نویسنده: majede

حقیقت دروغ

همه ما هر روز حداقل چند دقیقه رو تو دنیای مجازی به سر می بریم، دنیایی که همه چیزش ناشناخته و مبهمه، یه جورایی میشه گفت هیچ چیزی تو این دنیا شکل واقعی خودش رو نداره؛ حرفا، قیافه ها، خنده ها، گریه ها، احساس و حتی شخصیت آدما همشون شکل دیگه ای دارن. خیلی راحت میشه تو یه لحظه چندین شخصیت متفاوت داشت، میشه آدم دیگه ای بود، جوری که حتی گاهی وقتها خودمون هم شخصیت مجازیمون رو باور می کنیم، شخصیتی که هرگز وجود نداشته و نداره، اما اونقدر سعی میکنیم جای اون باشیم که یه روز می بینیم واقعی شده. توی این دنیا که حتی آدماشم مجازی هستن، میشه راحت همه چیز رو تغییر داد، میشه عرض یه ثانیه همه چیز رو از این رو به اون رو کرد. دنیای پیچیده ایه، خیلی چیزاش پنهانن، نمیشه دید، باید لمسشون کرد. اما تا حالا به این فکر کردید که ممکنه یه اتفاقاتی توی این دنیای مجازی و کاذب بیفته که ناخواسته تبدیل به حقیقت بشن؟ حقیقتی که هیچ وقت نمیشه فهمید چه جوری به وجود اومده و چرا به وجود اومده، یه حقیقت یا بهتر بگم یه تجربه تلخ، شایدم شیرین، یه شمشیر دو دم. یه اتفاق که یه تازه وارد باعثش میشه و خودش هم نمیدونه چه جوری. یه تازه وارد به این دنیا که هنوز نمیدونه پا به کجا گذاشته و داره چیکار میکنه، فقط از سر کنجکاوی میخواد بفهمه تو این دنیای دروغ چه خبره، مثل یه بچه کوچیک که تازه داره حرف زدن و راه رفتن یا میگیره و نمیدونه که چی میگه یا پاشو کجا میذاره و قراره سر از کجا دربیاره، یهو میبینه افتاده تو یه چاه و هیچکس دور و برش نیست، اون وقته که هیچ کاری نمیتونه بکنه جز اینکه دست و پا بزنه تا بتونه بیاد بیرون اما آخرش چی میشه… یا یکی که تو یه جنگل بزرگ و تاریک گم شده و نمیتونه از اونجا بیرون بیاد…
شاید نوشته هام به نظرتون مزخرف و بی معنی باشه، شایدم فکر کنین یه مشت حرف الکی و بی اساسن که حقیقت ندارن، ممکنه به نظرتون خنده دار باشه، شایدم اصلا نخونیدش اما این چیزایی هستن که متأسفانه حقیقت دارن و نمیشه گفت مقصرشون کیه. واسه این که حقیقتش رو درک کنید، چند روز بعد یه اتفاق واقعی رو در این مورد مینویسم تا بخونید و بدونید که تو این دنیای بزرگ چه اتفاقات به نظر کوچیک اما حقیقتا بزرگی میفتن…

قديمي، زيبا و بدون شرح

بگذر ز من اي آشنا چون از تو من ديگر گذشتم

ديگرتو هم بيگانه شو چون ديگران با سرگذشتم

ميخواهم عشقت در دل بميرد ميخواهم تا ديگر در سر يادت پايان گيرد

بگذر ز من اي آشنا چون از تو من ديگر گذشتم

ديگرتو هم بيگانه شو چون ديگران با سرگذشتم

هر عشقي مي‌ميرد خاموشي ميگيرد عشق تو نمي‌ميرد

باور كن بعد از تو ديگري در قلبم جايت را نمي‌گيرد

هر عشقي مي‌ميرد خاموشي ميگيرد عشق تو نمي‌ميرد

باور كن بعد از تو ديگري در قلبم جايت را نمي‌گيرد…

 

