نویسنده: fatameh

گری های شبانه

ساعت ۱۱ شبه! خیلی عادی می‌ری تو اتاقت و در و می‌بندی! اما به محض اینکه در و بیستیو رو تختت دراز کشیدی یهو اشکات سرازیر می‌شه! نمی‌تونی کاریش بکنی! یه چیزی ته دلته می‌گه تا می‌تونی گریه کن که دیگه فرصت گریه کردن دستت نمی‌اد! بعضی وقتا هم اون هدفونتو ور می‌داریو شروع می‌کنی به گوش دادنه اهنگی که باهاش خاطره‌ها داشتی! اما خاطره‌های بد و همین هم باعث می‌شه بیشتر گریه کنی!!! حتی بعضی شبا اونقدر شدت گریه هات زیاد می‌شه که بالشتو محکم می‌گیری جلوی دهنت تا صدات بیرون نره! شبم با همین حالت به خواب می‌ری و بعد یه صبح جدید اما پر از درد گریه‌های شب پیش!

اگه این کارو می‌کنی کاملا «درکت می‌کردم چون منم تا یه مدت شبا کارم همین بود! موضوع اینه که حتی خودمم درست نمی‌دونستم چرا دارم اینکارو می‌کنم! فقط یه حسی داشتم که منو مجبور به این کار می‌کرد!

تا حالا از خودت دلیل گریه هاتو پرسیدی؟ اینو بدون سوال کردن از خودتو جواب دادن به اون‌ها بیشتر از رفتن پیش هر مشاور یا روان‌شناسی کمک می‌کنه اما در صورتی که عاقلانه بهشون جواب بدی!

خوب جواب می‌دی: شکست خوردی، عزیزی رو از دست دادی یا کسی که دوسش داشتیو ازت گرفتن! ممکنه حتی همین الان که من اینارو می‌گم باز اشک تو چشات جمع شه! اما به خاطر خودت یه بارم که شده این کاری که می‌گم رو بکن! وقتی در اتاقو می‌بندی می‌شینی رو تختت به جای اینکه گریه کنی فقط یه شب از خودت سوال کن چرا باید گریه کنی؟ حتما» جواب می‌دی واسه اینکه راحت شی! اما می‌دونی گریه کردن خوبه ولی به یه اندازه. نه اینکه هر شب گریه کنی… می‌دونم یه مشکلی هست یه چیزی توی دلته داره ازارت می‌ده! داره از درون نابودت می‌کنه!

می‌دونی اگه بتونی بهش غلبه کنی چی می‌شه؟ تو این قدرت رو هم پیدا می‌کنی که بر خیلی چیز‌های دیگه غلبه کنی و با کمک عقلب تصمیم بگیری!

به جای اینکه گریه کنی و به قول خیلی از نوجوونا خودتو با گریه خالی کنی تا اروم شی خوب فکر کن، گریه نکن ببین چیکار می‌تونی بکنی؟ وقتی عاقلانه فکر کنی انگار یه ارام بخش خیلی قوی بهت تزریق شده! اینجوری هم شب راحت می‌خوابی و هم روزه بعد رو با شادابی شروع می‌کنی!

می‌دونم کاره سختیه اما باور کن عملیه! من بهش ایمان دارم.. هر حرفی که اینجا می‌زنم رو روی خودم امتحان می‌کنم چون نمی‌خوام مثه بقیهٔ ادما خرفایی رو که می‌شنوم بزنم… دوست دارم ببینم ایا عملیه یا نه!

پس از این به بعد اگه به حرفام توجهی نمی‌کردی به خاطر خودت توجه کن!

(می‌دونم خیلی طولانی شد… هنوز خیلی چیزایه دیگه می‌خواستم بگم اما فعلا «همین اصل کاریو بهش عمل کن تا بریم سراغه مرحلهٔ بعد)

تقدیم به سمپادیا

فاطمه

تفاوت دو عشق

سلام به همه!

می‌خوام امروز تفاوت دو نوعشقو ودوست داشتن رو به طور خلاصه بگم و اینکه کدوم بهتره! اما بذارید اول با یه مقدمهٔ کوچیک شروع کنم!

خیلی از ادما ممکنه عشق یا چیزی که ما اسمشو عشق گذاشتیم (در صورتی که عشق نیست) رو تجربه کردن! خیلی از یه خواننده یا بازیگر خوششون می‌اد و تا مرز عشق می‌رن! خیلی‌ها از یکی که می‌شناسنش خوششون می‌اد و عاشقش می‌شن! و خیلی انواع دیگه…

اما الان می‌خوام همون دو تارو مقایسه کنم! اما این دفعه یه مثال راجع به خودم می‌زنم!

من تا چند وقت پیش یکی از طرفدارای پرو پا قرص جاستین بیبر بودم…. و به طور وحشتناک عاشثش… راستش نمی‌دونم چی شد دست از دوست داشتنش بر داشتم… چند وقت بعد از اون هم عشق به یکی از کسایی که نزدیکم بودن رو تجربه کردم! اما به دلیل یه سری اتفاقات ازش هیچ خیری ندیدم! اکثر کسانی که یه نفر نزدیکشون رو دوست دارن شکست خوردن!

می‌دونید دوست داشتن جاستین یه جور دیگه بود.. ممکنه احمقانه به نظر بیاد چون جاستین حتی نمی‌دونست کسی مثه من وجود داره و خوبیش هم به همین بود.. چون اینجوری هیچ وقت باعث شکسته شدنم نمی‌شد و اگر هم می‌شد خیلی زود فراموش می‌شد! سر دوست داشتن جاستین خیلی چیزهارو یاد گرفتم! خیلی چیزاییو که راجع به خودم نمی‌دونستم فهمیدم.. خیلی چیزا رو تجربه کردم و ازشون درس گرفتم… اما این عشق دومی هیچ فایده‌ای جز شکست واسم نداشت… شکستی که اثراتش تا الانم باقیه!

حد اقل هنوز هم با گوش دادن به اهنگ‌های جاستین ارامش می‌گیرم اما اون….

فکر کنم واضح گفته باشم و خودتون بتونید راحت منظورم رو بقهمید!

همه می‌گن به کسی عشق بورز که بهش می‌تونی برسی و نزدیکته!

اما من می‌گم….

سعی نکن به کسی که نزدیکته و ممکنه باعث خرد شدنت بشه عشق بورزی سعی کن عاشق کسی بشی که عاشق اون بودن حتی در صورت شکست به تو درس بده!

دقیقا «مثل همون چیزی که من تجربه کردم!

اما ارزو می‌کنم هیچ وقت پس از هر عشقی شکست نباشه و این عشق تا ابد ادامه پیدا کنه!!!! به بی‌‌‌نهایت برسه!

تقدیم به همهٔ هم عقیده‌ها

فاطمه

حرف دل

می‌خوام یه چیزی بگم که خیلیا شنیدین! حرف دل خیلی از شماهاست! می‌خوام راجع به دل شکستن صحبت کنم!

خواهش می‌کنم تا اخرش بخونین حتی اگه به نظرتون خیلی مسخرست!

می‌دونین خیلی از پسرا فکر می‌کنن که دخترا مثل عروسک خیمه شب بازین… یه مدت باهاشون بازی می‌کنن و خوش می‌گذرونن وقتی هم که دیگه تکراری شدن می‌ندازنشون دور… دیگه مهم نیس واسشون این عروسک ممکنه نخش پاره بشه یا دستش بشکنه درست مثل اینکه مهم نیس واسشون که با این کارشون دل یه دختر رو دارن می‌شکونن… چیزی که ارزشش از همه چیز بیشتره.. اما قدرشو نمی‌دونن! یه دختر هر چه قدر هم که بد باشه بالاخره با این کارا قلبش می‌شکنه! خیلی از پسرا این کار واسشون مثه یه عادت میمونه… یه تفریح همیشگی! دیگه مثه سنگ شدن.. شاید خودشون این فکر رو نکنن اما باطن یه چیزه دیگه می‌گه! دیگه بی‌هیچ احساسی به کارشون ادامه می‌دن! حتی یه لحظه هم بر نمی‌گردن عقب ببینن چه بلایی سر اون دختر بیچاره اوردن! عاقبتش چی می‌شه! چه بلایی سرش می‌اد؟ اصن براشون مهم نیس.. به جاش میان سرشونو با غرور بالا می‌گیرن. به خودشون افتخار می‌کنن! انگار که چه کار شاقی کردن! اینو بدونین که شکستن دل یه نفر باعث افتخار نیست چون هر کسی می‌تونه این کار رو انجام بده! اگه تونستی تیکه‌های یه دل خرد شدرو به هم بچسبونی اون موقع می‌تونی سرتو با غرور بالا بگیری و به خودت افتخار کنی!

به نظرت یه دختر جوون چه قدر تحمل داره… چند بار می‌تونه شکسته شدن رو تحمل کنه؟ چه قدر باید زجر بکشه؟ اخه واسه چی هیچ اهمیتی نمی‌دید؟ مثل یه سنگ وسط رودخونه که هیچ چیز واسش اهمیت نداره اگه بخواد اب از اون رود خونه عبور کنه باید بشکنه تا رد بشه!

