2009-06-03
پایان یه داستان قشنگ!
این خبر برای خیلی وقت پیشه یعنی روز امتحان تاریخ میانترم .اون روز نگارین یه چیزی تو نامش به نگار(یابو درجه اول سابق نگارین)نوشت که حسابی افسردم کرد بدتر اینکه بعدش من و نگارین با مشت و لگد و موکشی افتادیم به جون هم.تا یه هفته پیش هم به خون هم تشنه بودیم ولی هم پررویی من هم دلسوزی و مهربونی نگارین خانم باعث شد که الان نسبتا با هم دوست بشیم.
نگارین اگه خودت اینو خوندی بهت بگم که وقتی از این مدرسه بری خیلی دلم برات تنگ میشه!
4 نظر
دوست عزیز درسته که اینجا هر چی می شه نوشت اما هرچیزی که حد اقل برای 10نفر قابل فهم باشه یا موضوعیت داشته باشه!فکر نمی کنی این مطالبی که گفتی زیادی شخصی بود؟
من فقط تکه جمله آخر رو فهمیدم.
یاد دوستان قدیمی افتادم …
در ضمن وروجک راست میگه. یکم عمومی بنویسید بچه ها خوب بتونن کامنت بدن.
مرسی از نظرتون ولی من که اصلا فکر نمی کنم که خیلی خصوصی باشه یعنی اگر هم باشه ناراحت نیستم که بقیه بدونن(اگه نگارین ناراحت میشه من واقعا معذرت میخوام!)ولی سعی میکنم که بهتر بنویسم در ضمن اگه جزئیات رو میخواین از نگارین هم میتونین بپرسین!
زیاد هم بعد نبود