نویسنده: نیما مضروب

پسرک ، توپ و دنیا

پسرک کفشهای کتونی اش را پایش می کند. ( کتونی ها کمی گلی ، فرسوده شده و مناسب برای فوتبال خیابانی )

توپ چل تیکه اش را می زند زیر بغل و با شور در خانه را باز می کند. ( توپ چل تیکه ی آبی خوشرنگ و خوشگل ، که پدر بخاطر معدل 20اش تابستون براش از منیریه خریده بود ، یعنی با هم رفته بودن خریده بودن ، سمت خیابان اسدی منش ، از یه ئرزشی فروشی )

در را پشت سرش نمی بندد ، یعنی پیش می کند … مادر کمی غرزده و نزده بلند می شود در را می بندد. ( زمستان ، سوز سرد توی مغز آدم می پیچه وقتی در باز باشه )

دکمه ی آسانسور را پشت سر هم فشار می دهد ؛ تا جایی که دستش درد بگیرد. ( دکمه آسانسور دو هقته ای می شود که خراب است! کسی هم خوصله ی تعمیرش را ندارد که. باید آنفدر بزنیش تا یه وقت آسانسور رد نشه )

توی آسانسور محمد ، پسر طبقه دومیشون وایساده … سلام احوالپرسی بچه گانه ای می کند و به جمع محمدینا برای فوتبال می پیوندد. ( محمد همسن و سال پسرک است و با یه توپ سفید چل تیکه داشت می رفت فوتبال که پسرک با توپ آبی وارد آسانسور شد )

می دوند سمت زمین چمن مصنوعی که شهرداری اخیرا خیلی جاها زده. ( شهرداری تهران در اکثر محلات تهران زمین چمن های مصنوعی زده که کلی کش و لاستیک توشونه! )

با توپ سفید بازی می کنند …چرا ؟ ( همین جوری … یهو توپ سفید میاد وسط زمین یعنی با من بازی کنید ! )

موتوری کنار زمین توقف می کند. ( موتوری درین جا یعنی 2تا آدم که روی یک موتورند )

یکی شان می اید … ( خیلی عادی ، با قدم زدن … تا اینجاش مشکلیه ؟)

توپ را بر می دارد ! ( توپ آبی پسرک که گوشه ی زمین است )

ترک موتور می شود و می روند. ( یعنی توپ آبی پسرک را می دزدند )

پسرک می بیند ، تعجب می کند ، گریه می کند ؛ و گریه کنان به خانه می روند! ( تمام!)

ما اینجا

این نوشته رو برای شماره 1 نشریه سمپادیا نوشته ام … اما گفتم اینجا هم بزارمش تا رفع ایراد احتمالی بشه و شما هم بخونید.

 

 

همگی ناگهان در جایی افتادیم ، با اینکه از یکجا نیامده بودیم. به ما گفتند اینجا تیزهوشان است و شما سمپادی و هر کس که راه یافته تیزهوش و حسابش از دیگران جدا است! ما هم که از خدا خواسته به به و چه چه ای گفتیم و شروع کردیم به متفاوت بودن و انتشار تفاوت ؛ و این تفاوت چه داستان پیچیده ای بود که خودمان هم سری از آن در نیاوردیم. با این وجود هیچ وقت کم نگذاشتیم و همیشه تلاشمان را کردیم…

