نویسنده: majede

فكر و خيالهاي سبز آبي من…

نميدونم چي شده چه بلايي سرم اومده واي نميتونم تحمل كنم اين وضعمو خيلي بده حتي نميدونم چرا اينجوري شدم. همش احساس ميكنم تنهام، حس ميكنم هيچكس منو نميبينه احساس ميكنم همه تنهام گذاشتن هيچكس حواسش به من نيست هيچكس نميدونه كه چه بلايي داره سرم مياد يا شايد ديگه خسته شدن از اينكه منو نصيحت كنن فكر ميكنن ديگه آدم بشو نيستم. نميدونم حس و حال هيچي رو ندارم فقط دلم ميخواد تنها باشم با خودم خلوت كنم حوصله‌ام همش سر ميره انگيزه‌ي هيچ كاري رو ندارم نه حال درس رو دارم نه حال دوستامو دارم نه حال هيچ چيز ديگه همه فكر ميكنن من خيلي بي‌خيالم اما نميدونن باطن من چيه. زندگيم يكنواخت شده همش درس و المپياد و تست و كلاس تفريحم هم شده مسخره بازي با دوستام ديگه حال اونم ندارم حس نوشتن رو هم ندارم حس حرف زدن رو هم ندارم كاش ميشد يكي كمكم كنه افكارم خط خطي و درهم برهم شده بعضي وقتها اونقدر فكر و خيال به سرم ميزنه كه دلم ميخواد همه رو از دست خودم خلاص كنم خيلي خسته‌ام خدا هم ولم كرده انگار اونم صدامو نميشنوه دارم ديوونه ميشم هيچ كس نميفهمه. خيلي تلاش كردم به اون بگم سعي كردم باهاش حرف بزنم اما هرچي ميگم انگار اونم نميفهمه كاش بفهمه كه دارم از بين ميرم كاش يكي بيدارش كنه اي كاش منم از اين وضع خلاص بشم.
اصلا نميدونم اين چيزا رو چرا اينجا نوشتم نميدونم شايد خواستم حرفهاي توي دلمو يه جورايي بيرون بريزم!

خداوندا…

خداوندا…
وقتي مي‌نگرم به اين دنيا
مي‌برم پي به عظمت خالق بي‌همتاي دنيا
تو به من جان دادي
به من زندگاني دادي
وقتي مرا آفريدي از وجودت در من دميدي تا وجود ازخدايي برگيرم كه آسمان‌ها و زمين از آن اوست
خدايي كه سرچشمه‌ي تمام زيبايي هاست
خدايي كه عشق و ستايش فقط شايسته‌ي اوست
خدايي كه انسان را آفريد تا عشق نميرد
مرا را آفريدي تا عاشق شود و با عشق زندگي كند
خواستي تا بنده‌ات يا عشق زميني به عشق آسماني تو برسد
تو خواستي با عشق زميني به ما بگويي كه هر عشقي بدون عشق تو بي‌معناست
خواستي تا به عشق بي انتهايت برسيم
عشقي كه هرچه از آن بگذرد عميق‌تر مي‌شود و آن‌وقت است كه ميفهمم تو چقدر بزرگ و مهربان هستي
آن‌وقت است كه ميفهمم پرستش تنها سزاوار توست، در مي‌يابم كه ستايش فقط شايسته‌ي توست
پروردگارا تو را به خاطر همه‌ي چيزهايي كه به من دادي دوست دارم
تو را به جاي عشق‌هاي دروغين اين عالم، عاشقم
تو را براي خاطر زيباييت و براي خاطر عظمت بي‌پايانت مي‌پرستم
و تو را هميشه شاكرم كه مرا جان بخشيدي، مرا آفريدي، خواستي من در اين دنيا باشم تا عاشق كرم و بزرگي تو باشم.
بار خدايا باشد كه روحم به عشق تو توانمند شود
آمين!

