نویسنده: پگاه

چند قطبي!

بو منيم عقيدم دي. بو اونون عقيدسي دي. بيزيم مختلف عقيده لري ميز وار!! (مربوط به آخرين مطلب آقاي مطهري!)
پائولو كوئيلو مي گه “در زندگي لحظه هايي هست كه تنها گزينه ي ممكن در آن، وا نهادن مهار است.” نمي دونم، من در اون لحظه بودم و مهار رو وا نهادم؟!
فرآورده هاي واكنش تجزيه ي آلومنيم سولفات: آلومينيم اكسيد و گوگرد تري اكسيد.
آن تيغ كجا بود كه ناگه رگ جان زد؟ پنهان نتوان داشت كه اينجا همه خون است…
فتراك: نسمه و دوالي كه از پس و پيش زين اسب آويزند، ترك بند. دوال: تسمه، كمربند. رز:‌زهر، سم مهلك
پوستر كارگاه علوم 86 پريم زير شيشه ي ميزمه. جاي خالي بين خيابان و طالقاني رو مي بينم و صدا تو گوشم مي پيچه “طالقاني كه شهيد نيست…!!” و خنده ي بلند…
لا در سي مي، مي سل مي لا، لا سل فا لا، لا سل فا مي، فا مي ر مي فا… اِ تايم فُر آس! ساز دهني يا پيانو؟! ساز دهني سوز صداش بيشتره…!
درد تاريكي ست درد خواستن… رفتن و بيهوده خود را كاستن…
اردشير رستمي مي گه “فقط با دوستان مي توان قهر كرد… غريبه ناز ما را نمي كشد..”
راستي؛ غرور براي شكستن است يا نشكستن؟!
سوتي هاي منتخب دو هفته ي اول مهر رو لاي كاغذهام پيدا كردم! :
پگاه وسط درس معلم ناگهان ترسيد و دستش را روي سرش گرفت تا پناه بگيرد!
زهرا توله سگ را حيوان از ت نوشت و استپ كرد.
آقاي كائيني گفت يك عدد خيلي ساده براي مثال بگين… ستاره گفت يك + راديكال 2!
زهرا معتقد است نان وايي شيء است!
زهرا بعد از اينكه ما به توضيح او مبني بر اينكه “تو شيرين پلو سيب مي ريزن” خنديديم اظهار داشت اولين حيووني كه به ذهنم رسيد گفتم!!
زهرا هنگام جزوه نوشتن يك “آهان” بلند گفت، دفترش را لاك گرفت، سپس به دفتر پگاه نگاه كرد و گفت: “منم اشتباه نوشته بودم! نوشتي مشابهت! خانوم گفت مشاهبت!”
ركورد دار زهرا بوده…!!
امكانات فرزانگان تهران را سر كلاس نوشته بوديم:
كارگاه كامپيوتر با اينترنت پر سرعت، كه دم درش برگه اي چشبانده اند كه “براي استفاده از معاون پايه برگه بگيريد!!”
آزمايشگاه شيمي در حال ساخت، آزمايشگاه فيزيك داخل نهارخوري!!
آب نماي خاموش با آب لجن دار كه 8 ميليون تومان خرجش كردند!! براي سلامتي مدير سابق صلوات…
ميز و صندلي با خاصيت هاي ويژه: تاشو، تاب شو، آهنگين (غيژ غيژ) و …، متناسب با قد و هيكل بچه ها.
برنامه ي هفتگي هايي مثل ادبيات زبان فارسي ديني عربي و يا فيزيك حسابان حسابان جبر!
سرويس هاي 3 و 5 نفره!
آدرس و شماره تلفن دقيق بچه ها روي ديوار مدرسه!
سيستم سيم كشي فوق العاده، به طوري كه وسط زنگ شيمي 3 ي 5 ي ها اس ام اس مي زنند به ما كه “چراغ رو روشن كن” و ما كه چراغ خودمان را روشن مي كنيم يكي ديگرشان اس ام اس مي دهد “مرسي”. توجه كنيد كه گوشي همه مان خاموش است!
و صدها چيز ديگر…
اول آبان گاه ششم آفرينش بود. روزي كه خدا امكان حيات را به بشر داد. (آيين ميترا)
8 آبان روز نوجوان است.
10 آبان روز دختران است!!‌(تا حالا همچين روزي داشتيم و من نفهميده بودم!!؟).
10 آبان آبانگان است. مطابقت اسم روز دهم ماه با نام ماه در تقويم ايران باستان.
13 آبان روز دانش آموز است.
14 آبان روز فرهنگ عمومي!!! (چه كاري بايد براي اين روز كرد؟!)
18 آبان روز ملي كيفيت است!
24 آبان روز كتاب و كتابخواني ست!! (براي اين يكي چه اقدامي بايد انجام شود؟!)
خب…
چند قطبي شدم!
سرگيجه نگرفتيد از اين همه حرف مختلف بي ربط؟!

