آن بالا
می خواهم بروم بالا. خیلی بالا. تا آن ارتفاع که آخرین مولکول های اکسیژن نفس های آخرشان را می کشند. می خواهم بروم آن جا. بلکه خدا را ببینم. اما نیست. او نیست. او آن حا نیست. آن بالا، تنهای تنها، آن قدر بمانم تا خورشید برود. غروب کند. ماه را ببینم. آن ماه تکیده بدبخت تنها. ستاره ها را ببینم و برای چیدنشان دستم را دراز کنم. شاید توانستم با خودم چند ستاره درخشان به زمین ببرم.
آن جا هیچ کس مرا نمی بیند. و هیچ کس صدایم را نمی شنود. آن جا از دیگران خبری نیست. آن جا اسیر نگاه های مردم نیستم. آن جا آزاد است. آزادِ آزاد.پس می خواهم تمام سنگینی های روی دلم را با تمام وجود فریاد بزنم. کاش حنجره ام توان آن را داشت. کاش می شد بلند تر فریاد بکشم. آن قدر بلند که خود خدا ساکتم کند. برای همیشه. تا دیگر وجود نداشته باشم. و دیگر سنگین تر از این نشوم. کاش در آن بالا می ماندم.
کاش یک نفر با من می آمد. اما فریاد من همین است. کاش آن یک نفر با من می آمد.
آبان 87
خیلی خیلی خوب گفته بودی.
“کاش می شد بلند تر فریاد بکشم. ”
کاش میشد…
عالی بود!اما من هیچ وقت احساس تنهایی نمی کنم.همیشه و همه جا یکی کنارمه!حتی اگه اون بالا باشم!
می شه وقتی ستاره ها رو چیدی 1 هم برای من بیاری؟
از همینجاها شروع میشه! ارتفاع هم نمی خواد
چی از همین جا شروع میشه و ارتفاع هم نمی خواد؟!!!
هِی..
ما رو زمین هم دستمون به ستاره مون نمی رسه..
حالا بریم رو آسمون، چی کار؟
دیدن خدا
نیما خدا همه جا هست در ضمن با چشم معمولیم نمی شه دیدش.چشم بصیرت می خواد که در این صورت نیاز به تا آسمون رفتن نداریم.
من چی گفتم، شما چی برداشت کردین! خدای من!
AmiNimA:مثل همیشه عالی بود.من این حس خوب رو می فهمم .اره معلومه که دو از دغدغه های این دنیا حظور خدا قشنگتر میشه حس کرد.
من فکر کنم فهمیدم البته ها.. (لبخند)