خلوت ترين لحظه‌هايم

خلوت‌ترين لحظه‌هايم

هیچگاه به گریه عقده ای وا نکردم…
خانه ام از موزه های معجزه تهی است و از پس آن همه نوروز پر شکوه اینک تنها در اتاقم باقی مانده ام
چشمانم از پنجره ای ابدی گشوده بر مهرگانی رنگارنگ به جستجوی جسارتی است که روزگاری تمامی آبهای زمین را زین می کرد و من شبی در لابه لای نخلستانهای فرو نشسته جانها دیدمش
چه زمانی است آنگاه که طراوت به کوه باز می گردد و تیشه به دستان به بیستون…
چه زمانی است که بالها را به خون بفروشند و هیچ پرنده ای به جستجوی دانه از آسمان فرو نیاید و پای تمامی غزلها امضای خونی شاعر باشد
کسی خریدار دلتنگی باران خورده من نیست
دلم برایت تنگ شده است و برای غروب دلگیر و بوی آشنای دستانت دلم تنگ شده
بالاخره از آیینه بیرون آمدی
آینه هایی که بر خاک افتاده بودند و بیکرانگی آسمانها رامنعکس می کردند
چه زمانی است آنگاه که صاعقه ترانه باشد و از رفتن نگریزم ؟چه زمانی است آنگاه که پیاله ها دوباره لبریز شوند و ساقیان بر کرشمه درآیند
آن شب آسمان چون نگاه من کدر خواهد بود
تو کوله بارت بردوش،بر راه بی برگشت پای درنهادی و من ماه را دیدم که تا سپیده دم بر مسیر تو چشم دوخته بود
تو رفتی در هاله ای از دود آبی اسپندها و من از آن سوی پرده های اشک دیدم و قلبم یکپارچه از سینه بر جاده و رد پایت افتاد
تو از پل گذشتی و من هنوز بر سیمای رودخانه نظر می کردم دیدمت در بیرقی با سه رنگ آشنا باز می گردی و تا انتهای شب با ماهیان رودخانه گریستم…
ای کاش شبی دوباره ببینمت…

شعر عشق

عشق

گاه در انتهای کوچه ی خاطره ها, روی نیمکت رنگ پریده ی آبی
در کنار تنهایی می نشینم
و سکوت را با صدای گرفته ی خود فریاد می زنم
آخر رسم مرام این نیست که تنهایی را تنها گذاشت
در این هنگام است که اشک
اولین اثر از وجود زندگی
یاری که از ابتدای تولد با من است
یادی از این دیوانه ی تنها می کند
گویی نا گفته های بسیار دارد یا شاید کوچه را برای آمدن یار آماده می کند
یا شاید…
رد پای یار در آن دیده می شود ولی یار کجاست؟
نام او را نخواهم گفت
واژگان زمینی از گفتن آن عاجزند و من از گفتن واژگان آسمانی
اکنون, او دیگر تعلق به دروغ ها و بدی ها ندارد
شاید فاصله ی ما به قدر بستن چشمانم باشد
یا شاید در زیر سایه ی درخت در همین اطراف است
در روزگاری که مردم به سایه خود نیز اعتماد نمی کردند
من به جفت سایه ی خود اعتماد کردم
یکی را به طلب خاک دادیم
و دگر نیز با غروب خورشید زندگی از دیدگان محو شد
چندی است که دیگر کسی به این کوچه قدم رنجه نمی کند
نمی دانم چرا؟
شاید دیگر دل ها رنگ بی رنگی ندارند
گویی خدا نیز این کوچه را به دست فراموشی سپرده است
در این کوچه تیر چراغ برقی است که مرا می بیند, می شنود و می خواند
او تنهاست, خدا هم تنهاست و من هم…
میان ما عهدی است
در این کوچه مورچه ای زیر پا له نمی شود
نوشته ای خط زده نمی شود
نفسی در سینه حبس نمی شود
و شاخه ی درختی نمی شکند
شیرینی زندگی در اینجا مجهول می خواند و تلخی نیز واژه ای نامفهوم
بهای شیرینی زندگی بسیار است
برای آنان که می دانند
شاید بهای آن محکومیت کسی است که معنای جرم را نمی داند
راستی برای که می نویسم؟
برای که می خوانم؟
نمی دانم
شاید برای کسی که همه او را دیوانه می خوانند
یا شاید برای مهمان ناخوانده ای که چندی پیش گذر از این کوچه‌ی خلوت کرده است
آدمیان کوچه حقیر ادبیات و دبیر ریاضی اند
چرا که معنی واژگانی چون دروغ و دورویی و بدی را نمی دانند
جالب است…
ولی فاصله ها را خوب می شناسند و می سنجند
در شگفتم! از این مردمان نیزکس نتوانست اندک شادی هایم را به غم هایم تقسیم کند
یا شاید از صفر بیزارند
آنچه را می جستم, یافته ام؟
آری
ولی در کجا؟
یکی در همین کوچه و دیگری در خواب
دیگر آرزویی ندارم
دیروز ها رفتند و با تمام خوبی و بدي این کوچه را ساختند
ولی…
فردایی هست؟
نمی دانم
هیچ کس نمی داند
پس دوست بدار آنها را که لایق دوستی اند.

