهر کوشیار آشنا شد و با او ازدواج کرد. سیمین بهبهانی سی سال-از سال ۱۳۳۰ تا سال ۱۳۶۰- تنها به تدریس اشتغال داشت و حتی شغلی مرتبط با رشتهٔ حقوق را قبول نکرد.

در ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعر و موسیقی در آمد . سیمین بهبهانی ، هوشنگ ابتهاج ، نادر نادرپور ، یدالله رویایی ، بیژن جلالی و فریدون مشیری این شورا را اداره می‌کردند . در سال ۱۳۵۷ عضویت در کانون نویسندگان ایران را پذیرفت .

در ۱۳۷۸ سازمان جهانی حقوق بشر در برلین مدال کارل فون اوسی یتسکی را به سیمین بهبهانی اهدا کرد . در همین سال نیز جایزه لیلیان هیلمن / داشیل هامت را سازمان نظارت بر حقوق بشر (HRW) به وی اعطا کرد.

شعر معروف دوباره میسازمت وطن در سال پنجاه و نه توسط وی سروده شد.این ترانه توسط داریوش اقبالی خواننده سرشناس ایرانی اجرا شد.


دوباره می‌سازمت وطن
اگرچه با خشت جان خویش
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

اشعارشون رو من شروع میکنم ، شما هم اگه داشتید بذارید :

موریانه ی غم

خنده ی شیرین من ،‌ ریا و فریب است
در دل من موج می زند غم دیرین
چهره ی شادان من ثبات ندارد
داروی تلخم نهان به ظاهر شیرین
اینه ی چشم های خویش بنازم
کز غم من پیش خلق ، راز نگوید
هر چه در او خیره تر نگاه بدوزی
با تو به جز حالت تو باز نگوید
زان همه دردی که پاره کردم دلم را
خاطر کس رابه هیچ روی خبر نیست
غنچه ی نشکفته ام که پای صبا را
بر دل صد چک من توان گذر نیست
آه شما دوستان کوردل من
دیده ی ظاهر شناس خویش ببندید
سر خوشی ی خویشتن ز غیر بجویید
رنجه مرا بیش از این ز خود مپسندید
دست بردارید ، از سرم که در این شهر
کس چون من آشفته و غمین و دژم نیست
در دل من این چنین عمیق نکاوید
زانکه دلم را به جز تباهی ی غم نیست
من بت چوبین کهنه معبد عشقم
جسم مرا موریانه خورد و خراشید
دست ازین پیکر تباه بدارید
قالب پوسیده را به خاک مپاشید
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

آره .منم بعضی شعراشو خوندم.معرکه ان
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

پیمان شکن

هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم
امشب همه را چون سر زلف تو ، شکستم
فریاد زنان ،‌ ناله کنان عربده جویان
زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم
جز دل سیهی فتنه گری ، هیچ ندیدم
چندان که به چشمان سیاهت نگرستم
دوشیزه ی سرزنده ی عشق و هوسم را
در گور نهفتم به عزایش بنشستم
می خوردم و مستی ز حد افزودم و ، آنگاه
پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم
عشقت ز دل خون شده ام دست نمی شست
من کشتمش امروز بدین عذر که مستم
در پای کشم از سر آشفتگی وخشم
روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

من کلا شعر نو دوست دارم!
ولی شعرای این خانوم هم خیلی معرکن
ممنون :)
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

