نویسنده: AmiNimA

یک مثال در جهت واقعیت امر (!)

پیف واه واه واه. چه بوی بدی میاد. از بوی فاضل آب هم بد تره. حتی از بوی جسد…
چند ساعت بعد…
بو رفت؟ نه، بو هست، ما بهش عادت کردیم.
——
از داستان به ظاهر بی معنی بالا میشه نتیجه مهمی گرفت. شما وقتی وارد یه جایی میشید که بوی بسیار بدی میده، اوّلش حالتون خیلی بد میشه، ولی کم کم عادت میکنید. به طوری که دیگه اون بوی بد رو حس نمی کنید. این یه مکانیزمیه که بدن ما داره. ولی اون بو هست. شما اگه تا آخر عمرتون هم همون جا بمونید، اون بو هست و شما اون رو حس نمی کنید. البته میتونید توی ذهنتون اون لحظه رو به یاد بیارید و بوی بد رو دوباره به یاد بیارید. مثل وقتی که آلبالو رو بهتون نشون میدن، احساس می کنید خوردینش و آب دهانتون زیاد میشه. ترشی یک آلبالو رو حتی وقتی بهش فکر میکنیم هم میشه حس کرد. اگه یه نفر وارد بشه و اسپری بزنه، یا اصلاًً کم کم اون بوی بد از بین بره، شما متوجه نمیشید. اما، قسمت بد کار این جاست که بالاخره شما اون بوی بد رو حس کردید و در خاطرتون هست. و میتونید به یادش بیارید. اما رنجش به شدّت دفعه اول و واقعیش نیست.

خاطرات بد هم دقیقاً همین طورن. اون ها مثل بو های بد میمونن. تا آخر عمر با ما میمونن، هرگز نمیتونیم فراموششون بکنیم. در ذهنمون حک شدن. کم کم بهشون عادت میکنیم، اون ها وجود دارن. کسانی هستند که مرتّب این خاطرات رو به یادشون میارن و ناراحت میشن، و کسانی هم هستند که سعی میکنن خاطرات بد رو نشخوار نکنند.

ولی بدشانسی وجود داشته و این بوده که اون اتفاق بد افتاده و خاطرش در ذهنمون حک شده. پاکش هم نمیشه کرد. تنها راه حلّش اینه که بهشون فکر نکنیم. سعی نکنیم مرتّب به یادمون بیاریم. به آلبالو فکر کنیم. به لحظه های خوب، بذارید یکی دیگه بیاد اسپری بزنه و هوا رو خوش بو کنه تا یاد آوری اون خاطره بد دور تر و دور تر بشه. اون قدر دور، تا این که از یادمون بره.
میگن همه چیز با تکرار ملکه ذهن میشه، ملکه ها رو به زور میشه بیرون کرد. بهتره این خاطرات بد رو ملکه نکنیم، تا راحت تر دور بشن.
باید سعی کنم به حرفی که زدم عمل کنم.

آن بالا

می خواهم بروم بالا. خیلی بالا. تا آن ارتفاع که آخرین مولکول های اکسیژن نفس های آخرشان را می کشند. می خواهم بروم آن جا. بلکه خدا را ببینم. اما نیست. او نیست. او آن حا نیست. آن بالا، تنهای تنها، آن قدر بمانم تا خورشید برود. غروب کند. ماه را ببینم. آن ماه تکیده بدبخت تنها. ستاره ها را ببینم و برای چیدنشان دستم را دراز کنم. شاید توانستم با خودم چند ستاره درخشان به زمین ببرم.
آن جا هیچ کس مرا نمی بیند. و هیچ کس صدایم را نمی شنود. آن جا از دیگران خبری نیست. آن جا اسیر نگاه های مردم نیستم. آن جا آزاد است. آزادِ آزاد.پس می خواهم تمام سنگینی های روی دلم را با تمام وجود فریاد بزنم. کاش حنجره ام توان آن را داشت. کاش می شد بلند تر فریاد بکشم. آن قدر بلند که خود خدا ساکتم کند. برای همیشه. تا دیگر وجود نداشته باشم. و دیگر سنگین تر از این نشوم. کاش در آن بالا می ماندم.
کاش یک نفر با من می آمد. اما فریاد من همین است. کاش آن یک نفر با من می آمد.

آبان 87

کوله پشتی

سلام! متن زیر رو فقط نوشتمش. مخاطبم این سایت نیستا! مخاطب چیز دیگریست اصلا. راستش رو بخواید… هیچی. بخونید ببینم توی کامنت ها چی مینویسین، کامنت ها روی نحوه فعالیت های آینده من در این جا موثر اند. خواستم یه آزمایشی همین جوری داشته باشم. موفق باشید سمپادیای گل.

