2012-09-05
قسم میخورم…..
قسم به دستان چروکیده پیرمرد دوره گرد مهربان خیابان 17 شهریور وقتی که آرام کنار دوچرخه اش خوابیده.
قسم به برق چشمان رفتگر محله مان وقتی که صورتش را پوشانده تا کسی نشناسدش.
قسم به اشک آن پدر وقتی که پول ندارد.
قسم به آه مادر وقتی در آشپزخانه یک متری آشپزی می کند.
قسم به این ها وقتی که تو فکر می کنی می خواهم قصه ای تراژدیک برایت تعریف کنم تا هنر نویسندگی ام را به رخت بکشم.
.
.
.
قسم به آنها که سفره دلشان به قدر یک دنیا بزرگتر از سفره ناهارشان است سفره ای که سالادش اشک ، ترشی اش غم، ماست و دوغش آه اما غذایش صبر و شکر است.
قسم می خورم …
یک نظر
زيبا بود…