نویسنده: پگاه

دوباره مثل تو هرگز…

كي باورش مي شه؟! من و سوم مهر و تهوع. تب. لرز. معده درد. سر درد. نگراني هاي دوستام. جواب اس ام اس ها رو دادن كه خوبم يا نه! پاك كردن درد از چهره م تو مدرسه. لبخند تو همه ي شرايط واسه حرمت اولاي مهر، واسه خاطر ناراحت نكردن بچه ها. آدم هايي كه پشتم بهشون گرمه. توي مدرسه. بيرون مدرسه. آدمايي كه چشمم منتظر ديدن و بودن و حتي صرف حضورشونه. آدمايي كه معرفتشون وقتي تو بهشت زهرا رو زمين افتادم و سرم رو گذاشتم رو قبر و زار زار گريه مي كنم، معرفت شون، بودنشون، و حرفاشون از رو سنگ قبر عزيزام بلندم مي كنه و اجازه مي ده كه يك بار ديگه بايستم….
خوشحالي ديدن دوستام. تغييرايي كه همه مون تو تابستون كرديم… ترسيدن از بازخورد بچه ها بخاطر تغييراتم. سر كلاسا نشستن و خم به ابرو نياوردن. بي خيال شدن همه ي مشكلايي كه تو دلم نگه شون داشتم. همه ي گلايه هايي كه تموم تابستون از بچه ها داشتم و نگه داشتم كه تابستون شون خراب نشه و نگه مي دارم كه مهرشون خوب بمونه.
پايين انداختن سرم و هيچي نگفتن… همه چي و همه كس رو شكر گفتن. نوشتن يه تيكه از اوستا رو ميز مدرسه. قوز كردن پشت ميزايي كه پشتشون كوتاهه و غر زدن كه “اولا صندلي تكي و كولر گازي دارن”
ياد گرفتن خود شيريني هاي مخصوص معاون پايه ي جديد. ميز اول نشستن سر زنگ عربي و هر هر خنديدن به همه ي حرف هاي لوس معلم يكي از درسا. متحير بودن از امكان داشتن برنامه اي مثل “فيزيك حسابان حسابان جبر” يا “شيمي حسابان فيزيك حسابان” ، يا حتي داشتن دو زنگ عربي در هفته!
چقدر اين دو روز همه چيز عوض شده…
دوباره مي ريم مدرسه،‌ دوباره زنگ تفريح، دوباره درس… دوباره جزوه هايي كه طبق وسواس من بايد مرتب و تميز باشن، بدون لاگ گرفتگي، و شامل همه ي همه ي حرف هاي معلم ها…
ميز سوم از جلو و عقب، رديف وسط، كلاس سه ي چهار. كلاسي با 2 تا دوربين مدار بسته، فقط بخاطر اينكه قبلا آزمايشگاه فيزيك بوده. كلاسي كه كولرش سوخته و بچه ها و معلم هاش محكوم به عرق ريختن هستن!
دوباره نوشتن اسم غايب ها و تاخيري ها تو پوشه ي خانوم اكبري. دوباره گچ آوردن. دوباره پلي كپي و رضايت نامه پخش كردن و جمع كردن (مدرسه كي مي خواد رضايت نامه دادن رو بس كنه؟!)
دوباره زنگ تفريح. كوتاه، كوتاه، بلند. صبح كله سحر دور هم رو زمين، گرد، نشستن و گپ زدن. دوباره زنگ تفريح طولاني دنبال سرگرمي گشتن. از انواع مسخره بازي گرفته تا چشمك و مافيا..
دوباره سرود ملي خوندن و حلقه زدن وسط حياط مدرسه. فكر نكردن به اينكه سرود ملي امسال رو پايه ي ما بايد بسازه… فكر نكردن به اينكه بهمن امسال يكي بجز ما بايد حرص كارگاه رو بخوره. يه پايه جز ما اشك هاش رو بريزه و بخنده واسه ش. يه پايه بجز ما افتتاحش كنه. يه پايه بجز ما اختتاميه سورپرايز شه… فكر نكردن به اينكه “از ما گذشت…”
