روزي كه نبودم، روزي كه هستم

سلام.

تمام مدتي كه نبودم منتظر برگشتن بودم. وقت نداشتم بيام نت. 1 هفته ي تمام صبح تا شب خاك كشور غريب رو زير و رو كردم و برگشتم..
خيلي حرف داشتم وقتي برگشتم. يك عالم غر غر داشتم. يك عالم چيزاي عجيب و جالب و تازه ديده بودم. منتظر بودم بنويسم. خيلي حرف داشتم…
نوشته ها رو در 6 صفحه ي آ چهار نوشتم و گذاشتم گوشه ي اتاق. گفتم شايد يك روز نوشتمشان.

روزگار تند و آرام گذشت. پريشب، همين طور كه با محمد سر سمپاديا حرف مي زدم، ياد چيزي افتادم…
چيزي كه كمتر كسي اينجا نمي داند چقدر براي من كلمه ي سختي ست…
مدت هاست مي خواستم بنويسم ش، شايد از 1 ساعت اشك ريختن ناگهاني بخاطر يك صحنه ي ناقابل يك نفر ايستاده بالاي يك ساختمان جلوگيري كند.
مدت هاست مي خواستم بنويسم تا دردش كم شود.
درد آن بغضي كه از اول در گلويم مانده. همان كه بقيه به آساني شكستن ش و من نگه ش داشتم…
نگه داشتم براي خودم
گريه ام كه تمام شد، لرز كردم. بعد هم شروع كردم به عرق ريختن. تا صبح بين خواب و بيداري ماندم. 3 بار با تن لرزان از تخت خواب بيرون آمدم، با ورق و خودكار برگشتم، همان طور خوابيده در تاريكي، نوشتم، و دوباره سعي كردم بخوابم…
نزديك صبح، دوباره بلند شدم. ماژيك قرمز و كاغذ آ چهار پيدا كردم، پشت ميزم نشستم و نوشتم : داده و نداده ات را شكر…
تمام ديروز را شارژ بودم.

تا…

ديشب.
ديشب اس ام اس دوباره يك دنيا حرف زد. يك دنيا حرف كه من زدم. يك دنيا حرف كه من شنيدم و نشنيدم.

ديشب…
ديشب در دنياي خودم بودم كه فهميدم ام اس داشتن سخت است.
بيمارستان رفتن سخت است. نگران كردن و نگران بودن سخت است.
ام اس داشتن سخت تر است اما…

امروز صبح تا همين چند دقيقه پيش آشفتگي و سرگرداني پدرم را در آورد.
از پا در آمدم.
واقعا از پا در آمدم.
انقدر چيزهايي كه نبايد مي گفتم گفتم و چيزهايي كه بايد مي گفتم نگفتم كه يادم نيست چه چيزهايي را بايد گفت، چه چيزهايي را نه.
انقدر محو قدرت بشر در ارتباط برقرار كردن شدم كه نمي دانم چطور حيرتم را پنهان كنم.
انقدر به تعهدات و وابستگي ها و خواسته ها و چيزهايي كه عقل مي پسندد فكر كردم كه مثل آدم حرف زدن يادم رفته.
انقدر دستان يخ زده ام اس ام اس ها را يكي يكي باز كرده و جواب داده كه نمي دانم چه كنم گرم شوند.
انقدر گيج و آشفته و حيران و مضطربم كه فقط مي تواند نتيجه ي روزي مثل امروز باشد.

امروزي كه دارم براي سمپاديا مي نويسم اما نه آنچه مدت هاست تصميم دارم بنويسم.

دارم مي نويسم كه خوانده شود.
دارم مي نويسم كه خالي شوم، گرچه پيشتر خالي شدم. وقتي كه يادم آمد چقدر راحت وابسته مي شوم…
و بطور ويژه، مي نويسم كه كسي و كساني بخوانند.

دلم مي خواست دايره ي لغاتم انقدر وسيع بود كه همه ي آنها كه نگفتم را مي گفتم، و انقدر توانمند بودم كه بتوانم بگويم چه مي خواهم، و آنقدر مي دانستم و مي توانستم كه هم ترا راضي كنم، هم خودم را.
دلم مي خواست زل مي زدم در چشمان آدم ها، و از نگاهم مي ديدند كه…

پي نوشت اول:
من همه ي پست هايي كه نخوانده بودم خواندم و تك و توك نظر هم دادم. يك چيزي نظرم را جلب كرد. مطالب بي محتوا رو به افزايشند.

پي نوشت دوم:
اين يكي را، نه كسي حق دارد سانسور كند، نه پاك كند. ببينيد كي گفتم…

پي نوشت سوم:
نيما، محمد، مرسي بخاطر زحمتاتون براي راه انداختن اينجا و رفع مشكلات.

10 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *