به نام خدای آسمان آبی سمپادی ها
مهر 86 بود که صدای زنگ کلمه ی سمپاد برای اولین بار در گوشم پیچید.
تا آن زمان نه سمپادی در دنیای من وجود داشت و نه سمپادی ای…
دنیا جایی بود مثل دنیاهای دیگر.جایی برای گذراندن وقت..برای زندگی…
اما آن روز دنیای من عوض شد.دیگر دنیایم همانند دیگران نبود.همه چیز بار دیگر با سمپاد رنگ گرفت.دنیایی با یک مشت آدم سمپادی با دنیاهایی سرشار از رنگ های ناشناخته.
روز ها آمدند و با رفتنشان من را بیشتر در سمپاد جا دادند.
سمپاد کجاست؟
سمپاد جای کودکانه هاست…
جای عاشقانه ها…عشقی به سمپاد و سمپادی.
جایی برای حماقت های بچگانه..
جایی برای خنده های کودکانه..
سمپاد دنیایی بود که به آن تعلق داشتم و می دانستم که دست گرم بابای سمپاد همیشه بر شانه ام می ماند و با ضربه ای آهسته و استوار من را به جلو می راند.
سمپا همیشه بود و می دانستم که من آنجا هستم تا سمپادی باشم…
تا از سمپاد دفاع کنم و دست پدر را محکم تر از قبل بفشارم..
و خوشحال بودم..
خوشحال از اینکه زیر آسمانی آبی با هزاران سمپادی دیگر نفس میکشیدم.
اما سرانجام روز های آفتابی رفتند و روز هایی بی رنگ آمدند..
مردان خاکستری آمدند و پدر را بردند..
و دیگر پدر نبود تا روز های بی رنگمان را رنگ بزند..و دیگر پدر نیامد.
و من ماندم و سمپاد و سمپادی ها…
تا اینکه مردی آمد.مردی مهربان با لبخندی گرم.خواست جای پدر را بگیرد!
اما تا آمد روزهایمان را رنگ بزند دستش به سطل خاکستری خورد و روزهایمان خاکستری شدند.
مرد نا امید رفت..
باز هم من ماندم و سمپاد و سمپادی ها..
آدم های بسیاری آمدند و نقشه ی قتل سمپاد را کشیدند..
دنیای سمپادیم گسست و همه چیز نابود شد..
سمپاد محاکمه شد.در دادگاه توبیخ نخبگان..با حمایت هزاران سمپادی که دست روی دست گذاشتند و به سمپاد عزیزمان در جایگاه متهم خیره شدند.اما به چه جرمی؟؟؟
به جرم پرورش نخبه..
به جرم بی پدر بودن..
به جرم رنگ زدن دنیاها..
به جرم از بین بردن صمیمیت ها..
به جرم متفاوت بودن..
به جرم داشتن آسمانی آبی رنگ تر از دیگران..
و سرانجام حکم سمپاد صادر شد.
سمپاد را در مقابل چشمان سمپادی ها زنده زنده سوزاندند.
اما صدای سمپاد درنیامد و آرام سوخت و خاکسترش در آسمان آبیمان به پرواز در آمد.
وقتی به من گفتند پدر رفت فقط خندیدم.
وقتی گفتند سمپاد دارد از بین میرود باز هم خندیدم.
اماحالا دیگر نمی خندم..
حالا دیگر هیچگاه به در خیره نمی شوم و منتظر پدر نمی مانم چون میدانم که نخواهد آمد..
اما میدانم که سمپادی ها را دارم.
شاید سمپاد سوخته باشد اما تا زمانی که حتی یک سمپادی روی این کره ی خاکی نفس میکشد سمپاد هم زنده است و فراموش نخواهد شد چون خون سمپاد در رگ های ما هم جاریست.
پس نمی گویم خداحافظ سمپاد..
می گویم درود بر سمپادی!
2010-08-22