جیب بر

هیچ دانی ز چه در زندانم ؟
دست در جیب جوانی بردم
ناز شستی نه به چنگ آورده
ناگهان سیلی ی سختی خوردم
من ندانم که پدر کیست مرا
یا کجا دیده گشودم به جهان
که مرا زاد و که پرورد چنین
سر پستان که بردم به دهان
هرگز این گونه ی زردی که مراست
لذت بوسه ی مادر نچشید
پدری ، در همه ی عمر ، مرا
دستی از عاطفه بر سر نکشید
کس ، به غمخواری ، بیدار نماند
بر سر بستر بیماریِ من
بی تمنایی و بی پاداشی
کس نکوشید پی یاریِ من
گاه لرزیده ام از سردیِ دی
گاه نالیده ام از گرمی ِ تیر
خفته ام گرسنه با حسرت نان
گوشه ی مسجد و بر کهنه حصیر
گاهگاهی که کسی دستی برد
بر بناگوش من و چانه ی من
داشتم چشم ، که آماده شود
نوبتی شام شبی خانه ی من
لیک آن پست ،‌ که با جام تنم
می رهید از عطش سوزانی
نه چنان همت والایی داشت
که مرا سیر کند با نانی
با همه بی سر و سامانی خویش
باز چندین هنر آموخته ام
نرم و آرام ز جیب دگران
بردن سیم و زر آموخته ام
نیک آموخته ام کز سر راه
ته سیگار چسان بردارم
تلخی ی دود چشیدم چو از او
نرم ، در جیب کسان بگذارم
یا به تیغی که به دستم افتد
جامه ی تازه ی طفلان بدرم
یا کمین کرده و از بار فروش
سیب سرخی به غنیمت ببرم
با همه چابکی اینک ، افسوس
دیرگاهی است که در زندانم
بی خبر از غم ناکامی ِ خویش
روز و شب همنفس رندانم
شادم از اینکه مرا ارزش آن
هست در مکتب یاران دگر
که بدان طرفه هنرها که مراست
بفزایند هزاران دگر
 
شاهکاری از بانو سیمین بهبهانی((هرگز نخواب کوروش))

دارا جهان ندارد،
سارا زبان ندارد

بابا ستاره ای در

!هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید،

البرز لب فرو بست

حتا دل دماوند،

آتش فشان ندارد



دیو سیاه دربند،

آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو،

گرز گران ندارد

روز وداع خورشید،

زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان،

نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا،

نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما،

تیر و کمان ندارد

دریای مازنی ها،

بر کام دیگران شد

نادر ز خاک برخیز،



میهن جوان ندارد



دارا ! کجای کاری،

دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند،

دارا جهان ندارد

آییم به دادخواهی،

فریادمان بلند است

اما چه سود،

اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز است

این بیرق کیانی

اما صد آه و افسوس،

شیر ژیان ندارد



کوآن حکیم توسی،

شهنامه ای سراید

شاید که شاعر ما

دیگر بیان ندارد



هرگز نخواب کوروش،

ای مهرآریایی

بی نام تو،وطن نیز

نام و نشان ندارد
 
دیدم جای سیمین بهبهانی خالیه گفتم یه موضوعی برای بانوی غزل که نیمای غزل هم هست بزنم از یادمون نره
اینم یه شعر قشنگ ازش
هشتاد سالگی و عشق تصدیق کن که عجیب است‌

حوای پیر دگربار گرم تعارف سیب است‌

لب سرخ و زلف طلا‌یی زیبا ولی نه خدایی‌

بر چهره رنگم اگر هست آرایش است و فریب است‌

در سینه‌ام دل شیدا پرپرزنان ز تمنا

هفتاد ضربه او را گویی دوبار ضریب است‌

عشق است و دغدغه شرم تن از هوای هوس گرم‌

می‌سوزم از تب و این تب فارغ ز لطف طبیب است‌

شادا کنار من آن یار آن مهربان وفادار

گویی میان بهشتم تا این کنار نصیب است‌

با بوسه بسته دهانم گفتن سخن نتوانم‌

آتش فکنده به جانم این بوسه نیست لهیب است‌

ای تشنه مانده عاشق یار است و بخت موافق‌

با این شراب گوارا دیگر چه جای شکیب است‌

آدم بیا به تماشا بس کن ز چالش و حاشا

هشتاد ساله حوا با بیست ساله رقیب است‌
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

شعر بد نیست خوبه.اما انصافا دوران غزل سرایی گذشته.به نظر من این شعر هیچ چیز جدیدی از شعر حافظ و سعدسی ندارع.
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

:o :o :o
یعنی چی دوران غزل سرایی گذشته؟!
فقط شعر نو بگن غزل وقصیده رباعی کنار...
نه به اون موقع که شعر نو رو حساب نممیکردن نه بهشما که غزل رو میزنید کنار
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

من بی‌ ذوق نیستم...خیلی‌ هم شعر دوست دارم... :|
ولی‌........ خدایی این شعرا معنیش چیه؟ :-? :-?

