دارد باران می بارد …
×
شد خزان گلشن آشنايي
باز هم آتش به جان زد جدايي
عمر من اين گل. طي شد بهر تو
ور تو نديدم جز بد عهدي و بي وفايي
با تو وفا كردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداري با تو چه دارد سود
آفت خرمن مهر ووفايي
نوگل گلشن جورو جفايي
از دل سنگت…آه
دلم از غم خونين است
روش بختم اين است
از جام غم مستم
دشمن مي پرستم
تا هستم
تو مست ازمي به چمن
چون گل خندان از مستي بر گريه من
با دگران در گلشن نوشي مي
من ز فراقت ناله كنم تا كي؟
تو و اين چون ناله كشيدن ها
من و گل چون جامه دريدنها
ز رقيبان خواري ديدنها
دلم از غم خون كردي
جه بگويم چون كردي
دردم افزون كردي
برو اي از مهر و وفا عاري
برو اي عاري ز وفاداري
كه شكستي چون زلفت عهد مرا
دريغ و درد از عمرم
كه در وفايت شد طي
ستم به ياران تا چند
جفا به عاشق تا كي؟
نمي كني اي گل يكدم يادم
كه همچو اشك از چشمت افتادم
گرچه ز محنت خوارم كردي
با غم و حسرت يارم كردي
مهر تو دارم باز
بكن اي گل با من
هرچه تواني ناز
× جای صبح ها و شب هام عوض شده ، چند روزیه قبل خواب طلوع آفتاب رو می بینم … شب ، آرامش ، فکر و اینا . پا میشم کتری رو می زارم رو گاز ، بی تفاوت به این اتفاق میرم رو تخت تو خوابگاه دراز می کشم و می رم تو فکرایی که این چند وقته بهشون اضافه می شه … گسترده ؛ از مسائل سایت و نشریه تا آدما ، اجتماع ، شروع کردن به کار ، پروژه های تحقیقاتی و خلاصه ، گستره ای از موضوعات! باران شروع به باریدن می کند …
این شب بیداری ها آدم را خیلی عوض می کنه ، آرامشی داره … عجیب اما ! اتفاقات این چند وقته عوضم کرده ( شاید داغون شدنه چند روز پیش علتش بوده! ) ، حریصم کرده به جستجو ، به پیدا کردن چیز ها ، واسه خودم از حالا واسه بعد امتحانا 3-4 تا سفر حتمی بستم … آدمایی که قبلا دورو برم بودنو یادم رفته بودشونو یادی کردم ازشون ! آدم جدیدی به لیست دوروبریام اضافه کردم ، شروع کردم به شناختن درون آدما ، که بسیار تفریح خوبیه واسم ، دنیاییه درون آدما ، دنیا …
همچنان باران می بارد …
فکر کردن ها ، نوشتن ها و پاک شدن ها از مغزم باعث شده کمی کند بشه ، یا خسته! کاملا نیازشو به دیفرگمنت حس می کنم ! چاره ش هم توی آستین دارم ، فقط باید دیفرگمنتش کنم … :دی ساده است ، اما شاید ( حتما !!) زمان می بره
بی تفاوت به کتری ، باران هنوز می بارد …
صدای اذان سو سو می کشه ، آرومترم می کنه ، صدای چنتا پا تو راهرو می آد … اما باعث نمی شه فکرم ازینکه باید واسه آرامش اعصابم چاره ای کنم در بیاد …
باران نم میزند …
طلوع می کند ، بالاخره آفتاب بالا میاد ، باید برم بخوابم …
” کتری یادم رفت ، مسواک نزدم ، درس نخوندم ، نماز نخوندم ، … و دیگه چیزی یادم نمیاد “
منم همین طور. به خیلی چیزا فکر میکنم که هیچ وقت به دستشون نمیارم. و این شب زنده داری ها و فکرها برام بیهوده س اما نمیدونم چرا شب بعدش دوباره تکرار میشه…
خوب حسش کردم.
ماُنوس و ملموس!!! مخصوصا اینکه با “خزان عشق” شروع شده…
1)من عاشق این شعرم!2)کم واسم پیش اومده شب بیداری به خاطر فکرای اینجوری بکشم!3)از تو بعیده شناخت درون آدما!معلومه کم کم داری عاقلتر می شی!4)مگه تو نماز می خونی؟
تعجب داره کسی با خدا حال کنه؟ اونم با نماز.
× نه فقط شما نماز می خونی ، …
× چند روزیه این اهنگو زیاد می شنوم ، از قصد
با پدرم میخونمش!!! با این صدای ناهنجار!!!:دی
عشق میورزم بهش!
good song, better prayer! 😀
دعوا که نداریم!فقط پرسیدم!واسم جالب بود و نمی دونستم!بچه که زدن نداره!