باز هم من ماندم…
باز من ماندم با يك دنبا تنهايي و خاموشي …
باز هم تك درخت حياط، غمخوار من خواهد بود…
باز هم عابران از سنگفرش خيس دلم مي گذرند و مي خندند…
باز تنهايي و بغضم را با ترك هاي كاشي هاي حياط خواهم گفت…
ديگر آسمان نيز برايم نمي گريد…
ديگر دل گنجشك كوچك درخت حياط نيز برايم نمي طپد….
ديگر برگهاي پائيزي نيز زير پايم نمي نالند..
ديگر شاپركي لب پنجره ي دلم پر نمي زند…
ديوارهاي اين خانه ي پوشاليم ترك برداشته و دارند مي تركند….
ديگر نخواهم ماند….ديگر اشكهايم نمي بارند…
.از اين دنياي نم زده خواهم رفت…
اين بار نيز كسي همراهيم نكرد…بايد بروم…
بروم و تنهايي ام را با آسمان كوير باز گويم تا ستاره ها همدم من شوند و مرا با خود برند…
مي روم ……….مي روم ديگر مجال بودن برايم نيست……