که چی‌؟ :-??
البته ببخشیدا... ;D

اگه می‌شه یه چند تا شعر دیگه ازش بذارید چون با یه شعر نمی‌شه قضاوت کرد... ;D
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

صورتك بر چهره بستيد و شما را ميشناسم ...
روي پنهان كرده‌ايد اما صدا را ميشناسم ...
شرم را بر آستان ِ سكـه ها كرديد قربان ...
من گدايان ِ زبون ِ بي حيا را مي شناسم ...
همچو گرگ از اشتياق طعمه لبريزيد ...
معني اين خنده‌ي دندان نما را ميشناسم ...
باورم را آشنايي نيست با گفتار لب ها ...
من زبان ساكت انديشه ها را مي شناسم ...
هست زنداني سيه در پشت اين ديوار رنگين ...
از وراي رنگ دلسوزي ريا را ميشناسم ...
اشك تمساح است اين در ارزوي طعمه ريزد ...
من به ساحل مردمي بي دست و پا را ميشناسم ...
گر طلسمي بسته گرداند ، دعايي مي گشايد ...
مي شناسد آن طلسم و اين دعا را مي شناسم ...
بند هر مشكل بر پايم زديد آسان گشودم ...
معجز ِ اين پنجه‌ي مشكل گشا را مي شناسم !
صورتك از چهره بگشاييد ، اي پتياره ديوان !
من شمارا مي شناسم من شما را مي شناسم ....
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

به نقل از ســـايــنا :
صورتك بر چهره بستيد و شما را ميشناسم ...
روي پنهان كرده‌ايد اما صدا را ميشناسم ...
شرم را بر آستان ِ سكـه ها كرديد قربان ...
من گدايان ِ زبون ِ بي حيا را مي شناسم ...
همچو گرگ از اشتياق طعمه لبريزيد ...
معني اين خنده‌ي دندان نما را ميشناسم ...
باورم را آشنايي نيست با گفتار لب ها ...
من زبان ساكت انديشه ها را مي شناسم ...
هست زنداني سيه در پشت اين ديوار رنگين ...
از وراي رنگ دلسوزي ريا را ميشناسم ...
اشك تمساح است اين در ارزوي طعمه ريزد ...
من به ساحل مردمي بي دست و پا را ميشناسم ...
گر طلسمي بسته گرداند ، دعايي مي گشايد ...
مي شناسد آن طلسم و اين دعا را مي شناسم ...
بند هر مشكل بر پايم زديد آسان گشودم ...
معجز ِ اين پنجه‌ي مشكل گشا را مي شناسم !
صورتك از چهره بگشاييد ، اي پتياره ديوان !
من شمارا مي شناسم من شما را مي شناسم ....
با این که یکم خشن بود اما قشنگ بود ;D ;D
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

به نقل از ..AndromedA.. :
با این که یکم خشن بود اما قشنگ بود ;D ;D
دقيقا از همين خشن بودنش خوشم مياد !
با اين كه خانوم ـه !‌اما بدون پروا حرف مي زنه !
ممكنه بعضي ـا بگن اون ظرافت زنانه تو شعراش نيس !
مثلا شعراي فروغ ُ كه ميخوني ... كاملا معلومه يه زن اينارو نوشــته ..
ولي خــو شجاعت و جسارت ِ شعر ـاي خانوم ِ بهباني ـم قابل تحسينه ! :دي
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

