دوست غولم
مدتی که نمی نوشتم، و نبودم، فهمیدم تاثیر چندانی بر روند اینجا نمی ذارم. این بود که دلم می خواست توان داشتم بگم نمی نویسم. اما خب، دروغ چرا، نمی تونم!
دوم راهنمایی بودم که معلم اجتماعی از ما خواست بچه های کلاس را برای خودمان اولویت بندی کنیم. هر کس یک لیست اولویت تحویل داد. من اولویت اول هیچ کس نبودم!
او اولویت ها را شمرد. من مجموعا، اولویت سوم کلاس بودم…
این مساله تعجب خیلی ها را برانگیخت. اما هیچ کس به اندازه ی خودم تحت تاثیر قرار نگرفت.
من در یک گروه دوستی سه چهار نفره و در یک اکیپ 16 نفره بودم، که هیچ کس من را اولویت اول خودش نمی دانست، اما من اولویت سوم آنها بودم…
این مساله ازیادم نرفت. سال بعد، دوستی یافتم، که اولویت اول ش بودم و اولویت اولم بود.
در واقع، بعدها که به موضوع فکر کردم، فهمیدم که بالاخره توانستم!
سال بعد از آن، خودم را در یک جمع مشخص جا دادم. جمعی که دوستانم بودند، و در کنار بودن با آنها، هم چنان دوستی که اولویت اول هم بودیم را حفظ کردم. زهرا، موفقیت بزرگی در دوستی هایم محسوب می شد.
سال دوم، کلاس بندی ها تغییر کرد، و ما دو نفر، به مرور از آن گروه هم فاصله گرفتیم.
کارگاه علوم، دوباره من را همان آدمی کرد که با خیلی ها رابطه دارد. دوباره مسئولیت های مختلف پذیرفتم، و دوباره سعی کردم با آدم ها ارتباط برقرار کنم.
در اختتامیه ی کارگاه علوم، متوجه شدم، که بعضی دوستانم که قبل تر نزدیک تر بودیم را از دست داده ام، و حالا، یک عالم آدم می شناسم… دوباره مثل سوم راهنمایی!
امسال، روند آشنا شدنم با آدم ها ادامه پیدا کرد. با اولی ها و دومی های بیشتری ارتباط برقرار کردم. به مشکلات افراد بیشتری گوش دادم. گوش تعداد بیشتری آدم شدم. خودم را به جریان ها و رابطه های بیشتری سپردم.
و باز هم یک چیز تغییر نکرده بود، دوستی ام با زهرا، که اولویت اولم بود و اولویت اول ش بودم.
و دوباره ، یک حس قدیمی را تجربه کردم. عصرها، وقتی پشت میزم می نشینم، غصه ی خیلی آدم ها را دارم و نگران خیلی ها هستم. و هر روز مجبورم یک حرف به خودم بزنم: مزاحم ش نشو…
این طوری ست که سعی می کنم مزاحم کسی نشوم!
یک وقت ها فکر می کنم، شاید بهتر باشد آدم فقط اولویت اول کسی باشد و یک اولویت اول هم داشته باشد…
آن وقت، احتمالا هر روز عصر، نگرانی و بی خبری نمی کشد…!
پگااااااااه خیلی خوب بود. خیلی.
یه سر رفتم به اون موقع. معلوم نیست کی برگردم.
خیلی خوب یادمه که میومد سر کلاسای ما و تو میخواستی که زهرا تو 3/6 باشه.
میشه که که فقط یه اولویت اول داشته باشیم.
اما انتخاب دومی سخته. درباره من که اینجوریه.
مچکرم فائزه!
من اولویت دوم ندارم!
یا شاید هم یه عالم دارم!
من هیچ وقت نمی تونم الویت های 5 تای اول رو به ترتیب بچینم.. خیلی سخته…
زهرای من پوریا بود. چند روز دیگه هم تولدشه. تولدش دقیقا با فائزه در یک روزه !
ما دوتا شدیدا اولویت اول بودیم :دی البته اون الان 800 کیلومتر با من فاصله داره .
حالا اولویت های من به صفر رسیده اند. یعنی انتخابی ندارم.
من به رابطهها یکبعدی نگاه نمیکنم. به نظر من هیچ کدوم از آدمها مثل هم نیستن و نمیتونن جای همدیگه باشن. به تبع اون؛ رابطهها. اگر هم بخوام به روابط عدد نسبت بدم، قطعا تعداد این اعداد بیشتر از یک یا دو هست. و روابط در بیش از یک مختص متفاوت اند.