دلم می‌خواد فقط یه بار٫ یه بار این سنگارو خرد کنم تا بدونن چه حسی داره… ببینم چه قدر می‌تونن زجرشو تحمل کنن! چه جوری می‌خوان تیکه‌های خرد شده رو به هم بچسبونن! وقتی چسبوندن اگه بازم شکسته شد ببینن می‌تونن بازم مثه بار اول تیکه هارو جمع و جور کنن؟ اگه به چیزایی که می‌گم داری می‌خندی٫ پوز خند می‌زنی و می‌گی برو بینم بابا فسقلی واسه ما ادم شده بدون که خودتم یکی از همون سنگای وسط رودخونه‌ای! من این چیزا رو واسه خاطره خودم نمی‌گم! چون هیچ اهمیتی ندارم… واسه این می‌گم چون دوست ندارم خرد شدنه بقیرو ببینم! هر بار که صدای شکسته شدن دلی رو می‌شنوم انگار دل خودم هزار تیکه شده! دیگه نمی‌دونم چی باید بگم! حرفای من هیچ تاثیری نداره… دلی که از سنگه با هیچی نرم نمی‌شه… باید باهاش مثه سنگ رفتار کرد!

تغیر

چند روزه حوصله‌ی نوشتن ندارم… نمی‌دونم چرا!!! این چیزی که الان می‌خوام بنویسم کوتاهه اما خوب بهتر از هیچیه… راستش موقع نوشتنش نفهمیدم چی می‌نویسم!!!!!! پس اگه خوب نشده ببخشید دیگه!!! خوب بریم سراغ مطلب!

می‌دونین ادما طی زندگی خیلی تغییر می‌کنن… خیلی چیزاییو که نمی‌دونستن یاد می‌گیرن… تحت تاثیر دوستان و اطرافیانشون قرار می‌گیرن و یه سری کارایی رو انجام می‌دن.. حالا چه خوب چه بد!

راستش رو بخواین من خودم یکی از اون ادمایی هستم که طی این جریان زندگی به طور کامل عوض شدم… نمی‌دونم چه طور شد.. چه اتفاقی افتاد… تا چشمامو باز کردم و خودمو تو اینه دیدم دیگه خودمو نشناختم… یه نفر دیگه شدم! خیلی وقتا دلم می‌خواد باز همون ادم قبلی بشم… همون دختر خوبه‌ای که همه از سر به زیر بودنش حرف می‌زنن.. اما نمی‌شه.. شاید ظاهر یه چیزه دیگه بگه ولی از درون به طور کامل عوض شدم! خیلی وقتا دلم می‌خواد دوباره همون دختری بشم که هنوز چیزی از دغدغه‌های این زندگی بی‌رحم نمدونست… دوست دارم به جایی اینکه همش موقع نوشتن بغض گلومو بگیره از ته دل بخندم… به خود واقعیم به خندم.. نه به یکی که یکی دیگست!.. بخندم.. درست مثله ۲ سال پیش! کاش می‌شد حتی شده یه بار ادم تو زندگیش این فرضت رو داشت که یه سری چیزارو عوض کنه! ولی حیف که نمی‌شه! همینیه که هست! اما بازم جای تغییر وجود داره… می‌شه یه سری چیزارو تغییر داد… می‌شه جلوی انجام یه سری کار هارو گرفت… شاید یکی از دلایلی که انسان نمی‌تونه به گذشته برگرده اینه که اگه همه‌ی ادما همش بر می‌گشتن به گذشته و اشتباهاتشون رو درست می‌کردن چه جوری از این اشتباهات درس می‌گرفتن؟!.. چه جوری تجربه به دست می‌وردن تا به بقیه منتقلش کنن!!؟! هیچ چیز بی‌دلیل نیست…. هر کاری داره واسه انجام یه هدف رخ می‌ده… مثه همین تغییر‌ها… ولی..

این هدف چیه؟!!! ایا می‌شه طی مسیر رسیدن به این هدف اون تغییر رو باز تغییر بدیم؟! مسیر رو کوتاه کنیم؟ یا حد اقل راحت‌تر؟!

تا حالا بهش فکر کردی؟!!!!!!!!!

اگه نه… بشن فکر کن! به همه چیز! ببین ایا تو هم این تغییرات رو تو خودت می‌بینی؟ تا چه حد؟ خوب یا بد؟ چرا؟!!!