ببند پنجره ها را که شب هوا سردست
نگو که باد پيام تو را نياوردست
بنا نبود خبر بی گدار گفته شود
خبر نبايد از اين رهگذار گفته شود
خبر تو را - نه تو آن را - به ياد آوردست
به باد می رود آن را که باد آوردست
***
ببند پنجره ها را برو بگير بخواب
نخواستی شب ديگر دوباره دير بخواب
تمام اين همه شب را نخفته ای تا صبح
تمام روزنه ها را ببند و سير بخواب
چگونه نام مرا سر بلند می کردی
شبانه ای هم از اين دست سر به زير بخواب
چقدر چشم به راهی ٫ چقدر بيداری
تو را به پيغمبر - هان - تو را به پير بخواب
***
بخواب پوپک من دست از خيال بکش
برو به بستر و در ذهن خود دو بال بکش
يکی برای من اينجا که زود تر برسم
يکی برای خود آنجا به شکل دال بکش
به روی شانه من کوزه ای بزرگ بذار
به پای چشم خودت چشمه ای زلال بکش
ورق بزن به غزلهای دفتر حافظ
و روح خسته خود را به سمت فال بکش
« ز گريه مردم چشمم نشسته در خونست
ببين که در طلبت حال...» هوم...حال بکش
***
بخواب حوصله ها وقت خواب تنگ ترند
ميان خواب ولی قصه ها قشنگ ترند
سفر
دلم گرفته خدا را بگو چه کار کنم
غروب می وزد از چارسو چه کار کنم
گرفتم اینکه دل از خانه خودم کندم
به آن دو پنجره روبرو چه کار کنم *
به آن دریچه سبزی که صبحها لب او
شکفته می شد با گفتگو چه کار کنم
تمام این همه فانوس نیمه روشن هیچ
به آن چراغ فروزان - به او - چه کار کنم
شکسته های دل خسته را کجا ببرم
به درد این سر پر های و هو چه کار کنم
به فرض هم که فراموش می شود همه چیز
به نعش یک دل بی آرزو چه کار کنم
اگرچه با دل خون نیز می شود خندید **
ولی به بغض غریب گلو چه کار کنم
زمان زمانه ننگین مرد سالاریست
پدر،برادر،دایی ،عمو چه کار کنم
نه! من چکار به سالاری شما دارم
دلم گرفته فلانی بگو چه کار کنم
................................................................................................
یار اصفهانی
سلام! یار غزل نوش اصفهانی من
خوش آمدی به شب شعر و شعر خوانی من
زلال و ساده به مهمانی من آمده ای
که صعب و سخت شود کار میز بانی من
چه اتفاق بدیعی که ماه صورت تو
حلول کرده در اوج شب معانی من
تو مثل مسجد بشکوه شیخ لطف الله
نشسته ای به تماشای لال مانی من
و چشم دوخته ای در دو چشم من تا باز
به هم بریزد آرامش روانی من
کدام شعر بخوانم که مستجاب شود
دعای چشم تو با بازی زبانی من
بخواه تا غزل تازه ای سروده شود
بخند تا بدمد ذوق ناگهانی من
به عشوه چشم بچرخان و شرم کن با ناز
که باز گردد از آغاز نو جوانی من
چو پرده های قلمکار و قاب های طلا
فزوده عشق تو بر شهرت جهانی من!
تمام قافیه ها وقف چشم های تو شد
درود و بدرود ای عشق اصفهانی من
خدا را کدخدا ای حاکم آبادی بالا
بگو تا دخترت دریابد این حال خرابم را
بگو زلف سیاهش را نریزد بر سر و رویش
نیامیزد به ظلمت قرص ماه و آفتابم را
بگو بر من بشوراند جوانان دهاتی را
ببیند غیرت طوفان تبار عشق نابم را
بگو تا دخترت پایین بیاید از خر شیطان
بگو نگذار تا ناگه بگیرد خون رکابم را
بگو این عاشق از آن عاشقان داستانی نیست
بگو این کله خر می بندد از نو راه آبم را
خلاصه گفته باشم کدخدا دیگر خودت دانی
همین حالا همین امروز می خواهم جوابم را
...............................................................................................
ای عشق ای آزادی...
دیریست در غیاب تو تحقیر می شویم
بازیچه تحجر و تزویر می شویم
آزادی ای شرافت سنگین آدمی
این روزها بدون تو تعزیر می شویم
فواره رها شده مصداق سعی ماست
پا می شویم و باز زمینگیر می شویم
قد راست می کنیم برای صعود و باز
از ارتفاع خویش سرازیر می شویم
امروز عقده دلمان باز می شود
فردا دوباره بغض گلوگیر می شویم
*
ما قله های مرتفع فتح ناپذیر
با سادگی به دست تو تسخیر می شویم
ای عشق ای کرامت گسترده ای که ما
در پهنه زلال تو تطهیر می شویم
گرچه به اتهام تو تعزیر می کنند
گر چه به جرم نام تو تکفیر می شویم
اما بی آفتاب حضور همیشه ات
مصداق بیت مختصر زیر می شویم:
یا در هجوم حادثه بر باد می رویم
یا روبروی آینه ها پیر می شویم
حق داشت آدم
در من دوباره زنده شده یاد مبهمی
دنیا قشنگ تر شده این روزها کمی
گفتم کمی؟ نه! خیلی- یک کم برای من
یعنی زیاد یعنی همسنگ عالمی
دریا کجا و باغ کجا؟ سهم من کجا؟
من قانعم به برگ گلی قطره شبنمی
-
ای عشق چیستی تو که هرگاه می رسی
احساس می کنی که دلیری که رستمی
مثل اساس فلسفه و فقه مبهمی
مثل اصول منطق و برهان مسلمی
هم چون جمال پرده نشینان محجبی
هم چون بساط باده فروشان فراهمی
-
حق داشت آدم آخر بی عشق آن بهشت
کمتر نبود از برهوت از جهنمی -
با سیب سرخ وسوسه، پرهیز و لبگزه
قصری پر از فرشته و دیوار محکمی؟
-
باید مجال داد به خواهش به وسوسه
باید درود گفت به شیطان به آدمی!
اردی بهشت نزدیک است
سالگرد سبز آن ستاره سرخ
که در خواب رویاهای من نطفه بست و
در شب با شکوه چشمان تو زاد
یادت می آید چقدر شبیه شکل هم بودند
شعرهای من و چشم های تو
آنقدر که طیران واژه ها
از لب بام لب های لال من
با بال بال پلک های نرم تو
پرواز پروانه ها را در باغ به یاد می آورد؟
یادت می آید تو به من گفتی :
«واقعا شعرت شنیدن دارد»
و من به تو گفتم:
« نه آنقدر که چشم تو دیدن دارد »
و هر دو به این قافیه خندیدیم ؟
و اینک اردی بهشت نزدیک است
به زاد روز آن ترانه سبز
برایم پیراهنی بفرست
به رنگ دقایق بی قرار
در حوالی ساعت پنج عصر
به سادگی سه شنبه ای از
اردی بهشت سبز سال پیش
و به بوی کوچه ای گنگ و گیج
از دود عود و از عطر نسیم
بعد از آنی که در خیال خویش
از میان آن گذشته باشی
اردی بهشت نزدیک است.