کوله پشتی ام کو؟ باید وسایلم را جمع کنم. دفترم این جاست. مدادم هم که همیشه پیشم هست. ام… همین؟! کفش هایم کو؟ آهان! این جا.
راستی اصلا چرا باید بروم؟ پاسخش… پاسخش معلوم است.
گل هایی که به سمتاتن آمدم تا بچینمتان، خدا حافظ.
گل هایی که با خار خود زخمیم کردید،‌ خدا حافظ.
گل هایی که شاید روزی به سمتتان می آمدم، رفتم،‌ خدا حافظ.
دوستان بی وفا، خدا حافظ.
دوستداران … ببخشید، دوستداری وجود ندارد. به هر حال خدا حافظ.
و پیشاپیش خدا حافظ ای کسانی که نیامده اید هنوز. کسانی که اگر خدا حافظی نمیکردم دوست داشتم جواب سلام مرا بدهید.
ولی… رفتن یعنی همین. یعنی قید همه ی سلام ها را زدن. رفتن یعنی منتظر نماندن. و این یعنی آزادی به بهای تنهایی.
خدا حافظ آرزوی با تو بودن.
آرزو می کنم وقتی به آرزویت نرسیدی، دلت نشکند. خدا نگهدار.

بهمن ۱۳۸۷

بله؟

سلام!
گاهی انسان اشتباه میکند.
میگن شهامت در بیان عقیده و جرات در پذیرفتن اشتباه رموز یک زندگی سخت هستند. اما تو این نوع زندگی سخت وجدان آدم راحته.

اوفففف! اتاقمان چه خاکی نشسته است!

سلام علیکم و رحمت الله که احسن الخالقین است!!!

ما که از اول نبودیم، دقیقاً خبر نداریم که چرا اونجور کردید. ولی خوش نداشتم و ندارم که ببینم بین friends مقادیری اختلاف آید همی.

برداشتید خونه رو با جاش کندید بردید، آوردید این جا! از خصوصیات بنده این است که وقتی جایی ساکن می شوم نمی توانم به راحتی دل بکنم. دست خودم نیست. خصلت بدی هم نیست که بر تغییر آن بسیج بشوم!!

خلاصه، شب خوابیده بودیم، صبح بیدار شدیم دیدیم ای دل غافل! فقط یه جفت دمپایی گذاشتن واسه ما! خونه رو با جاش بردن! حالا سرِ چی، الله اعلم. به جناب ما مربوطی ندارد. جناب ما دید دل است. گیر کرده به همان جا، خواست خانه را از نو بسازد.

شالوده اش را ریختیم. قسمتی از خانه به سفید کاره هم رسیده، ملّت دارند استفاده می کنَوَند. اما هنوز کار بسیار است و ما بسیار کم! خانه را زا نو میسازیم در آن جا. در حالی که خانه ی قدیمی آمده به این جا.

زمین مهم نیست، هر کجا خواهد که باشد یا نخواهد! اما کوچ، دلیلش مهم است! قسمت مغز کوچ باید به اندازه ی کافی رسیده باشد تا بتوان کوچ کرد.

نظر بنده را میخواهید یا نمی خواهید: نرسیده بود. این کوچ بیهوده بود. می شد ماند، می شد ساخت، می شد سنّی و شیعه راه نینداخت.

هر کسی طالب قدرت است. : همه چیز در دست من! اما ای من! مگر نمی شود گفت همه چیز در دست ما؟ چرا، می شود. اگر کوتاه بیاییم و کوتاه بیاوریم. اگر به خاطر آرمان و هدف، از بعضی چیز ها بگذریم تا آرمان برود راه خودش را، می شود.

———-

آقای مدیرتان جویای احوالمان گشتند. جدیدیان ما را نمی شناسند، اما قدیمیان چرا. مدیرا لطف نمودی وبلاگت پر مطلب باد. ما هم در سرزمین پیشین مشغول ساختنیم. باشد تا رستگار شویم.

معما 1

سلام!

قصد دارم معما هایی رو مطرح کنم، هم جالب و هم تفکر بر انگیز. و البته بعضی هاشون خنده دار و لوس هم میتونه باشه! اولیش تقدیم شما:

در یکی از اتاق های یک خونه سه تا کلید برای روشن کردن سه تا لامپی که توی یه اتاق دیگه ای هستن وجود داره. و این دو تا اتاق هیچ اشرافی به هم ندارن. (یعنی این یکی از اون یکی معلوم نیست) آیا این امکان وجود داره که بفهمیم کدوم کلید مال کدوم لامپه به شرط این که توی هر اتاق فقط و فقط یک بار رفت و آمد کنیم؟

در ضمن هیچ گونه ابزار و وسایلی در اختیار نداریم.