دوباره يه سري آدم كه تو مدرسه نيستن، يه سري آدم جديد كه تو مدرسه ن. دوباره جاي خالي دوستاي خوبي كه هميشه پشتت بودن و كمكت كردن. به عنوان يه دوست و يه بزرگتر حتي. و دوباره پيدا كردن يه عالم آدم جديد كه پتانسيل دوستي باهاشون رو داري… دوست هاي جديد..
دوباره صبح به صبح سلام كردن به صد نفر، دويست نفر آدم… دونه به دونه دست دادن باهاشون… نگاه كردن به چهره ي آدمايي كه تو اين 5 سالي كه گذشته با يك عالمه شون داستان ها داشتم… صبح به صبح ديدن چهره هايي كه يادم ميارن چي كار كردم، چي كار نكردم… صبح به صبح صداي خنده هاي كسايي كه دوست داري بپيچه تو گوشت و 7 تا 2 باهاشون بخندي و خوشحال باشي… و اگه يه وقت يكي مشكلي داشت و ناراحتي اي، دل همه بگيره از غمش و فرصت پيدا كني تو غم دوستت باهاش باشي… و حتي گاهي باهاش گريه كني…
دوباره شناختن معلم هاي جديد. شناختن كسايي كه دوستشون داري يا نداري. چشم انتظار زنگ بعضي درسا بودن و كابوس بعضي زنگ ها رو ديدن.
دوباره زنگ فيزيك و وقتي حوصله ت سر مي ره،‌ در آوردن ورق و 4-5 تايي اسم فاميل بازي كردن… خنده ي بلند وقتي يكي بي هوا داد مي زنه “استپ!”و هنوز و باز دوباره لذت بازي هاي مختلف رو تجربه كردن… زدن پشت پاي آدم هايي كه خيلي صاف واي ميستن،‌ با نوك انگشت رفتن تو شيكم كسايي كه حواسشون نيست، از سر و كول هم بالا رفتن قبل از اينكه معلم بياد سر كلاس…
دوباره چندين و چند تا ام پي كه زنگاي كسالت آور سرشون دعوا مي شه. دوباره كسايي كه آهنگ گوش مي دن و صداي معلم رو نمي شنون.
دوباره آخر زنگ، در آوردن دفترچه يادداشت واسه نوشتن كوله بار كارهايي كه بايد بكني… دوباره غر غر كردن كه امسال ديگه مثه پارسال نيست… از همين اول شروع كردن درس دادن… دوباره معلم هايي كه ميان سر كلاس و تو گوشت پر مي كنن “همه چيز با پارسال فرق داره”
دوباره نوشتن سوتي هاي بچه ها و معلم ها ته دفتر… دوباره پول جمع كردن واسه خريد كادوهاي دست جمعي… دوباره غر زدن به جون هم كه “آقا! جيبم سوراخ شد بخدا…” و دوباره هر هر خنديدن كه “واي… حالا هنوز آذر نشده… يك عالم تولد تو آذر داريم”.
دوباره تعريف كردن اتفاقايي كه واسه مون ميفته. گاهي ديدن دو سه تامون كه يه گوشه دارن با هم حرف مي زنن و گفتن اينكه “نرو اونجا… بيا اين ور بشينيم. حرف مي زنن انگار…”
دوباره فكر كردن به برنامه مون واسه روز افطاري. دوباره فكر كردن به اين كه “حالا كي بريم بيرون؟”
دوباره حضور غياب بچه ها تو ذهنمون و شمردن اينكه هر 20 تامون هستيم يا نه…
دوباره خيلي چيزا…
چند سال ديگه، از اين 20 و چند نفر، هر كي يه گوشه ي دنيا… هر كي يه گوشه ي ايران… شايد يك روز غريبه شيم… كي مي دونه؟!
دوباره فكر كردن به اينكه “بايد بنويسم…”