بدان مي خندم!

جديدا خيلي پيش مياد به خودم پوزخند بزنم.. يهو مياد تو ذهنم كه “كارم از گريه گذشته ست، بدان مي خندم”. رو ميزم رو پر مي كنم از نوشته هاي جور واجور.. “دل تنهامُ به صلّابه كشيد…”. اما اين روز لازم نيست جايي بنويسم… انقدر با پوزخندم رو در و ديوار مدرسه مي نويسمش كه حد نداره…
وابستگي، عادت، علاقه. مردم خيلي اينا رو قاطي مي كنن. من تو طول يك روز تو مدرسه با هزار و يك نفر سر و كله مي زنم. پيش هر كدوم اين آدما شايد يه تيكه از دل من باشه… بعضيا خيلي كوچيك، بعضيا بزرگتر، و چند نفر خيلي بزرگ…
گاهي عادت خالي. گاهي عادت و علاقه. گاهي عادت و وابستگي. گاهي علاقه و وابستگي. گاهي عادت و علاقه و وابستگي. اما نه عادت خالي دارم و نه علاقه ي خالي. (و اين ضعفه يا قوت؟!)
تو دنياي به اين بزرگي، كه من يه گوشه ي كوچيك شو دارم و توش زندگي مي كنم، كلي وابستگي هست… منم به كلي آدم وابسته م. اما يكي اين وسط هست كه كمتر از اون قدري كه من به اون وابسته م بهم وابسته ست. نمي دونم، آخر به نتيجه نرسيديم كه من مغرورم يا نه. از بين 15 نفري كه ازشون سوال كردم، 7 نفر گفتن خيلي و 7 نفر گفتن اصلا.. يك نفر هم گفت تا حالا نديده! اما خب… من داشتم فكر مي كردم كه وقتي يكي يه نفر رو داره كه جريان وابستگي هاش باهاش اين طوريه، چي كار بايد بكنه؟!
اولين چيزي كه به ذهنم رسيد، چيزي بود كه احساس كردم سال ها بهش فكر كرده بودم و ازش مطمئن بودم… خودخواهي و غرورم داشت منو مي سوزوند، و يه چيزي بهم مي گفت كه دلم مي خواد به خودم وابسته ش كنم.. حسابي حسابي… بعد از اون اما، نمي خوام داشته باشم ش. نمي خوام باهاش باشم.. حتي اگه اون بخواد…
نمي دونين چه حس مزخرفيه! مي دونين؟!!
اما عقل.. و دلم… اول مي ترسه ن و بعد مي گن پليد نباش… مي خواي بدستش بياري…
آيا بايد جنگيد براي بدست آوردن كسي با اين شرايط؟
ما در طول روز، چندين تا وظيفه رو هم زمان انجام مي ديم!؟
دانش آموز، شاگرد، فرزند، خواهر/برادر، همسايه، دوست، بقل/بغل دستي، سال بالايي، سال پاييني، مسئول هزار جور كوفت و زهر مار… آيا مي شه همه ي اين ها رو به نحو احسن انجام داد؟! آيا من دوست خوبي هستم؟ براي صبا كه صبح رنجوندمش و نتونستم ازش معذرت بخوام دوست خوبي ام ؟! يا براي شيدا كه هنوز سوغاتي ش رو بهش ندادم؟ يا براي سحر كه ديروز وقتي اومد حرف بزنه بهش گفتم درس دارم و بره بيرون؟! يا براي مامانم كه از دستم حرص مي خوره وقتي يادم مي ره تخت خوابم رو مرتب كنم؟! يا براي.. براي كسايي كه هزاران بار كمك م كردن و هيچ وقت هيچ كاري از دستم بر نيومده كه واسه شون انجام بدم!؟
آيا من دوست خوبي هستم براي شما؟ آيا من آشناي خوبي هستم براي شما؟! آيا من كمكي به شما كردم؟ چيزي به شما ياد دادم؟ چيزي به شما بخشيدم؟
آيا من براي شما خوب بودم…؟؟؟ براي تك تك شمايي كه نوشته هام رو مي خونيد و نظراتون رو بهم مي گيد؟!
و براي خودم… براي خودم كه تمام احساس و صداقتم رو به كار مي گيرم تا از چيزهايي بنويسم كه شايد هيچ وقت ديگه اي به ذهنم نيان و هيچ وقت ديگه اي به كسي نگم؟!
پورخند “كارم از گريه گذشته ست بدان مي خندم” دوباره روي صورتم نقش بسته…
من بايد گريه كنم، حرف بزنم، و دردم رو بگم تا بتونم بخندم… دلم براي اون پگاهي كه گاهي صداي قهقهه ي خنده ش راهروهاي مدرسه رو بر مي داشت، براي پگاهي كه از رو احساس ش مي خنديد و گريه مي كرد، تنگ شده…
كارم از گريه گذشته ست..

