دوباره دلم گرفته، احساس تنهايي ميكنم، بغض به سراغم مياد حس ميكنم تنهاتر از هميشه هستم، دلم تنگه دلم هواي اونو كرده، خيلي دلم براش تنگ شده، دفتر خاطراتم نزديك شش ماهه كه پرشده از خاطرات روزهاي تنهايي، روزهايي كه بدون اون با غصه به شب رسوندم. نميدونم اين انتظار كي تموم ميشه شايد امروز شايد فردا شايد يك سال بعد دو سال نميدونم شايدهم هيچوقت. شايد اين يه خيال خام باشه كه انتظار برگشتنش رو بكشم شايد اين آرزوم هيچوقت برآورده نشه اما من هميشه منتظرشم و با اين انتظار زندهام. چه روزهايي بود اون پيشم بود احساس ميكردم خوشبخت ترين فرد روي زمين هستم هيچي كم نداشتم هر وقت دلم ميگرفت با حرفاش آرومم ميكرد صندوقچهي اسرارم بود هرچيزي كه نميتونستم به ديگران بگم به اون ميگفتم اما اين لذت و خوشحالي خيلي كوتاه بود شايد به اندازهي بستن دوتا چشمام! يه روز اومد و گفت ميخواد بره براي هميشه گفت هيچوقت برنميگرده گفت ديگه منو نميبينه، وقتي اون حرفا رو ميزد احساس ميكردم تمام بدنم بيحس شده باورم نميشد كه دارم تنها ميشم باورم نميشد كه براي هميشه از دستش ميدم اما حقيقت داشت اون رفت و تمام خاطراتمونو با خودش برد هنوز هم باورم نميشه كه واقعا رفته همش فكر ميكنم اين يه كابوسه منتظرم از خواب بيدار بشم، اما كي؟ نميدونم، انتظار خيلي بده بدتر از اون تنهاييه و بدتر از همهچيز اميد به دوستداشتنه. خستهام خيلي خستهام ميخوام فكرمو خالي كنم از همه چيز اما اينقدر خستهام كه حتي توان اونم ندارم. فقط توان دعا كردن دارم براي پايان انتظارم. خدايا باشد كه گوشه چشمي به اين خستهي تنها كني، آمين!
نویسنده: majede
زندگي
زندگي
كيست آنكه ميگويد زندگي زيباست
زندگي صداي مردهي خوشيهاست
زندگي جنگ بيپايان كبوترهاست
جنگ عشق با دشمنيهاست
جنگي براي ماندن و ترانه ساختن
جنگي كه پايان آن پايان دنياست
جنگي بيصدا كه دردآورترين جنگ دنياست
بيصدا تر از نبض خاطرات دور عشق
برجاي ماندن خاطرات در سياهياست
دل زدن به شعلهها در حرم خاكستر و دود
جنگ بزرگ قصه كبريت بيخطر نبود
عشق سوخت و بهار از خانه و كاشانه ي ما بار سفر بست
زخمي خزان پاييز، عاشق و دلداده اي خسته بود
كه غزل آخر عشق را آنسوي ابرها در كنار عشقش سرود
آخر غزل عشق، غزل پايانش بود، غزل خداحافظي
جنگي كه گمان ميكرديم پايان ندارد پايانش سكوت بود
رفتن و شكستن عشق همراه سكوت بود …
شايد اين نوشته به نظر خيليهاتون نااميد كننده باشه اما من با يه ديد ديگه اينو نوشتم. يه نگاه متفاوت. نميگم تا خودتون دركش كنيد.
در ضمن از نظرات خوبتون براي متن قبلي متشكرم. ممنون از تشويقتون. يه جمله تقديم به همه ي سمپاديا: همهتونو دوست دارم و به عشق شماها مينويسم
اولين نوشته
مدتها بود كه ديگه از نوشتن دست كشيده بودم سعي ميكردم فراموش كنم كه يه روزي منم دستم به قلم ميرفت. علتشو نميدونم اما شايد به اين خاطر بود كه ميخواستم آزاد باشم ذهنمو از اين كلمات بهم ريخته خالي كنم اما امشب اب ديدن نوشتههاي شما دوباره به ياد يكي دو سال قبل شروع كردم به نوشتن. متني كه الان نوشتم هنوز نياز به ويرايش داره واسه همين يكي از متنهاي قديمي دفترم رو براتون ميذارم. توي اين نوشته سعي نكنيد به دنبال چيز خاصي بگرديد شايد من كه اينو نوشتم ازش يه تصور و برداشت دارم و تويي كه داري اينو ميخوني يه برداشت ديگه.
پشت پنجره
لحظهها ميگذرند از پس يكديگر و من همچنان خسته و تنها پشت پنجره در اتاقي سوت و كور در انتظار يار. هرروز به
تعداد غم هايم افزوده ميشود و تنهاييم به توان بينهايت ميرسد اما همچنان اشكهايم خندههاي اندكم را ساده ميكنند
و دگربار من ميمانم و كولهباري از حسرت و تنهايي و اندوه. چه ساده عاشق شديم، چه زيبا از پس يكديگر گريستيم و
چه دردناك اكنون كه با غصه همخانه شدهايم و منتظر روز ديدار. ميخواهم در اين لحظات ساعت را بشكنم و عقربهي
دقايقم را از آن بيرون بكشم. ديگر خستهام از اين دنيا، از اين قصهي بيسر و ته، از اين قفس كه سلول عشقش نام
نهادهايم، ميخواهم رها شوم از اين قفس تنهايي، ميخواهم از اينجا بروم همراه باران تا كه دگر عاشق هيچ دل سنگي
نشوم، به سرزميني ميروم كه در آنجا دل هيچ عاشقي شكسته نميشود، جايي كه در آن هيچكس تنها نيست، سرزميني
كه در آن غصه جايي و مكاني ندارد، آنجا كه عاشق و معشوق باهم غريبگي نميكنند، آري بدآنجا ميروم تا اين جسم
خسته كه غرورش را در چشمان معشوق شكست كمي آرام گيرد، ميروم به سوي رهايي، به سوي خدا، ميروم تا جهانم
زير و رو شود…!