 

 

يك نگاه

صبح قشنگي بود. با صداي مادرم از خواب بيدار شدم: پاشو گلم مدرسه‌ات دير ميشه ها! روز اوله امروز. چشمامو باز كردم ديدم هوا روشنه، پا شدم وسايلمو جمع كردم و دست و صورتمو شستم و بعد از چند دقيقه از خونه اومدم بيرون. مدرسه با خونه‌مون يه كوچه بيشتر فاصله نداشت. همينجوري كه داشتم ميرفتم ديدم يكي ديگه داره از جلوم ميره اونم مال مدرسه‌ي ما بود آخه لباساش همرنگ لباس من بود. رسيديم مدرسه چندتا از دوستاي دوران ابتدايي‌ام رو ديدم اما بازم احساس تنهايي ميكردم چون دوستاي صميمي‌ام نبودند. چشمم مونده بود دنبال همون دختره كه تو راه ديده بودمش. فهميدم كه همكلاسيم. خوشحال شدم يه جورايي ازش خوشم اومده بود. توي كلاس همش نگاهش ميكردم طوريكه اصلا حواسم به درس نبود. چند روزي گذشت ايندفعه من و اون باهم ميرفتيم مدرسه و باهم برميگشتيم همسايه بوديم. يه مدت كه گذشت خيلي باهم صميمي شديم، ديگه كلي به هم وابسته شده بوديم تا جايي كه درسهامون رو هم باهم ميخونديم و كل روز رو باهم بوديم. مثل خواهرم شده بود خواهري كه هرگز نداشتم، خيلي دوستش داشتم. يك سال گذشت سال دوم هم خيلي خوب سپري شد رسيديم به سال سوم: درسها سخت شده بود ديگه كمتر باهم بوديم، وسطهاي سال من ديگه نميتونستم درس بخونم تمام زندگيم شده بود يك چيز و اين مسئله اونو ناراحت ميكرد. نميدونم چرا از همون اول هم روژان از اون خوشش نمي‌اومد حيتي قبل از اينكه اونو ببينه يا بشناسه. شرايط بدي بود نميتوستم انتخاب كنم بايد يكي رو انتخاب ميكردم اما كدوم؟! روزها همينطور سپري ميشدند و خواهرم از من دور ميشد. فاصله ميگرفت از من، من كم كم ديگه بهش چيزي نميگفتم حتي چند بار مجبور شدم بهش دروغ هم بگم. نميدونم يهو چي شد كه همه چيز بهم ريخت اون رفت و من تنها شدم اما ديگه روژان هم با من نبود ازش خواستم در نبود اون كمكم كنه اما گفت: چقدر بهت گفتم و گوش نكردي؟ حالا من چيكار ميتونم بكنم؟ تو خودتو نابود كردي و نفهميدي! يه روز فهميدم كه بهش گفته: ازت متنفرم چون خواهرم رو ازم گرفتي. اما تقصير اون نبود شايد تقصير من بود نميدونم بعد از يه مدت روژان منو بخشيد و من خيلي خوشحال شدم اما الان باز هم ناراحتم چون دوباره موندم سر يه دوراهي: من دارم اونو از خواهرم پنهان ميكنم اما احساس ميكنم فهميده، روم نميشه نگاهش كنم. خدايا كمكم كن!

