بغل دانشگاه ما چندتا مدرسه ابتدایی و راهنمایی هست که صداشون رو میشنویم هرروز. صدای بلندگوی این مدرسهها خاطراتی که خیلی وقت بود فراموش کرده بودم رو به یادم آورد. قسمتی از این خاطرات به هیچ وجه خوشایند نیست برام.
راهنمایی ما یک مدیر داشتیم که یک قبل از مدیر مدرسه بودن ٬ فرماندار یکی از شهرستانها بود. این مدیرما اونقدر حرف میزد و اونقدر سخنرانی میکرد که … از هرچیزی که فکر کنید به هرمناسبتی حرف میزد. اصلا سخنرانی های این ماجرایی بود برای خودش. فکر کن ۴۵ دقیقه کلی دانش آموز راهنمایی رو سرپا نگه میداشت تو صف و تا دلش میخواست حرف میزد. خوب یادم میاد اولین کلاس ما ریاضی بود و صبح ها که این حرف میزد ۴۵ دقیقه از زمان کلاس به فنا میرفت و معلم عصبانی و ناراحت میشد. نصف کلاسش نابود شده بود ! قشنگ یادم میاد یک روز یکی از بچه ها از شدت سرپا واستادن کنترلش رو از دست داد و افتاد زمین. وقتی زیاد سرپا واستی توی پات یک اتفاقی میافته که دقیق نمیدونم چیه ولی دقیقا سقوط میکنی ! نمیدونم واقعا چه چیزی از همه سخنرانی عاید ما شد. دانش آموز راهنمایی رو چه به سیاست و دین آخه. مدیریت مدرسه رو با فرمانداری اشتباه گرفته بود.
راهنمایی که بودیم مدرسه بین همه ما دفتر برنامه ریزی توزیع کرد. البته برنامه ریزی که چه عرض کنم دفتر یادداشت بود قرار بود ما توش برنامه روزانه بنویسیم. نوشتنش شدیدا اجباری بود و ننوشتنش معادل عدم اجازه شرکت در کلاس بود. خوب یادم میاد که برنامه اینجوری بود : بیدار شدن ساعت ۷ صبح – صبحانه – سرویس – مدرسه – ناهار – نماز – درس و … برنامه هرروز مثل روز قبل بود. برای اینکه ضایع نباشه یکم برنامه ها رو عوض میکردیم ولی خودمونم میدونستیم چرت نوشتیم و برای رفع تکلیف بود وگرنه برنامه ای در کار نبود. ما رسما دروغ میگفتیم و فکر کنم مدیر و ناظم مدرسه اونقدر احمق نبودند که متوجه این دروغ ما نباشند. اونها احتمال تو ذهن خودشون فکر کردند که بهتره حداقل از این سن بچه ها با برنامه ریزی آشنا بشن ولی به نظرم مسخره بود. برنامه ریزی چیزیه که تو ذات جامعه باید باشه تا شما بتونی یاد بگیریش. در واقع برنامه ریزی چیزی نیست که تدریسش بکنن باید از جامعه و خانواده به آدم منتقل بشه. اونم که ماشالله چقدر کشور با برنامهای داریم ما !
بازم راهنمایی که بودیم یک کلاس برای ما گذاشته بودند به اسم کلاس پژوهشی. تنها چیزی که از محتوای این کلاس یادم میاد این بود که میرفتیم سرکلاس و ناظم مدرسه که استاد پژوهشی ماهم بود برای ما کتاب سوپ جوجه برای روح رو میخوند. نمیدونم این کتاب چه جذابیتی واسش داشت اما خب ربطی به پژوهش نداشت. بعدش هم مینشست دفتر برنامه ریزیهای مارو نگاه میکرد. خلاصه یک همچین چیزی بود کلاس پژوهشی ما !