كاري داشتيد؟

بعضي وقتا آدما راهشون رو گم مي كنن!
مي دونين چطوري؟!
مي خواي بري شهر كتاب، اما اشتباها سر از 2 كوچه پايين تر در مياري! بعدم ناگهاني تصميم مي گيري در جهت مخالف جهتي كه مي رفتي، برگردي و سرعتت رو هم زياد كني!!
بعدم كه ازت بپرسن چي كار داري،‌ بگي كتاب مي خريدي!!
خوبه، نه؟
به اين مي گم آدمي كه راهش رو گم كرده…
چند تا دليل مي تونه داشته باشه! نه؟!
يكي اينكه هوش و حواسش رو از دست داده، يكي اينكه آلزايمر داره و چند روز پيشش رو يادش نيست، يكي اينكه ولگرده، يكي اينكه…
مي خوام نظراتون رو بگين لطفا…
چه دليلي به نظرتون مي رسه؟!

يه شاخه نيلوفر

از ديدنم مي رنجه. از نديدنم مي رنجه. از بودنم مي رنجه. از نبودنم مي رنجه.
كنار ديوار گير ميفتم و نفس هاي بريده ي پر سر و صدام رو خفه مي كنم كه نشنوه. راهم رو سد مي كنه و لرزشم رو پنهان مي كنم. عصباني م مي كنه و بغض م رو مي خورم.
هر كاري مي كنم كه خوب تموم شه،‌ نمي ذاره.
ببينم، مگه تموم شدن خوب هم داريم؟!
نمي دونم…
اين وسط، يكي همه ي همه ش كمك م مي كنه. دستام يخ مي زنه و مي افتم زمين. بازم كمكم مي كنه.
محسن چاووشي داد مي زنه “اگه يه روز مردم، بيا و گريه كن و، يه شاخه نيلوفر بذار روي قبرم”
از بودن اون يه نفر كنارم ناراحت مي شه؟!
نمي دونم..
از بودنم مي رنجه. از نبودنم مي رنجه. از ديدنم مي رنجه. از نديدنم مي رنجه.
“ديگه نمي خوام ببينمت. واسه م هم مهم نيستي”
نه، تموم شدن خوب نداريم!

روزمرگي يا آدم حسابي؟!