خسته

بازم شروع شد: صبح ساعت 5/4 ساعت زنگ ميزنه بيدار ميشم ميبينم هنوز هوا تاريكه خوابم مياد شب تا دير وقت بيدار بودم و بعدش ميزنم پس كله‌ي ساعت و ميگيرم ميخوابم. نيم ساعت ديگه دوباره زنگ ميزنه ايندفعه يادم ميافته 3 تا امتحان دارم از ترس اينكه نمره‌ام بد بشه بيدار ميشم كتابا رو ميذارم جلوم: عربي، فيزيك، زيست! واي همش تو يه روز امتحانه، فيزيكو باز ميكنم ميذارم كنار. خيالم از اون راحته، عربي رو باز ميكنم ميبينم هيچي بلد نيستم حال خوندنش رو هم ندارم اونم ميره كنار زيستو باز ميكنم يكي دو صفحه ميخونم بعد دوباره يادم ميافته: ديوونه امتحان صفر ميگيري بشين بخون. ايندفعه مثل آدم اول تستهاي فيزيكم رو ميزنم بعدش عربي‌رو ميخونم زيست هم ميمونه تو مدرسه بخونم. پا ميشم برم مدرسه اينقدر خسته‌ام كه ناي راه رفتن ندارم. وقتي ميرسم هركي از يه طرف: كلاسهاي المپياد چي شد؟ مداركتو آوردي واسه ثبت نام ليگ علمي؟ نشريه چي شد؟ كي چاپ ميشه؟ پروژه‌ي نجوم چي شد؟ و هزارتا سؤال بي‌جواب ديگه كه من بدبخت بايد به همشون جواب بدم. مگه من چند نفرم آخه؟ چقدر توانايي دارم؟ با همه‌ي اين افكار پريشون و در به در ميرم سر اولين امتحان يعني فيزيك: عرض 20 دقيقه مينويسم ميام بيرون و ميرم دنبال جواب همين سؤالات بي‌جواب. زنگ تفريحم با اعصاب خورد كني ميگذره زنگ دوم امتحان زيست هيچي نخوندم ميرم سؤالا رو نگاه ميكنم ميبينم بلد نيستم چندتاشو اونايي رو كه بلدم مينويسم ورقه رو ميدم. ساعت سوم هم همينطور با بديختي سپري ميشه با اين تفاوت كه عربي رو خراب نميكنم اما مسئولين اينقدر اعصابم رو خورد ميكنن كه دقيقه‌اي هزار بار آرزو ميكنم كه اي كاش امتحانمو صفر ميگرفتم اما اينا اينطور نبودن بعضي وقتا هم آرزو ميكنم زودتر از اين مدرسه‌ي جفنگي بيام بيرون! ساعت 1 زنگ ميخوره تا 5/1 الافيم بعدش كلاس كامپيوتر داريم كه اونم مسخره بازي تمام محسوب ميشه.
ساعت 5/3 خسته و كوفته ميرسم خونه بايد به سؤالات بي در و پيكر و سين جيمهاي مامانم جواب بدم باهاش كل كل كنم بعدشم در اتاقمو بكوبم بهم و تا شب نيام بيرون. بعد از اينكه حالم خوب ميشه ميشينم درسامو ميخونم بازم يه خورده‌اش ميمونه واسه صبح ميرم سراغ كامپيوتر يه ساعتي باهاش مشغول ميشم بعدشم كار هميشگي يعني: نجوم. تا ساعت 1 شب اينطوري ميگذره غذايي كه مامانم مياره تو اتاقم هم بيشتر از نصفش ميمونه و خسته وبيحال لاي كتابام خوابم ميگيره. هزارتا فكر دارم: فكر اون، فكر درسام، المپيادم فكر اينكه اينهمه درس ميخونم بازم مامانم ميگه نديدم درس بخوني و هزارتا فكر ديگه كه داره عذابم ميده. حالا شما بگيد مگه يه آدم چقدر ظرفيت داره؟!!! اين برنامه يك روز من بود حالا بشينيد به حال من گريه كنيد!