چقدر سخته

چقدر سخته

 

چقدر زندگي ميتونه بي رحم باشه وقتي آرزوشو داري ...وقتي دوستش داري و اون بهت محل نميده

هروقت دستتو دراز مي كني پس مي زنه

چقدر نفس كشيدن مشكله وقتي به اوج ميرسي بازم كم مياري و نمي توني نفس بكشي

چقدر رفتن و نموندن سخت ميشه وقتي ميخواي بري اما دلت طاقت كندن نداره و پاهات ناي

رفتن

چقدر خوندن سخته وقتي بخواي بخوني اما كسي نخواد به صدات گوش بده

چقدر سخته وقتي نجواي شبانه‌ت به هاي هاي گريه تبديل ميشه ولي بازم دستاتو بلند مي كني و ميگي خدايا اونو در پناه خودت حفظ كن

چقدر سخته وقتي سر از بيراهه در مياري و به اميد كوره راهي كه بهت اميد دادن

و چقدر سخته كه زير بار هجوم هزاران نگاه ذره ذره آب ميشي اما بازم رو حرفت مي موني و مي گي

عيبي نداره من چشم براشم…

يه خاطره‌ي خنده‌دار

بالاخره بعد از چند ماه تلاش و كوشش مسئولين دلشون برامون سوخت و خواستن اولهاي امسال رو ببرن اردو. آخه اينطوري كه خودشون ميگن اولهاي امسال ( يعني ما) خيلي آروم و خوب و درسخون هستند فقط يه كلاسشون زيادي شلوغه معلومه ديگه اونم همون كلاسيه كه من توشم، يعني اول 3 يا به قول دوم‌رياضي‌ها كلاس بلاياي طبيعي ( چه لقب بي‌ربطي!) اولش گفتن فقط دو كلاس رو مي‌بريم، ناظممون به من گفت: اول 3 بايد تنبيه بشه منو ديوونه كرديد شماها مخصوصا تو. خير سرت حالا نماينده‌ي كلاس هم هستي! منم با قيافه‌اي معصوم گفتم: خانم رضازاده الهي من دورتون بگردم اين شيطنت‌هاي ما نباشه شما حوصله‌تون سر ميره به خدا، قول ميديم تكرار نشه! خلاصه قبول كردن ما رو هم ببرن اما قضيه به اينجا ختم نميشه؛ چون من مثل هميشه سر قولم نموندم و توي اردو از هميشه شلوغ‌تر بودم:

قرار بود روز جمعه بريم همين جمعه كه گذشت، صبح با عجله پاشدم وسايلم رو جمع كردم و رفتم در خونه‌ي دوستم سحر كه باهم بريم( آخه خونمون با مدرسه چند قدم بيشتر فاصله نداره) رفتيم ديديم بچه‌ها دارن سوار اتوبوسها ميشن آقاي زكريايي گفت كلاس‌بندي كنيد اما بازم من نذاشتم گفتم اينطوري حال نميده هركي هرجا حال كرد بشينه بچه‌ها هم موافقت كردن. همين كه نشستيم توي ماشين تلويزيون ها روشن شدن اول فكر كرديم فيلم پخش مي‌كنن اما چند لحظه بعدش چشمتون روز بد نبينه يه صداي گوش‌خراشي ازشون شنيده ميشد! واسمون نوحه گذاشته بودن، اينقدر سر و صدا كرديم كه قطعش كردن بعدش پرده‌هاي ماشينو كشيديم و كنسرت دبيرستان فرزانگان اروميه شروع شد:دي

من شده بودم دي‌جي بقيه هم همراهي مي‌كردن جالب اينجاست معاون سختگير ما خانم صفايي و آقاي زكريايي توي ماشين ما بودن يكي از بچه‌هاي اون‌يكي ماشين به من ميگفت آخي شماها نميتونيد حال كنيد اين دوتا اينجان اما نميدونستن كه ما خيلي هم داريم خوش‌ميگذرونيم چون اونا اصلا حواسشون به ما نبود توي راه همينطور كه داشتم ميخوندم يهو ديدم آقاي زكريايي داره مياد ته ماشين زودي مقنعه‌مو سرم كردم انتظار داشتم عصباني بشه اما ديدم با خنده بهم گفت: دخترم يكم آروم‌تر من سرم درد ميكنه. باصداي آرومي گفتم: چشم حتما. اما از اون چشمها گفتم ها:دي

