- شروع کننده موضوع
- #1
saeide
کاربر فوقحرفهای
- ارسالها
- 572
- امتیاز
- 2,074
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان کرج (گویا 3)
- شهر
- کرج
- دانشگاه
- تهران-شهید بهشتی
- رشته دانشگاه
- فیزیک-کارشناسی ارشد گرانش
پا نوشت:حالا که دارم میرم دانشگاه و قراره کلا شرایط زندگیم عوض شه،ترجیح دادم بعضی از اشتباهات گذشته م رو شرح بدم؛به امید اینکه دیگران چنین اشتباه هایی مرتکب نشن!
من یک ورودی دبیرستان سمپاد هستم،سال 86.
از همون سال اول هم به شدت علاقمند بودم که المپیاد کار کنم،و واقعا هم کار میکردم.وقتی اول دبیرستان بودم علاوه بر اینکه کاملا هدف دار المپیاد کار میکردم،فعالیت های ورزشی و رباتیک هم داشتم.و با اینکه چندتا کار رو با هم انجام میدادم مشکلی نداشتم،چون بلد بودم که این شرایط رو مدیریت کنم.اتفاقا همون زمستان 86 من کمر بند مشکی تکواندو هم گرفتم،در واقع این تکواندو بخش بزرگ و با ارزشی از زندگی من بود.بعد از اینکه کمربند مشکی هم گرفتم،یه مشکل کمردرد برام پیش اومد که 6 ماه استراحت میکردم.
توی این فاصله 6 ماهه؛من هم سعی میکردم برای مسابقه ی رباتیکی که پیش رو داشتیم کار کنم و هم المپیاد کار میکردم.تابستون87 اومد.با بچه های مدرسه رفتیم سبزوار،مسابقه رباتیک.از مسابقه رباتیک که برگشتیم من هم دوباره برگشتم سر تمرین های تکواندو.
این وسط یک اتفاق هم افتاد.من با کسی دوست شدم که همکلاسیم نبود؛و اتفاقا کاملا جدی المپیاد کار میکرد.یکی از همون روزهای دوم دبیرستان که داشتیم با هم حرف میزدیم به من گفتاگه جای تو بودم نه ورزش رو ادامه میدادم؛و نه رباتیک.فقط و فقط المپیاد میخوندم
من اون موقع در شرایط بدی بودم،از یک سمت المپیاد برام هدف خیلی بزرگی بود،و از یک سمت هم سایر فعالیت هام.دسته بندی من از اول اشتباه بود بدم نیومد که بشینم فقط و فقط المپیاد بخونم.من هم رباتیک رو در شرایطی گذاشتم کنار که داشتیم بالون میساختیم برای مسابقات امیرکبیرو تکواندو رو در شرایطی که تیم شده بودیم برای مسابقات کشوری هان مادانگ.
برای کنار گذاشتن تکواندو کمردردم رو بهونه کردم تا نخوام به کسی جواب پس بدم،وگرنه همه میدونن که مشکل کمر با بدنسازی و فیزیوتراپی کاملا حل میشه.
خلاصه من هم شده بودم یک آدم تک بعدی که فقط درس میخونه. ما سوم دبیرستان رفته بودیم و حتی مدرسه هم نمیرفتیم.فکر کنم اون سال کلا من هفته ای دو روز میرفتم مدرسه
شرایط اصلا اون طوری نبود که من فکر میکردم.من مطمئن بودم که حداقل در دوره تابستانی باشگاه شرکت میکنم.همه ی شرایط این رو تایید میکرد.اما خب به میمنت و مبارکی نه من و نه دوستم المپیاد قبول نشدیم.و به مناسبت امتحان های نهایی یک معدل بسیار زیبا هم افتاد پشت قباله ی دوران تحصیلم.
رسیدیم پیش دانشگاهی و در نهایت برای کنکور هم یه رتبه 2365 هم که اصلا انتظارشو نداشتم به کارنامه درخشان(!) دوران دبیرستان من اضافه شد.
چند روز به کنکورم فهمیدم همون تیمی که من قرار بود به عنوان یکی از اعضاش در مسابقات کشوری حاضر باشم،آذر89 به مسابقات جهانی هان مادانگ در کره اعزام شده و اتفاقا چهارم هم شده بودن.نمیدونید چه حس وحشتناکی بود.از یه ور به خاطر موفقیت دوستام خوشحال بودم،از یه ور به خاطر افتضاحات خودم ناراحت
هرچند من هیچ وقت با اون تیم اعزام نمیشدم ،چون به هر حال سال کنکور بود،ولی حداقل میتونستم یه دان 3 ناقابل داشته باشم.
الان که دو ماه از کنکور میگذره؛کلی این چند سال زندگیم رو بالا پایین کردم بالاخره فهمیدم:
گاهی برای موفقیت باید از خیلی چیزها گذشت
این فقط زمانی ارزش دارد که انسان موفقیت را به سبک خود جست و جو کند
نه اینکه از دیگران تقلید کند
راه رسیدن به موفقیت برای آدم ها ی مختلف فرق داره
شاید اگه من سه سال پیش یه تصمیم منطقی میگرفتم و به هیچ کدوم از حرفای دوستم اهمیت نمیدادم(همشو نگفتم آخه)؛چند سال از زندگیم رو delete نمیکردم،و وضعیتم با الانم کاملا فرق داشت.البته از زندگی الانم هم ناراضی نیستم. ولی باید همه ی اشتباهاتم رو جبران کنم.