بعضی تا جایی که جا داشت  کلاسی را نپیچانده نگذاشتند،  به هر بهانه ای!  عده ای دیگر دو صفحه از کتابی خواندند و هوار که «های و هوی که ما المپیادی شدیم و طلای جهانی هم کفافمان نمی کند». گرچه نفهمیدیم چه شد که از مرحله اول هم عبور نکردند؛ بی شک البته در سوالات ایرادی بوده. عده ای دیگر هم دست به اکتشافات و اختراعات بزرگی زدند که ما هیچ سعادت دیدنشان را پیدا نکردیم، در واقع بیشتر فک به آن زدند تا دست. برخی هم که کلاً پرت از هر دنیا درگیر بازی هایی بی انتها شدند و نفهمیدند کی به کی است. اما دسته ای دیگر که تعدادشان کم نبود آن هایی بودند که گیج زدند در این دوران، یا شایدم راه را پیدا نکردند. هر روز از شاخه ای به دیگری زدند. یک روز ادیب شدند و روز بعد بی ادب. روزی در این مسابقه رفتند و فردایش در دیگری و روزهای بعد در بعدی ها و درست نفهمیدند فرق این ها با هم چه بود، بماند که حاشیه این مسابقه ها گاهی از خودش هم وسوسه انگیزتر بود. گاهی این درس را پسندیدند و گاهی آن یکی را به فحش کشیدند؛ از داستان به سینما و سینما به تئاتر و تئاتر به موسیقی و موسیقی به نقاشی و نقاشی به داستان و همه این ها با هم چرخیدند و هر جا که دستی در چیزی می شد برد دریغ نکردند. در هر راهی هم شاخه ها را رها نکردند ، در موسیقی شاخه ها را یکی یکی و حتی دوتا دوتا پریدند ، متال به کلاسیک ، رپ به پاپ ، گیتار الکتریک میزدند و بعد چندی 3تار و کمانچه را علاقه می ورزیدند. دوستی و دشمنی های زیادی به راه انداختند و هیچ اغراق نیست اگر بگوییم دشمنی ها در مقابل دوستی ها هیچ بود. و اصل این دوستی از نوعی کم نظیر است. شبکه ای از دوستی با تعداد یال ها و راس های زیاد. شاید خیلی زیاد، گرافی پیچیده تر از سطح دبیرستان و دیپلم!

کم کم که بزرگتر شدند با پدیده های جدید  و توقعات  بالا و احساسات خاص، جدی تر روبرو شدند. پدیده های دوست داشتنی و گل گلی اما گاهی بسیار تاثیر گذار و خطرناک؛ که در سمینارها و کارگاهها فراوان ترین چیز بود. و این سمینار/کارگاه ها که خودشان اتفاقاتی بودند شگفت، از آن تفاوت های اساسی ذکر شده. آن قدر پر شور که هر چه بیشتر می گذرد بیشتر حس می کنیم که چقدر دلمان تنگش شده، خیلی ، این را مایی که اسممان فارغ التحصیل است بیشتر می فهمیم ، شاید از علائم پیری است! نه برای پدیده ها یا تعریف و تمجیدها و صدا در کردن هایش؛ که برای بی خوابی ها و خستگی ها و  مسئولیت ها و شب و روز دویدن ها و فریادها و دعواها و  یکی شدن هایش.

این همه ها بودند و شدند اما تفاوت این نبود انگار… درس خواندن و نمره آوردن و افتادن و کلاس های جبرانی فقط خاص ما نبود. معلم های دوست داشتنی و بی حال و فهمیده و نفهمیده هم هر جایی هست، حتی در مدرسه ی 2تا کوچه آنورتر! پدیده های بی رنگ و چهره های ساختگی در خیابان ریخته … و ادعا چیزی نیست که سخت پیدا شود، راحت تر است.

سال کنکور اما احوالش از سال های دیگر جدا است. سالی که  کند و تند می گذرد، و وقت هایش با افکاری که ناخودآگاه به ذهن سرازیر می شوند پر می شود، که «اگر کنکور رو بدم چنین می کنم و چنان!» ، « اگر کنکور نبود من الان کارهایی می کردم که میترکوند». سوال هایی چنین که این سه سال چه شد و چه کردیم. ( و این قسمت مهمی از عذاب وجدانمان است که چرا طی دبیرستان چنین و چنان نکردیم ) . از حلی کاپ ها و ایران اپن ها و روبوکاپ ها و حلی نت ها و کارگاه ها و انجمن ها و باشگاه ها و سمینارها و المپیادهای ورزشی و غیر ورزشی و کارسوق ها برایمان جز خاطره چه ماند؟ چه ماند ؟ و این جا است که دوستی می گوید : «لذتت رو یک جا بالا نکش؛ جرعه ای هم برای فردا بذار» . و  این از سختی های سال کنکور است که گذشته و آینده ات  را روزی چند بار جلوی چشمت می آورد.

“هر جمعی بر مبنای خصوصیت مشترکی گرد می آید.” گفتند شما که اینجا هستید تیزهوشید و دلیل گرد آمدنتان این است، داشتن مازاد هوش نسبت به استاندارد خدا! ما هم به به گویان این جمله را تکرار کردیم، اما بعد از هفت سال و شایدم هم کمتر دیگر مبهم و احمقانه است. اشتراک ما در چیست؟ ریاضی مان خوب است؟ رتبه های کنکورمان بالا می شود؟ پژوهش کردن بلدیم؟ روبات های حسابی می سازیم؟ درک فیزیکی بالایی داریم ؟  در حال حاضر می دانیم که هیچ کدام این ها نیست.

ما انگار دور هم جمع شده ایم چون هر کدام روزی و جایی از چیزی لذت بردیم که دیگران کم تر آن را حس کرده اند، شاید اصلا حس نکرده اند! از رشد کردن یک درخت، حل شدن یک مسئله پیچ در پیچ، از طرح یک انفجار، پرواز هواپیماها، از راه رفتن و فکر کردن و جان گرفتن و بازی کردن یک شی آهنی بی جان، قصه شنیدن ها و قصه گفتن ها، از دوست داشتن سختی ها و سخت ترها و … درست است انگار ؛ این چیزی است که ما در آن مشترکیم. لذت بردن از لذت هایی که در تلویزیون ها و آهنگ ها و شبکه ها تبلیغ نمی شود. برچسب مارک های رنگارنگ بر آن نخورده است. بو ندارد و حتی خطرناک هم نیست. اعتیادآور است و مست کننده اما ضرر ندارد که سود هم دارد! آن چه باعث می شود فراموش کنیم از کجا آمده ایم تا به اینجا برسیم. لذت هایی که هر کسی نچشیده.

شاید این تفاوت کذایی همین است. ما یاد گرفته ایم و می توانیم لذت هایی را تجربه کنیم که دلیل انتخابشان، انتخاب دیگران نیست، و بعضی هامان چیزهای دیگری هم در طول این سال ها آموخته و بسی جرعه ها برای فرداهای سخت ذخیره کرده ایم؛ فرداهایی که حتما می سازیمشان ، زیباتر و آرمانی تر.

پس این  آغاز یک دوران است. با دانسته های جدید. جایی جدید که دیگر کسی برچسب تیزهوش بر پیشانی اش ندارد و توهمی ویرانگر از این جنس در کار نیست. ما هستیم و اگر بدانیم و بخواهیم دنیایی از لذت های قدیمی و جدید.

 اِنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجــــــــــــوی لایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــف!

 

پ ن : این پست بوسیله ی ورد 2007 و بدون تماس مستقیم با سمپادیا منتشر شده. بزودی آموزش انتشار پست بوسیله ی ورد 2007 که از لایو رایتر آسونتره رو میزاریم.

319 تا

از گوشه ای برون آی … ای کوکب هدایت!

 

**

می خواهم ازین تخت دل بکنم … ساعت داره به 10 نزدیک میشه … اما …!

پتو رو یه کم می کشم کنار ، یه خنکی کوچولویی وارد گرمای زیر پتو می شه

… نه نه … حس بلند شدن نیست ! پتو رو بالاتر می کشم و چشمامو می بندم

 

 

صدای کتری آرومه ! اما آدمو دعوت به چای می کنه. بساط صبحونه رو میچینم رو میز و چایی میریزم و می شینم…

کنار همه چیز صبحونه ام حتما باید کره و پنیر باشه! هرچی هم سر سفره بیاد سفره ی بدون کره پنیر صبحونه نیست … لقمه رو تو دهنم می زارم و با خودم فکر می کنم : چند ساله  صبحونه دارم کره و پنیر می خورم ؟ حس روزمرگی بهم دست میده!

 

 

پای کامپیوتر می شینم … شاید فقط اینترنت که روزمرگیش کمتره … همون فولدرای همیشگی ، اینترنت اکسپلورر ، جت آئدیو ، ورد ، فوتوشاپ ، …

چرا اینها انقدر امروز تکراری شده اند ؟

 

 

به کتابخونه ام پناه می برم … ردیف کتاب های نخوانده! بازمانده ی روز ، سفر به خانه ی آزاد شده … نه ! حتی دیگر کتاب ها هم کمک من نمی کنند! وای ؟ ممکن است روزی دیگر کتاب ها هم جواب ندهند ؟

 

به باکس مجلات پناه می برم ! دانشمند ، چلچراغ ، همشهری جوان ، معماری و شهرسازی ، … ! نه …

جواب دعوت دوستان را می دهم ؛ باغ کرج ، آبعلی ، چیتگر ، نوشهر ، کویر ، کیش … نه! این سفر ها هم فقط کمی آرامم می کند ، نه مثل گذشته خیلی !

به صف جشنواره فیلم فجر پناه می آورم … به شلوغی ، به هو کشیدن ها و خندیدن ها ، به دیدن دوستان قدیمی در صف بی حرکت! نه … نه ! این هم آرامم نمی کند .

به آهنگ پناه می برم ! به هزاران سبک مختلف ! دیگر  آهنگ هم نه …

همه چیز بی حس شده اند … همه چیز …

شاید چشمان تو باید …

 

 **

 

مرد جان به لب رسیده را چه نامند  

  

 

خط قرمز

یک :

پشت خط قرمز ، زیر خط فقر

سر یه 2راهی گیر کردم

یه ور جنگ و قحطی

یه ور بدبختی

نه می تونم برم نه برگردم

دهقان فداکار ، دربدر و بیکار

نگفتی ؟ علم بهتر بود یا ثروت

علم بنده ی پوله

پول تو دست زوره

دنیا و پول و زور می گردن

آقا نگه دار… همینجا پیاده می شم …

ناطق پیش از دستور ، سخنران پر شور ، ناجی وضع اقتصادی

مشکلات ما اینه ، تبرج و چکمه ، طرح امنیت اجتماعی

فساد توی ده ، فحشا توی شهر ، فساد مالی و اداری

صحبت از فساد شد ، حرف از فحشاست ، شما از کسی خبر نداری ؟

مافیای فوتبال ، مافیای نفتی ، مافیای موسیقی و شکر

یه لطفی به من کن …

آقا نگه دار … من پیاده می شم!

مشارکت مدنی

تنبیه بدنی

سازندگی و خریدن

عدالت و فروختن

آخرش اصلاحات رو اصلاح کردن …

آقا نگه دار … من همینجا پیاده می شم!

 

دو :

 

بعد از یه روز پرکار توی ماشین دوستم نشستم و دردلاشو گوش می دم …

یه عالمه راه الکی ، یه عالمه درد دل … اسم من نیماست! اسم اونم نیماست …

توی سهروردی ایم که میگم :

” _ نیما، سرما که نخوردی ؟

_ نه

_ بسه انقدر نق زدی … میدون پالیزی وایسا 2تا بستنی بگیرم تو آرامش بخوریم “

میریم تا پالیزی ، شلوغی و ماشینها و پلیس مارو به جلوتر راهنمایی می کنن تا آخر جلوی پارک اندیشه ، ماشینمون پارک می شه … کیف پولمو از رو داشبورد بر می دارم و قدم میزارم رو آسفالت …

 

از ادم های جورواجور، از دخترای قشنگ ، از پسرای فشن ، از کنار ون بی ام و یگان ویژه ، از کنارجوی آب ، از کنار عروسک فروشی و  همه چیز می گذرم … جلوی مغازه کمی معطل می شوم …

” _ جانم ؟

_ 2تا ازون ویتامینه ویژه هات بده …

_ ویژه یا مخصوص ؟

_ ویژه ی همیشه

_ آهان ، 5 تومن!

_ بفرمایید

_ مرسی “

دستم برای گرفتن فیش دراز می شود …

فیش رو می گیرم و  سرمو از رنگهای و نورهای مغازه به سیاهی آسفالت و صداهای سهروردی می کشم …

 

دختر کوچولوی فال فروش بعد ازینکه موفق نمی شود فالی به دختر پسر جوانی که حالا با این دست های محکمی که از هم گرفته اند معلوم نیست به کجا تکیه زدند بفروشد ، نگاهش آرام به دخترک صورتی پوش ملوسی می رسد که حالا در کنار من ، دست در دستان پدرش رو بروی مغازه وایساده …

” _ بابا … از کودوم بستنیا دوس داری ؟ “

نگاه دختر فال فروش اما لحظه ای از دختر صورتی قطع نمی شود. نکند یادش رفته اگر بی پول برگردد کتک می خورد ؟

آرام آرام نگاهم را می چرخانم … دختر موبایل بدست می پرسد:

” _ سلام عسل … کجایی ؟؟  ا ا ا ! چرا ؟ دیر میای که بازم … پیاده؟ مگه بابات ماشینو نداد؟ نداد؟ پس چرا صدای ضبط میاد ؟ …. “

به کف پیاده رو خیره می شوم … خسته کننده است … یکنواخت … سرم را از روی یکی از پاهای دور بالا می آورم … نه ژولیده است و نه لباس هایش پاره … فقط مثل کارگرها کمی تی شرت سفیدش به سیاهی می زند و شلوار جین آبیش کثیف و خشک شده!

