نمی دونم شاعرش کیه اما هروقت میخونمش یادم میفته یه بار به دنیا اومدم و یه بارم حق بودن دارم
طی شد این عمر تو دانی به چه سان
پوچ و بس تند چنان باد خزان
همه تقصیر من است این که خود می دانم
که نکردم فکری که تامل ننمودم
روزی و ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران
کودکی رفت به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه ست بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
بایدش نالیدن
من نپرسیدم هیچ
که پس از این زچه رو نتوان خدیدن
نتوان فارغ و وارسته زغم
همه شادی دیدن همچو مرغی آزاد
هرزمان بال گشادن
سر هر بام که شد خوابیدن
من نپرسیدم هیچ که پس از این زچه رو
بایدم نالیدن هیچ کسی نیز نگفت
زندگی چیست ؟چرا می آییم
بعد از این چند صباح به سان باید رفت به کجا باید رفت
من نپرسیدم هیچ هیچ کسی نیز نگفت
نوجوانی سپری گشت
به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ وحیات
بعداز آن باز نفهمیدم من
که چه سان عمر گذشت
لیک گفتندهمه که جوان است هنوز
بگذارید جوانی بکند بهره ازعمر ببرد کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد ومست
بعدازاین باز اورا عمری هست
یک نفر بانگ آورد که او
از هم اکنون باید فکر آینده کند دیگری آوا داد:
که چو فردا بشود فکر فردا بکند سومی گفت:
همان گونه که دیروزش رفت
بگذرد امروزش همچنین فردایش
با همه این احوال من نپرسیدم هیچ
که چه سان دی بگذشت
آن همه قدرت و نیروی عظیم
به چه ره مصرف گشت
نه تفکر نه تعمق و نه اندیشه ی وحی
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
قدرت عمر شباب می توانست مرا تا خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات
آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه رهنمایم بودند
عمرشان طی می گشت بیخودو بیهوده
ومرا می گفتند که چون آنها باشم
که چو آنان دائم فکر خوردن باشم
فکر گشتن باشم ,فکر تامین معاش ,فکر همسر باشم
کس مرا هیچ نگفت : زندگی ثروت نیست
زندگی داشتن همسر نیست
زندگانی کردن ,فکرخوردن بودن و غافل زجهان بودن نیست
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
که صد افسوس که چوعمر گذشت
معنی اش می فهمم
حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق
من شدم خلق که باعزمی جزم پای از بندها بگسلم
فارغ از شهوت و آزو حسد و کینه و بخل
مملو از عشق وجوان مردی و ذوق
درره کشف حقایق کوشم
شربت جرئت و امید و شهامت نوشم
زره جنگ برای بد و نا حق پوشم
ره حق پویم و حق جویم و بس حق گویم
آن چه آموخته ام به دیگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و باشعله ی خویش
ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم
من شدم خلق که مفید باشم
نه چنین زاید و بی جوش و خروش
عمربربادو به حسرت خاموش
ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش می فهمم
که این سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت
کودکی بی حاصل ,نوجوانی باطل,وقت پیری غافل
به زبانی دیگر
کودکی درغفلت ,نوجوانی شهوت,درکهولت حسرت