پي نوشت:

جناب مضروب يه حرف خوبي زد… گفت ديدي محدوديت نمي خواست؟!
من حرفم رو پس مي گيرم! محدوديت نمي خواست و ايشون حق داشت!

فقط يه سوا ل فني دارم!‌ من دارم مي ميرم! بقيه چرا خبري ازتون تو سمپاديا نيست آيا اما؟!

از فروم به گروه نوشت… صدامو می شنوید!؟

داخل فروم، بحثی هست به نام “چند انتقاد از اعضا”
خب… به هر حال و به هر دلیلی بحث به انتقاد از گروه نوشت کشیده شده.
انتقاد ها جدی هستن و با یک سری چیزهای پایه ای گروه نوشت مشکل دارن!
بهتر دیدم بحث رو اینجا مطرح کنم، به چند دلیل:
1. بچه های گروه نوشت باید این ها رو بخونن، و بعضی ها فروم نمی رن.
2. بعضی از انتقاد ها رسما حیثیتی بودن. بهتره که کسایی که به نوشته هاشون نقد وارده بخونن این ها رو.
3. به نظر من بهتره بحث گروه نوشت در گروه نوشت مطرح باشه. بخاطر اینکه اولا فضای گروه نوشت و آدم هاش با فروم تفاوت زیادی دارن و دوما گروه نوشت در فروم زیر سوال رفته و این اتفاق خوبی برای حیثیت گروه نوشت نیست!

این ها یک سری از نظرات راجع به گروه نوشت بوده:

آقای محمد حسین حیدری فرمودن “بابا بخدا این چیزایی رو که می نویسید آدمی که می خونه فکر میکنه سمپادیا دیونه خونه است.” در ادامه به مطالب زیر اشاره شده:
1. ناخن بکشم رو زمین و چنگش بمونه
حرف بزنم و هوا بخار کنه
دستمو تو مه غرق کنم
موهام خیییییییییییییییس شه و مث شلاق بخوره تو صورتم
تاریک باشه و بترسم
هیجان
ترس
عرق
نفس نفس تو اوج سکوت
ینی لذت با هر دم ! می فمی ؟!*
ینی دیوونگی
2. سمپاد ، فرزانگان ، یهو این وسط کریس دی بورگ ، سوم ریاضی ، ردیف اول ، درس خوندن ، علمی مقایسه ای ، بدبختی ، ۳ مرحله ای شدن ، رقابت ، سالم ؟؟؟ رو کم کنی پسرونه ؟، امتحان ۱۲ مرحله ای، خانوم ن ، اقای ا ، امتحانای هماهنگ ! درست شدن مدرسه ؟ واقعیت ؟ برنامه درسی !
تایپ ، back space !
2 نصف شب ، حالگیری ،‌ هواپیما بوق داره ؟ من چمیدونم ، به خاطر اوزون هوا داره ،‌ حالتو میگیرم !
یاداوری ، دوشنبه ، ساعت ۵:۳۷ ، خدافظ ، سوال های ناگفتنی ، اهنگ ، هدفون ، موبایل خاموش ،‌ نماز ، راز و نیاز ، قول ، قسم ، ارامش ،
خدا ، خدا ، خدا ، خدا ، خدا ، خدا ، خدا ، خدا ، خدا …
بغض و بالاخره اشک …
تحمل ، تحمل ، تحمل ، تحمل ،تحمل ، تحمل ، ….
“گل سنگم گل سنگم چی بگم از دل تنگم ؟ ”
دیگه مثل خود خواننده ش حرفه ای بلدم بخونم … !
یهو میزنم زیر اواز ، یه کم سوت هم چاشنیش میشه … برای فرار از فکر چی کار دیگه میتونم بکنم ؟
3. فقط می خواستم سلام کنم و بگم ممنون که این گروه نوشت رو راه انداختین .

آقای محمد بذرکار گفتن که “من هم با آشفتگی گروه نوشت موافقم! هیچ نظم و قاعده ای جز بی قاعدگی نیست!
بچه ها فکر می کنن هر کلمه ای به ذهنشون میاد رو باید پست کنن! بعد هم کاری ندارن ربطی داره، نداره!
… می دونم همه ی این پست های آشفته یه چیزی پشتش هست، ولی چرا باید به این شکل باشن؟!
من خودم توی گروه نوشت نمی رفتم، بعدا دیدم حیفه توی انجمن کار کنم، اونجا نرم، عضو که شدم نمی دونستم چی بنویسم!
متن بچه ها رو که خوندم دیگه هیچی برام نموند! هرکی یه کیبرد برداشته دستش رو گذاشته روش و …!!
من از گروه نوشت ناراضی ام!! یکی جواب بده.”
” از این هردمبیل نوشتن در بیاد (درست نوشتم؟!)
برای این کار هم لازمه نویسنده ها دیدشون رو نسبت به گروه نوشت عوض کنن!
اونجایی هست که هر سمپادی می نویسد ولی چی می نویسد! به نظر من اونجا نیاز به مدیریت بیشتری داره.
نیما خیلی بچه ها رو آزاد گذاشته.
هر کسی هرچی به دستش اومده نوشته.
این زحمت بیشتر برای نیماست که جلوی این دید و نوشتن رو بگیره.
خلاصه ی موارد بالا:
من می گم: دید بچه ها باید درست بشه!”