«مدتی که نمینوشتم، و نبودم، فهمیدم تاثیر چندانی بر روند اینجا نمیذارم. این بود که دلم میخواست توان داشتم بگم نمینویسم. اما خب، دروغ چرا، نمیتونم!»
اشتباه میکنی، اشتباه محض (سِره)!
چرا فکر میکنی تاثیر چندانی نداری؟
چه سخته که ما از هم جدا شدیم(من و دستام!)
نمیدونم من از روند خارج شدم یا اونا ولی اینو میدونم که الان دیگه مثل هم فکر نمیکنیم….یهو با شنیدن اسم اتر به ذهن هممون یک چیز خاص(و شیطانی) خطور نمیکنه….دیگه با هم تو چاله جمع نمیشیم….امان از این کلاس بندیا!!!
الویت اول من تابلوست…سپیده….با امسال 9 ساله که با همیم….8 سالشو توی یه مدرسه بودیم….این سال آخری اون رفت دانشکاه ما موندیم پشت سد عظیم کنکور!!!
توضیحات:
1)دوران راهنمایی ما 24 تا دوست بودیم….4 تا در اولویت اول
2)من و سپیده از 4 ام دبستان با همیم….
3)امسال من پیشم و اون المپیادی رفت دانشگاه
4)خیلی خوب بابا میدونم….این چیزا هیچ ربطی به هیچ کس نداشت….صرف اطلاعات عمومی گفتم
5)تموم شد.
يادمه اولين روزي كه اومدم سمپاد از همهي دوستام جدا شده بودم و تقريبا تنها بودم و هيچ اولويتي نداشتم اما مدت زيادي نگذشت كه حس كردم يك دوست خيلي خوب شايد هم يك خواهر پيدا كردم. اولويت اول من اون بود اما پارسال نزديك بود از دستش بدم كه خدا رو شكر اينطور نشد اما الان موندم كه اولويت اولم كيه؟ اون يا كسيكه دارم ازش پنهونش ميكنم؟!!!
همش همونه كه گفتي براي من هم!!
اولويت اول بودن!!
ولي زهرايي موجود نيست كه اولويت اولي باشد.
موجود بود براي 4 ماه!!
من از دوم به بعد مرتب ميكنم…
arab, xAli soräqe aqlet naro tu olaVat b&i. Bshtar, dLe! fekr kon ke un liste olaVat jolote!
zMne inke, xob, taqEri yä kambuD ehsäs nakardam va nashod. shod?
1chize Dge. fek konam in neveshte 2tä qalb däsht ke man 1i ro natunStam xub neshun bedam. TkehIE ke nostälzhi ijäd mikard, bäzxord däd. TkAe äxar, 1guruh moxätabe xäs däsht, amä 1soäl däsht ke javäb nagerFtam azash…
مدت هاست که نظری ندادم…ولی…
می دونین!؟ دوست یعنی چی؟! غیر از اینکه هر وقت بخوای پیشت باشه و همیشه دستتو بگیره و پیشش زار زار گریه کنی و زار زار بخندی و مثه یه دیوار که پشتته حتی اگه بخوای بیوفتی نذاره؟…من همه ی اینارو با پگاه تجربه کردم… کافیه که همدیگرو باور داشته باشیم…من از سوم راهنمایی باورش دارم و هیچی نمی تونه باورمو بشکونه…
کافیه که قدره همو بدونیم…
من تو دوستیم با پگاه فهمیدم که با نبود خیلی چیزا می تونم زندگی کنم ولی با نبود دوست، نمی تونم…
دوست آن است که خود ببوید … نه آنکه بقال بگوید
نيما
بي منظور يا منظور دار؟
به جز یه نفر که همهی معادلات رو به هم ریخته و نمیشه توی هیچ لیستی جاش داد یا مختصاتش رو به دست اورد، نسبت به بقیه همین جوری که رفتار میکنم. شاید بشه گفت اون یه نفر شمارهی نخست لیست من باشه، ولی اون فراتر از عددگذاریه. آخه اصلا دوست من نیست؛ ولی همیشه دستش رو گرفتم و زاز زاز پیشش گریه کردم و باهاش خندیدم، در حالی که اون مدتها حتی من رو ندیده. همیشه وقتی میخواستم خطایی بکنم بهم هشدار داده، در حالی که مدتهای زیاد باهام حرف نزده.
من همیشه وقتی از عقلم استفاده میکنم که مجبورم.