من دچار روزمرگي مفرت/مفرط شدم!
هر روز صبح از خواب پا مي شم،‌ اس ام اس هايي كه تمام ديروز مردم زور زدن و نرسيده و در نزديكاي صبح، وقتي من خواب بودم، رسيده رو مي خونم.
با نهايت كسالت صبح رو شروع مي كنم،‌ مي رم مدرسه (جز دو روزي كه نمي رم مدرسه، كه اونا هم واسه خودشون حكايت دارن كه عرض مي كنم!) و سعي مي كنم روز خوبي داشته باشم. با همه ي چيزايي كه بهم فشار ميارن. با همه ي حرفايي كه تو دلم مونده. با همه ي چيزايي كه دلم مي خواد فرياد بزنمشون و زار زار گريه شون كنم… نه به معلم ها غر مي زنم نه به زنگ تفريح ها… همه چي رو قبول مي كنم و سعي مي كنم درس گوش بدم… روزايي كه حال دارم سعي مي كنم دل معلما رو شاد كنم. روزايي كه حال ندارم سعي مي كنم به خودم فشار بيارم و جزوه بنويسم.
روزاي تعطيل هم صبح با مامان و بابا (و اگر سحر خونه باشه) صبحانه مي خوريم،‌ بابا حدود ساعت 10 و نيم مي ره بيرون، و ما هم مي شينيم سر درسامون…
از مدرسه كه ميام اگه كلاس داشته باشم مي رم كلاس. اگه نه مي شينم سر درسم… وقتايي كه خونه هستم سعي مي كنم مثه آدماي درست حسابي بشينم درس بخونمم. و مثه آدماي درست و حسابي تر دفتر برنامه ريزيم رو پر كنم كه پشتيبان گلم كتكم نزنه!! اونوقت هر وقت ديگه جان در بدن نموند مي رم شام مي خورم و مسواك مي زنم و مثه آدماي درست و حسابي مي خوابم! در تمام طول روز نهايت تغيير با اس ام اس هايي كه بهم مي رسه حاصل مي شه.. اس ام اس هايي كه قطعا از بچه هاي مدرسه نيست و اگر هم هست يادآوري ست به من به عنوان ماهي…. و اگر هم ديگران،‌ خاله جانم يا چندين نفر ديگه كه گهگاهي ياد ما اگر بيفتند…
كتاب نمي خونم و فيلم هم نمي بينم. بيرون هم نمي رم. حتي سينما… فقط هر روز به دوستان لطف مي كنم و مي رم حموم (و اين نهايت تلاش است براي انجام دادن كاري كه مي توان خودم باشم و نه آدم حسابي!!)
خلاصه اينكه شب اما،‌ همه ي غصه هاي دنيا توي دل منند انگار… وقتي كه باد از پنجره مياد و مي خوره تو صورتم… و يه عالمه آسمون از پنجره ي اتاقم معلومه… و ستاره اي اما نيست… و حتي چشمكي هم نمي زنند…

درست مي شه!

تو خونه همه بهم گير مي دن! تو سومي! نت؟! نه!
درست مي شه!

تو مدرسه سايت فقط براي استفاده ي علمي و اون هم با نامه ي كتبي معاون پايه قابل دسترسي هست!
درست مي شه!

معلم ها روزي 700 هزار صفحه كار و درس مي دن! چرا؟! سوميم!
درست مي شه!

صبح كه بيدار مي شم همچنان خسته م! شب كه مي رم تو تخت خواب رسما مرده ام!
درست مي شه!

زنگ تفريح ها حدودا 2 دقيقه ن!‌ چرا؟! 15 دقيقه اي كه داريم،‌ 5 دقيقه از اين ور دير معلم ها مي رن،‌ 5 دقيقه از اون ور زود زنگ مي زنن! زنگ نماز هم 10 دقيقه زودتر از اوني كه تو برنامه هست مي خوره!
درست مي شه!

از قلم چي زنگ زدن واسه آزمون جمعه. كل دوم. هيچي يادم نيست.
درست مي شه!

سر همه به كار خودشون گرمه!‌ دقيقا وقتيه كه آدم حس مي كنه يهو تنها مونده. هي به خودم مي گم كم كم همه چيز عوض مي شه. اما نمي شه…
درست مي شه!

بالاخره هر جور شده، با ايرانسل هم كه شده ميام نت. سمپاديا هيچ كس نيست. هيچ كس آپ نكرده. خبري هم نيست… مگر 2 يا 3 تا نظر…
درست مي شه؟!