به نقل از ســـايــنا :
دقيقا از همين خشن بودنش خوشم مياد !
با اين كه خانوم ـه !‌اما بدون پروا حرف مي زنه !
ممكنه بعضي ـا بگن اون ظرافت زنانه تو شعراش نيس !
مثلا شعراي فروغ ُ كه ميخوني ... كاملا معلومه يه زن اينارو نوشــته ..
ولي خــو شجاعت و جسارت ِ شعر ـاي خانوم ِ بهباني ـم قابل تحسينه ! :دي
منم از شاعر‌های بی‌ پروا خوشم میاد.... ;D

(از فروغ متنفرم) ;D ;D

منظورم از خشن ناامید کنند بود...خیلی‌ به مردم بد بینه... :( :(
از این لحاظ گفتم ;) ;)
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

به نقل از ..AndromedA.. :
منم از شاعر‌های بی‌ پروا خوشم میاد.... ;D

(از فروغ متنفرم) ;D ;D

منظورم از خشن ناامید کنند بود...خیلی‌ به مردم بد بینه... :( :(
از این لحاظ گفتم ;) ;)
خــب حتما كه به مردم نگفــته :-؟؟
احتمالا مخاطب خاص داشــته و توـم مي توني مخاطب خاص خودت ُ داشــته باشي براش ;)
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

آه, با تو چگونه بگویم-آه, با تو چگونه بگویم
با تو که" باده ی من شو", من که شکسته سبویم؟
آه, چگونه بگویم:"چهره در آینه ام بین"
من که غبار صبوری پرده کشیده به رویم؟
آه, چگونه بگویم:"سرو کرانه ی من شو"
من که دوباره نیاید آب گذشته به جویم؟
آه چگونه نباشم رام قضا چو کبوتر؟
عشق به گونه ی شاهین بال گشوده به سویم
راه چگونه بگیرم چشمه ی جاری جان را؟
اشک چگونه نریزم؟ بغض فشرده گلویم
گریه ی شام و سحر را هیچ نشان نزدایم
هر چه به چشمه ی کوثر اشک زدیده بشویم
گفتم و گفتم و گفتم این که "به کام جنونم"
گم نه به یاوه گرفتی;بیش دگر چه بگویم؟
این که به کام جنونم, دانی و خود چه توانی؟
پند به جا چو نیارم, بند بگو که بجویم
آه که ای تو؟_ندانم. از پی پاسخ سیمین,
جان چو فغان به لب آمد , گفت که "من همه اویم!"
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

اتفاقا به نظر من بی پروایی زنانه داره و جسارتش زنانگی شعرشو خراب نکرده
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

دوباره مي سازمت وطن ! اگر چه با خشت جان خويش
ستون به سقف تو ميزنم ، اگر چه با استخوان خويش
دوباره مي بويم از تو گل به ميل نسل جوان تو
دوباره مي شويم از تو خون به سيل اشك روان خويش
دوباره يك روز روشنا سياهي از خانه مي رود
به شعر خود رنگ مي زنم ز آبي آسمان خويش
اگر چه صد ساله مرده‌ام به گور خود خواهم ايستاد
كه بر درم قلب اهرمن به نعره آنچنان خويش

كسي كه " عظيم رميم" را دوباره انشا كند به لطف
چون كوه مي بخشدم شكوه به عرصه امتحان خويش
اگرچه پيرم ولي هنوز مجال تعليم اگر بود
جواني آغاز مي كنم كنار نوباوگان خويش
حديث "حب الوطن" ز شوق بدان روش ساز مي كنم
كه جان شود هر كلام دل چو برگشايم دهان خويش
هنوز در سينه آتشي به جاست كز تاب شعله اش
گمان ندارم به كاهشي ز گرمي دودمان خويش
دوباره مي بخشيَم توان ، اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره مي سازمت وطن ، اگر چه بيش از توان خويش
 
پاسخ : سیمین بهبهانی

ساینا این شعرا که گذاشتی ازش عالین ! مرسی !
من تا حالا اسم سیمین بهبهانی رو هم نشنیده بودم ! :-"
 
Back
بالا