از اروميه تا خوي يك‌ريز سرپا بودم و از حنجره مبارك استفاده ميكردم: ترانه‌هاي درخواستي! طوري كه وقتي رسيديم خوي صدام در نمي‌اومد ناظممون ميگفت: آخه تو يهو چت شد؟ منم ميگفتم هيچي خانم سرماخوردگيه!

توي خوي اول بردنمون مقبره شمس تبريزي اونجا تا ميتونستيم از زواياي مختلف عكس گرفتيم دقيقا مثل بازيگر‌ها تا جايي كه راهنماي اونجا بهمون گفت خيلي عكس ميگيريد فلاش دوربينتون مجسمه رو خراب مي‌كنه آخرش هم كم مونده بود از سرويس جا بمونيم! بعد رفتيم يه امامزاده نماز خونديم اونجا عكس نگرفتيم بچه مثبت شده بوديم  بعدش واسه ناهار بردنمون يه رستوران… كه اگه بگم از هرچي غذاست حالتون بهم ميخوره من كه خودم لب به غذا نزدم گرسنه هم بودم به اجبار لواشك ميخوردم! بعد از ناهار يهو همه‌ي موبايلها باهم زنگ خورد به جز مال من به من هيچ‌كس زنگ نميزد از خونه انگار از دستم راحت شده بودن يه روز:دي

بعد از ظهر رفتيم پارك جنگلي خوي. دقيقا 128 تا پله بالا رفتيم اونم چه پله‌هايي. اونجا هم باز عكس گرفتيم سوار چرخ و فلك هم شديم كه خيلي حال داد انصافا. بعد از اينكه از چرخ و فلك پياده شديم داشتيم عكس ميگرفتيم كه يه پسري با دوچرخه‌اش اومد 6-7 بار از كنارمون رد شد منم عصبي شدم بلند بلند گفتم ايشاالله بيفتي پات بشكنه!  باورتون نميشه اما همين كه من اين جمله رو گفتم طرف با كله خورد زمين و دوچرخه‌اش نصف شد. بدجوري زخمي شده بود اولش كلي بهش خنديديم اما بعدش كه ديدم اونطوري آسيب ديده دلم واسش سوخت خلاصه بچه‌ها همش مي‌گفتن ماجده شورچشمه و از اين حرفا! ( خوب شكر مي‌ريزيم درست ميشه:دي) حدود ساعت 4 حركت كرديم توي راه برگشت رفتيم به منطقه نظامي به اسم پل قطور اونجا نوشته بود عكسبرداري و فيلمبرداري اكيدا ممنوع منم دقيقا از همون تابلو عكس گرفتم، كلي سربازهاي اونجا رو اذيت كرديم و بهشون خنديديم. آهان داشت يادم مي‌رفت با يه گاو هم عكس گرفتيم:دي. بعد رفتيم نشستيم توي ماشين و به سمت اروميه حركت كرديم توي راه برگشت اينقدر خسته بوديم كه هيچكدوم ناي حرف زدن نداشتيم سكوت عجيبي درست شده بود، موقع غروب من دلم گرفت و ايندفعه همگي شروع كرديم به خوندن ترانه‌هاي غمگين. آخراي راه هم چندتا شاد خونديم و كنسرت تموم شد! ساعت 5/7 رسيديم اروميه. خداحافظي كرديم و رفتيم سمت خونه. اردوي خوبي بود تجربه‌ي جالبي هم بود خوشم اومد اما از اون روز تا حالا همون‌جور صدام گرفته. از اثرات خوانندگيه:دي. امسال يه سفر ديگه هم داريم ( كنگره‌ي قرآني سمپاد) براي اولين بار به اصرار دوستام شركت كردم نميدونم قبول ميشم يا نه اما اميدوارم سفرش خوش بگذره بهم ( مخصوصا كه با زهرا اسماعيلي همسفرم. به قول اون من هرموقع اونو مي‌بينم ميرم تو قدرمطلق!). اين يه خاطره بود كه براي من خيلي به‌ياد‌ماندني بود. اميدوارم خوشتون اومده باشه.