دستش یک لیوانه که نصفش بستنیه و یه قاشق معمولی توشه … نگاهش اما همه جا می چرخه … نزدیک و نزدیک تر میشه … نزدیک تر … به سمت آشغالی متمایل میشه و میره جلو … در پلاستیکی آشغالی گرد رو ور میداره ، کمی با دست توشو جابجا می کنه ، دستشو داخل تر می بره و به قدر نصف کف دست با سر انگشتانش مقداری بستنی رو بیرون میاره و به دارایی بستنی هاش اضافه می کنه … میره … جلوتر …

 

دستمو دراز می کنم ، لیوانهارو می گیرم و به سمت ماشین میرم … کاش شوخی بود زندگی !

 

قصه ی غزه و غمزه ی مردمان

اول / آمریکا :

مردم جهان … شما کاری بکنید! سرانتان که  نشسته اند …

مثل اینکه غزه به کسی ربطی ندارد …

اصلان غزه به کسی چه !

حقوق بشر که فقط نگرانی آمریکا از تجمع جلوی منزل شیرین عبادی است …

مگر در غزه هم بشری هست که حقوقش نقض (نغز!) شود ؟

سیلورمن های آمریکا شما کاری بکنید … کاسه گدایی بگیرید و بخوانید شاید صدایتان حزنی به گوش خری باشد …

دوم / اروپا :

باز قصه تکراری …

باز آدم های سفید کک مکی …

دور یک میز!

مشکلشان که ربطی به غزه ندارد , بحرانشان کم شدن فشار گاز 3-4 تا از خانه های ویلاییست …

می دانند که کودک غزه حق روشن کردن آتش را هم در شب ندارد ,اصلا در غزه گاز بی معنی است! شاید کودک دعا کند که خانه ی همسایه اشان را بزنند و آتش سوختن عروسک دختر همسایه  خانه ی آنها را کمی گرم کند …

اما باز مشکل اروپا کم فشاری گاز است … بیچاره طفلکی ها !

سوم / اعراب ( لعنت االه علیهما ) :

عرب … تورا کلا چه به انسانیت … سگی مثل صدام برایت زیاد بود !

عرب … تو باید در هلهله ی مستیت غرق شوی و سگی لاشه ی متعفنت را از خلیج فارس بگیرد و دریای پارس را پاک کند …

عرب … تو بی شک ننگترین و کثیف ترین نژاد بشری … کثیف تر از قوم لوط و نوح … عرب تو نوعی از بشری که بی شک لایق یک پیامبر هم نبودی … چه برسد به محمد ! می دانی ؟ محمد و خاندانش را تو … قوم تو حرام کردید …!

عرب , حسابت را جدا می کنم … ترسو بودن قومت را به چشم دیده ام ! به چشم دیده ام وقتی فقط 5 سال داشتم برای ترساندن توی کثیف شراب خوار یک نفرتان را در اهواز اعدام می کردند و مردم اهواز چند سال از شر توی ******** نفس راحت می کشیدند …

ای قوم عرب … من بقول تو عجم حساب تورا از دیگر ملت ها و قوم ها و سرزمین ها جدا کرده ام … تو برو و در لجن زار خودت راحت زی …

چهارم / ایران:

چرا در ایران سفارت اسرائیل نداریم ؟ چرا مصر در ایران سفارت نمی زند ؟ این حق دموکراتیک اونهاست که توی کشور ما سفارت درست کنن … از دولت خواهشمندم درخواست منو واسه 1 بار گوش بده تا ازین به بعد بجای جمع شدن دور میدان فلسطین , بزنیم دهن سفارتخانه های این 2 کشور را آسفالت کنیم!

پنجم / ما :

اگه به ذهنتون برنامه ای میرسه بگید … اگه برنامه ی تجمع جایی بزاریم میاین ؟

 

گرآواتاری شوید …

سلام …

حتما تاحالا توی سایت ها و وبلاگهای زیادی مثل سمپادیا, در کنار اسم نویسنده ی نظری , شکلی از نویسنده یا شکل دیگری رو دیده اید… پس چرا معطلید ؟ دست به کار شوید و واسه ی خودتون گراواتاری بسازید …

همین حالا به سایت گراواتار برید و برای خودتون با ایمیلی که باهاش نظر می دید یک اکانت گراواتار بسازید , ساختید ؟ کافیه … حالا همه چیز رو به گراواتار بسپارید.

globally recognized avatar   که به اختصار گرآواتار خوانده می شود حرکتی است برای بهتر کردن جلوه های بصری وب .