نویسنده: علی م

حضرت آزادی

تا زنجیر بر دستانت هست تا قفل بر دهانت هست تا پایت را میخ کرده اند که مبادا قدمی بی اذن حضرت ” آن چه ما می دانیم” برداری تا عقل تنها مزیتش از بر کردن صفات ثبوتی و سلبی است تا از شاپرک های رنگ رنگ سرنوشتت فقط تیره ای تک رنگ و افسرده باقی مانده تا نخواستی آن ها نباشی تا با هستی شان هستی و با نیستی شان نیستی تا نمی اندیشی تا اگر هم می اندیشی در اتاق فکر آنان می اندیشی تا اگر هم در اتاق آنان نمی اندیشی، اندیشه ات به زبانت و به قلمت سرایت نکرده، خلاصه تا تو آن هایی و آ نها همه، خوبی و نجیبی و نمونه و پاک و معصوم و سلام الله علیها و رحمه الله و برکاته….

اما

.

.

.

اما

آنی که بخواهی با دستان خسته زنجیری ات شاپرکی را تا  آغوش رهایی بدرقه کنی بخواهی قهوه تلخ حقیقت را کمی مزمزه کنی فریاد برآرند که وای برما که بند ها گسسته شد و حرمت ها شکسته شد و قلب ها تیره شد و صورت ها زشت شد و سیرت ها پلشت شد و عقل از سر پرید و نجابت پرید و پاکی پرید و خلاصه “دیوانه ای از قفس پرید” و هر آن چه خوب بودی پرید و پرید و پرید و …

 

به نام حضرت آزادی

                       به نام خدا

قسم میخورم…..

قسم به دستان چروکیده پیرمرد دوره گرد مهربان خیابان 17 شهریور وقتی که آرام کنار دوچرخه اش خوابیده.

قسم به برق چشمان رفتگر محله مان وقتی که صورتش را پوشانده تا کسی نشناسدش.

قسم به اشک آن پدر وقتی که پول ندارد.

قسم به آه مادر وقتی در آشپزخانه یک متری آشپزی می کند.

قسم به این ها وقتی که تو فکر می کنی می خواهم قصه ای تراژدیک برایت تعریف کنم تا هنر نویسندگی ام را به رخت بکشم.

.

.

.

قسم به آنها که سفره دلشان به قدر یک دنیا بزرگتر از سفره ناهارشان است سفره ای که سالادش اشک ، ترشی اش غم، ماست و دوغش آه اما غذایش صبر و شکر است.

 

قسم می خورم …