پی نوشت:اگه کسی از این اتفاق ها براش افتاده،بگه اینجا.کوله باری از تجربه داشته باشیم.
من یک ورودی دبیرستان سمپاد هستم،سال 86.
از همون سال اول هم به شدت علاقمند بودم که المپیاد کار کنم،و واقعا هم کار میکردم.وقتی اول دبیرستان بودم علاوه بر اینکه کاملا هدف دار المپیاد کار میکردم،فعالیت های ورزشی و رباتیک هم داشتم.و با اینکه چندتا کار رو با هم انجام میدادم مشکلی نداشتم،چون بلد بودم که این شرایط رو مدیریت کنم.اتفاقا همون زمستان 86 من کمر بند مشکی تکواندو هم گرفتم،در واقع این تکواندو بخش بزرگ و با ارزشی از زندگی من بود.بعد از اینکه کمربند مشکی هم گرفتم،یه مشکل کمردرد برام پیش اومد که 6 ماه استراحت میکردم.
توی این فاصله 6 ماهه؛من هم سعی میکردم برای مسابقه ی رباتیکی که پیش رو داشتیم کار کنم و هم المپیاد کار میکردم.تابستون87 اومد.با بچه های مدرسه رفتیم سبزوار،مسابقه رباتیک.از مسابقه رباتیک که برگشتیم من هم دوباره برگشتم سر تمرین های تکواندو.
این وسط یک اتفاق هم افتاد.من با کسی دوست شدم که همکلاسیم نبود؛و اتفاقا کاملا جدی المپیاد کار میکرد.یکی از همون روزهای دوم دبیرستان که داشتیم با هم حرف میزدیم به من گفتاگه جای تو بودم نه ورزش رو ادامه میدادم؛و نه رباتیک.فقط و فقط المپیاد میخوندم
من اون موقع در شرایط بدی بودم،از یک سمت المپیاد برام هدف خیلی بزرگی بود،و از یک سمت هم سایر فعالیت هام.دسته بندی من از اول اشتباه بود بدم نیومد که بشینم فقط و فقط المپیاد بخونم.من هم رباتیک رو در شرایطی گذاشتم کنار که داشتیم بالون میساختیم برای مسابقات امیرکبیرو تکواندو رو در شرایطی که تیم شده بودیم برای مسابقات کشوری هان مادانگ.
برای کنار گذاشتن تکواندو کمردردم رو بهونه کردم تا نخوام به کسی جواب پس بدم،وگرنه همه میدونن که مشکل کمر با بدنسازی و فیزیوتراپی کاملا حل میشه.
خلاصه من هم شده بودم یک آدم تک بعدی که فقط درس میخونه. ما سوم دبیرستان رفته بودیم و حتی مدرسه هم نمیرفتیم.فکر کنم اون سال کلا من هفته ای دو روز میرفتم مدرسه
شرایط اصلا اون طوری نبود که من فکر میکردم.من مطمئن بودم که حداقل در دوره تابستانی باشگاه شرکت میکنم.همه ی شرایط این رو تایید میکرد.اما خب به میمنت و مبارکی نه من و نه دوستم المپیاد قبول نشدیم.و به مناسبت امتحان های نهایی یک معدل بسیار زیبا هم افتاد پشت قباله ی دوران تحصیلم.
رسیدیم پیش دانشگاهی و در نهایت برای کنکور هم یه رتبه 2365 هم که اصلا انتظارشو نداشتم به کارنامه درخشان(!) دوران دبیرستان من اضافه شد.
چند روز به کنکورم فهمیدم همون تیمی که من قرار بود به عنوان یکی از اعضاش در مسابقات کشوری حاضر باشم،آذر89 به مسابقات جهانی هان مادانگ در کره اعزام شده و اتفاقا چهارم هم شده بودن.نمیدونید چه حس وحشتناکی بود.از یه ور به خاطر موفقیت دوستام خوشحال بودم،از یه ور به خاطر افتضاحات خودم ناراحت
هرچند من هیچ وقت با اون تیم اعزام نمیشدم ،چون به هر حال سال کنکور بود،ولی حداقل میتونستم یه دان 3 ناقابل داشته باشم.
الان که دو ماه از کنکور میگذره؛کلی این چند سال زندگیم رو بالا پایین کردم بالاخره فهمیدم:
گاهی برای موفقیت باید از خیلی چیزها گذشت
این فقط زمانی ارزش دارد که انسان موفقیت را به سبک خود جست و جو کند
نه اینکه از دیگران تقلید کند
راه رسیدن به موفقیت برای آدم ها ی مختلف فرق داره
شاید اگه من سه سال پیش یه تصمیم منطقی میگرفتم و به هیچ کدوم از حرفای دوستم اهمیت نمیدادم(همشو نگفتم آخه)؛چند سال از زندگیم رو delete نمیکردم،و وضعیتم با الانم کاملا فرق داشت.البته از زندگی الانم هم ناراضی نیستم. ولی باید همه ی اشتباهاتم رو جبران کنم.
پی نوشت:اگه کسی از این اتفاق ها براش افتاده،بگه اینجا.کوله باری از تجربه داشته باشیم.