نویسنده: mane

باران

634d

باران به شوق تو زمين آمد

باد اينچنين بي سرزمين آمد

حتي پرستو، درپي ات بانو

از اوج كوچش، فرودين آمد

وقتي تو بودي، اشك با عين

از چشمِ من با رقص شين آمد

قلبم شكست و لب جدا شد؛ قاف

با قله اش، واژه نشين آمد

آري تو بودي، من سرودم عشق

آن واژه هم عاشق ترين آمد

گفتم غزل شد، بيت هفتم بود…

يك اتفاق سهمگين آمد

وقتي تو بودي، بود من هم بود

اما جدايي خشمگين امد

يك عقربه عقرب شد و يك عمر

با تيك و تاك زهر گين آمد

بين من و تو فاصله شوريد

دلواپسي هم، بعد از اين آمد

گفتم تو بر مي گردي اما حيف

در قافيه، ديوار چين آمد

بغضم شكست و مكث… آن گريه

در دوست دارم نقطه چين آمد

چهار ده ماه، ماهِ نا تمام

personalmoon

سر هم صحبتي دارم ، من و اين ماه ديوانه

به شب مي گويم از خورشيد و مي سوزد چو پروانه

دلم مي خواند از عشق و به من تقدير مي شورد

كه مي داند فريب است اين؛ نگاه و بوسه و شانه

خدا مي خندد و يك گل برايم اشك مي ريزد

چه مستم ميكند اين مي؛ گلاب و خون به پيمانه!

همان بادي كه بي مقصد، تمام شهر را چرخيد

اسير گيسو ا نت شد به جرم گشت دزدانه

صدا مي آيد از فرهاد و با آهنگ شير ين اش

شكوهي مي دهد خسرو به بزم رقص شاهانه

گلوي شعر مي گيرد براي شين در عشقش

ولي بي نقطه مي ماند غمي در سين افسانه

آدم و حوا


تقدير شومم بود شيدايي

وقتي منم آدم، تو حوايي

بي شك ترين شكي به دامانم

اين است، آري مرض رسوايي

گويي نمي فهمي حضورم را

تو در مني هر وقت هر جايي

مي ميرم و در گور مي دانم

درمان ندارد درد تنهايي

در غصه زندانم، نگهبانا!

تو پادشاه شهر غم هايي

رسنم بيا اي مرد دستانم

سيمرغ، پس كو آن شكيبايي

رفتي و من ماندم، نگاهم كن

من آن تو ام آن ماي بي مايي

اي عشق بي همتاي ديروزم

با من نگو، تنها ترين، هايي!

تا صبح من ماندم براي عشق

حالا روم چون تو نمي آيي!