ماندگار جواب داده که “اقاي حيدري گروه نوشت وقتي اومده مديريتش گفتند هيچ محدوديتي براي زدن پست نيست ! اين دو تا نوشته اي رو هم كه زدين هيچ جاي اشكالي توش نميبينم ! اينا كيبورد رو دست نگرفتند و هرچي دلشون خواسته نوشته باشند !‌ شما ميتونيد تمامي پستهاي همين كسايي كه اين پستا رو زدند ببينيند ! از هيچ كدوم نميتونيد ايراد بگيريد …
اين نوشته ها نشونه ي اين نيست كه سمپاد ديوونه خونه ست !!!!! يه كم احترام نگه داريد … گاهي اوقات ادما نياز دارند اينجور بنويسند . اقاي مضروب هم كه مديرش هستند ميتنستند اين پستها رو پاك كنند ! سمپاد مگه جاي فرازمينيه كه نتونه يه همچين نوشته هايي داشته باشه ؟ اگه تمامي پستهاي همين نويسنده ها اينجور بود اون موقع هر چي خواستيد بگيد … !
كسي هم شما رو از عضويت تو گروه نوشت منع نكرده . شما هم ميتونيد عضو بشيد و دقيقا هر چي كه خواسته باشين بنويسين !!! بقيه ش ديگه دست اقاي مضروب يا اقاي مطهري هست كه اگر مطابق با قوانين گروه نوشت نبود پست رو پاك كنند . مثل پست اقاي اميرپويا اقا صادقي كه پاك شد … !!!!!”

آقای بذرکار گفتن: “وقتی کلی از پست های یکی می شه همین بی ربط نویسی ها نمی خواین آدم توی قاعده مندیش شک کنه؟!
(اون شخص هم ارسلان م دوست خودمه!)
وقتی 2 3 تا پست پشت سر هم همین تخلیه های ذهنی است، نمی خواین دفع کاربر داشته باشیم !؟”

ماندگار جواب داده ” ببينيند دومين نوشته كه ” سمپاد فرزانگان … ” هست نوشته ي منه !!!!
نه انتقادي از سمپاد داشتم و نه اونجا رو ديوونه خونه فرض كردم ونه خودمو ديوونه فرض كردم . پايين پستمم نوشتم كه براي رهايي از اين ذهن اشفته چي كار ميتونم بكنم ؟؟؟؟؟؟؟؟ اتفاقا دو نفر بهم يه پيشنهاداتي دادند كه واقعا كمكم كرد … من نميدونم چرا پست رو دليل بر ديوونه خونه و ديوونه و اينجور چيزا ميدونيد !!!! اينها زايده ي تخيل من نيستند . چيزايي بودند كه تو ذهنم بودند ! ذهن اشفته ي من كه تقريبا الان ازش راحت شدم ! گروه نوشت يعني همين . بنويس و بزار كمكت كنند . چون ديدگاه داره ! ديدگاهاش هم سازنده و كمك كننده ست … !!!!!!!!! ”

آقای بذرکار فرمودند که “آخر من نفهمید! این پست ها به درد وبلاگ نمی خوره !؟
شما نظرتون رو در این مورد انداختین روی دوش مدیر وبلاگ !؟
چرا ما حق اعتراض به ایشون رو نداریم ؟! مگه ما همه توی یه کشتی نیستیم که اونم داره سوراخش می کنه!؟ (نه به این شدت!)
یعنی شما تقصیری اگه باشه، گردن نیما می اندازین !؟
این مجموعه طنوز به درد تالار می خوره !!؟”

ماندگار گفته “ببينيد من چند بار خواستم اعتراض كنم ! يه بار من يه پيشنهاد دادم مبني بر محدوديت پستها يا چيزهاي ديگه ولي اقاي مضروب گفتند تا وقتي من مدير اينجام نميشه و اينجور چيزا … منم ترجيح دادم ديگه سكوت كنم و پيشنهادي ندم !
توي سايت اگه يه بخش طنز هم باشه بد نيست ! چون سايت از خشك بودن در مياد ! اان سايت خوبه ولي به نظر من يه كم طنزم داشته باشه بد نيست ! پستهايي كه اقاي ارسلان ميزنند بيشترشون كپي پيست از جايي هست …”