خنده‌ي سنگ

آزادانه مي‌نويسم، براي كسي‌كه هرگز نخواهد خواند نوشته‌ي بي‌سر و ته مرا، مينويسم براي او تا كه بخواند و غبار از دل سنگش پاك كند، اما افسوس كه هربار با خواندنش بار ديگر دل شكسته‌ام را زير پايش مي‌گذارد و مي‌خندد:
زمزمه مي‌كنه توي گوشم: بگو، نترس، بهش بگو، ايندفعه درست ميشه. بهش ميگم اما بازم همون دفعه‌هاي قبلي تكرار ميشه، يا شايد هم بدتر ميشه، حيرونم، درتعجبم ازكارخدا، نميدونم، بازم وجود سركشم بيدار شده، مثل هميشه ميرم سراغ قرآن و شروع مي‌كنم به خوندن: يس، و القرءان الحكيم… ميخونم و ادامه ميدم، به بار چهلم كه ميرسه دستامو مي‌برم بالا و با تمام وجودم داد ميزنم: خدايا ميشنوي صدامو؟ ميبيني به چه روزي افتادم؟ كمكم كن! به دادم برس! اما بازم هيچ جوابي از اون بالا نمياد انگار صدامو نميشنوه منو نميبينه، چي داره به سرم مياد؟ نكنه منو به حال خودم رها كرده؟ خداي من مي‌ترسم، من توي اين دنيا فقط تو رو دارم، تنهام نذار، اون كه تنهام گذاشت، حرف آخرشو زد، ميدونستم دوستم نداره اما تاحالا اينجوري بهم نگفته بود: دوستت ندارم، ميفهمي؟!!! گريه امونم نميده خيلي تنهام كسي رو ندارم خداي خوبم تو تنها اميد مني، ميدونم تنهام نميذاري، ميدونم آخرش اين‌همه دعاي من نتيجه ميده، شايد زيادي خوش‌خيالم، شايدم ديوونه هستم كه اينطور فكر ميكنم اما نميدونم چرا ته دلم روشنه چون به تو اميدوارم. مگه غير از اينه كه خدا هيچكدوم از بنده‌هاشو تنها نميذاره؟ مگه همه‌ي ما رو دوست نداري؟ پس كجايي؟ چرا كاري نميكني؟ منتظر مي‌مونم تا روزي برسه كه بگم خدايا ديدي من راست ميگفتم؟ ميدونستم آخرش اونو بهم ميدي، ازت ممنونم خداي خوبم، حالا فقط ازت ميخوام كه برام نگه‌اش داري، ديگه هيچي نميخوام!
نذار اين تصوير خوبي كه دارم بهم بريزه نذار بگم خدايا چرا دوستم نداري؟ نذار بگم دروغه كه ميگن هيچ‌كس تنها نيست….

سرخط

شروع مي‌كنم به نوشتن مينويسم، يكسره مينويسم از عشق، از غروب سردي كه در آن دل كندن را تجربه كردم مينويسم از وفاي بي‌وفايان، از تنها شدن، از ديوانگي، از قلب يخ‌زده‌ام، از عشق مرده‌ام مينويسم و همچنان اشكهايم بر گونه‌ي سردم فرو مي‌چكد و دل شكسته‌ام از تنهايي بيداد مي‌كند. از اين همه غربت دل سنگ به درد آمد و سنگ شكست اما او نديد، آسمان را غم گرفت و هاي هاي گريست اما او اشكهايش را نديد، مرغان عشق آواز تنهايي سر دادند و ناليدند اما او بازهم نشنيد گويي دل ندارد يا شايد هم غرورش بر دلش حاكم است. نميدانم راز او چيست ميخواهم بدانم در جست و جوي آنم اما نميدانم، حسي از درون مرا ميخواند، گويي زمان طلوع فرا رسيده گويي تمام غصه‌ها پايان يافته است گويي او بازگشته انگار هميشه با من است او را ميبينم نزديك من است، خيلي نزديك است دستم را به طرفش دراز ميكنم به سويش مي‌دوم اما در ميان راه، زمين خوردم، گويي از خوابي هزار ساله برخاستم آري همه‌اش رويايي بيش نبود، آه چه زماني است كه دستم را به طرفش دراز كنم و دستم را بگيرد چه زماني‌است كه در راه رسيدن به او زمين نخورم و چه زماني است كه اين رويا حقيقت باشد…!