نویسنده: B.Behazin

Time Stops

ناگهان زمان مي‌ايستد!

و تو احساس مي‌كني كه به آن رسيدي… شايد هم او
زمان كه مي‌ايستد هر چه زور مي‌زني نمي‌تواني بدوي، دست دراز كني، برسي. فقط و فقط با تمام وجود مي‌خواهي آن را… شايد هم او را!
ولي تو مي‌بيني، هر يك لحظه‌ي ديگري را هزاز لحظه فرصت داري…
و تو مي‌خواهي تمام استفاده را ببري.
پس به بدبختي نفسي عميق مي‌كشي. پلكي مي‌زني. و خيره مي‌شوي. هزاران بار خيره مي‌شوي!
تو خوشبختي چرا كه در هر لحظه‌ي ديگري هزار بار خيره شدي، و هزار بار فكر كرده اي كه ممكن است برسي.

دست به زير چانه، هزار بار تا اعماقش مي‌روي، و عاشق‌تر مي‌شوي. هزار برابر!
راهي طولاني داري تا رسيدن! هزار برابر ديگران آن را احساس مي‌كني. ولي تو عاشقي. چندين هزار‌بار. و كيف مي‌كني، لذت مي‌بري و قلقلكت مي‌آيد.
معلوم نيست اين زمان تا كي مي‌خواهد خستگي در كند!

بجنب، تا مي‌تواني خيره شو و چشم بدوز، عميق شو، لذت ببر، عاشق تر شو! بجنب شايد لحظه ‌اي ديگر زمان حركت را از سر گيرد.

Rubik’s Mirror Cube

بچه ها اين اون روبيك باحالس كه گفتم!
تو كاتالگش نوشته استراتژي بردشو پيدا كنين واسمون بفرستين!
اگه كسي علاقه داره به من بگه بياد تو گروه! دختر پسرشم فرقي نداره فوقش دو تا گروه مي شيم!

آخرشم اينجوري مي شه!

:دي

یکی با من حرف بزنه! حالم خوب نیست! اصلنننننننننن…!

آقا یا بابا یا آقا یا بابا یا آقا یا بابا یا آقا یا بابا یا …

هو الرحیم

 

می فهمی که آقا شده معلم ریاضیتون! تو از آقا خوشت نمیاد! چون حرف ها رو هی تکرار می کنه!

بغت تو همه! آقا میاد سر کلاس! تو می ترسی، بلند میشی! آقا با بچه ها تا می کنه و باهاشون راجع به ادب، عفت و … صحب می کنه! آقا فوق لیسانس ریاضی شریف بود و داشت دکتری می خوند! آقا خیلی مخ بود! آقا بچه های اهل فکر رو دوست داشت! آقا معلم بود واقعا! آقا ولی خیلی لاغر و رنجور بود! آقا غذا نمی خورد! ما دلمون برا آقا می سوخت، واسه آقا کیک قهوه می بردیم! بچه ها کم کم به آقا وابسته شدن! آقا خیلی با استایل بود! دیگه همه چاکر آقا بودن! آقا ولی دومم درس می داد! دوما ولی یه کم نامرد بودن! آقا اولارو خیلی دوس داشت! آقائم دیگه به بچه ها وابسته شده بود! آقا دیگه آقا نبود! آقا دیگه مثل بابا شده بود! آقا نگران بچه ها بود! آقا نه بابا! بابا با بچه ها دردو دل می کرد دیگه! بابا با بچه ها(ش) دردو دل می کرد دیگه! بابا رو ولی دوما ازش شکایت کردن! بابا با ناراحتی از بچه هاش خداحافظی کرد! بابا از بچه ها جدا شد! بچه ها از بابا جدا شدن! بابا دیگه تو مدرسه درس نمی داد! بابا تو خانه ی ریاضی بود دیگه! ولی جز چنتا از بچه ها کسی اینو نمی دونست! اون چنتا بچه هرروز که می رفتن مدرسه یه سر به بابائم می زدن! بابا خیلی خوشحال می شد! بابا ولی خیلی کار داشت! بابا هی جلسه داشت! بابا هی دورتر شد! بابا ولی هی آقاتر شد! آقا دیگه دوست بود! آقا ولی خیلی صمیمی بود هنوز! آقا واسه بچه هایی که توشون استعداد می دید خیلی وقت می ذاشت! بچه های آقا تو جشنواره ی ریاضی پژوهان جوان دوم شدن! آقا بجز ریاضی خیلی چیزا به بچه ها یاد داده بود!بچه های آقا خیلی قوی تر از بچه های دیگه بودن، از هر نظر! بچه ها خوشحال بودن! آقا به بچه ها خیلی افتخار می کرد! آقا می خواست تو خانه ی ریاضی به بچه ها کار بده! آقا قراره با کمک بچه ها یه کتاب بنویسه! بچه ها خوشحالن! آقا تو فکر…

.

.

.

پ.ن:

یک موقعی می شود که از خودت راضی ای،  بعد به چه می اندیشی؟

یک موقعی می شود که فکر می کنی که از خودت راضی ای،  آن موقع چه؟

یک موقعی می شود که دیگران از تو راضیند،  بعد چه؟