آقای بذرکار فرمودند که “پس منم نباید چیزی بگم!
خود دو مدیر با هم حرف می زنن و یه فکری می کنند!
اما چیزی که حیف داره تمیز بودن فروم و به هم ریختگی وبلاگه!
اگه باورتون نمی شه برین چندتا فروم مشهور رو ببینین که چقدر زشت و نامرتب هستن!!
پس من حرف نمی زنم! دست خود مدیران اصلی”

اقای حیدری گفتند که “درسته که هیچ محدودیتی وجود نداره ولی این دلیل نمیشه که آدم پرت و پلا بنویسه! در ضمن من نگفتم سمپاد دیونه خونه است. درسته که آقای مضروب می تونسته پست ها رو پاک کنه ولی خداییش شما دیگه سراغ گروه نوشت نمی اومدید چون می دونستید پستتاتون پاک میشه! بعدش من نگفتم همه ی پست چرت و پرته وقتی میری نگاه می کنی توی تمام پستاش فقط یکی دوتا چیز بدردبخور پیدا میشه! پست آقای آقا صادقی هم بخاطر اینکه مشکل داشت پاک شد و واقعاْ نمی تونست بمونه!
من هم نگفتم شما دیوونه هستید ولی خوب گروه نوشت سمپادیا وبلاگ شخصی نیست که آدم هرچی می خواد توش بنویسه باید هدفمند باشه البته نه هدف شخصی بلکه هدف عمومی! شما می تونستید این مطلب رو توی مشاوره و عبرت های فروم بنویسید نتیجه خیلی بهتری هم می گرفتید.
بخش طنز برای همین باز شده! بعدش شما یکم سماجت نشون می داد شاید ایشون راضی می شد ولی خوب اگه نشد به محمد مطهری می گفتید.
چرا چیزیش نیست هر کی هر پرت و پلایی که میخواد می نویسه نمیگم که وبلاگ روی یه چیزای خاص متمرکز بشه ولی حداقل پرت و پلا ننویسید! اگه واقعاْ دوست دارید گروه نوشت سر و سامان بگیره توی نظر سنجی برای اصلاح وبلاگ ر‌ای آری بدید.
مفاد اصلاح وبلاگ:
• پست هایی که جایشان در فروم است انتقال داده شوند. (توسط خود اعضا)
• پست هایی که حاوی مطالب هرزه و بدون محتوا شناخته شوند حذف می شوند.
• از این به بعد افرادی که اقدام به نوشتن پست هرزه نمایند از ۳ روز تا دو هفته از گروه نوشت و فروم محروم خواهند شد!”

ماندگار گفته “گفتين ادم نبايد پرت وپلا بنويسه ! چيزي كه به نظر شما پرت و پلاست به نظر خود گروه نوشتيا پرت و پلا نيست !
گروه نوشت قوانينش كنارش نوشته شده ! بند سومش ” 3 – در گروه نوشت شما آزادید هرچه می خواهید بنویسید ! اما ما هم آزادیم جلوی هرچه نباید بنویسید و خودتان هم می دانید را بگیریم ! ” اينجا من محدوديتي نميبينم ! شما ازاديدهيچ توضيح ديگه اي كنارش نيست ! هميشه تمام موضوعات نميتونه عمومي باشه ! يه مدت خيلي عمومي بود ولي خيلي كسل كننده شد ! همش سياست و مملكت و كشورو كنكور … خسته كننده بود ! همه هم قبول داشتند . هر كسي رفت سراغ يه موضوع ديگه. من از تقلب نوشتم . يكي ديگه جك گذاشت يا هر چيز ديگه …
گروه نوشت با فروم فرق داره ! فروم هست كه همه چيزش عمومي هست . ولي گروه نوشت اينجور نيست ! گروه نوشت يه جور وبلاگ هست . اگر بخوايد براي پست زدناش همش موضوع عمومي باشه چيز جالبي از اب در نمياد . اينجا وقتي از همه نظر پست داشته باشه جالب تر هست ! موضوع عمومي مال اينجاست … گروه نوشتيها شايد سه چار نفرشون عضو فروم هم باشند . چون اينجا محدوديت نوشتن داره ولي اونجا نداره … !
من برام مهم نيست كه پستم پاك بشه يا نه ! اعتراضي هم ندارم نسبت به اينكه هر كدوم از پستها رو اقاي مضروب خواستند پاك كنند … ! اقاي مضروب وقتي مدير هستند صلاحيت تصميم گيري هم با خودشون هست . منم اعتراضي ندارم .
با اينكه پستهايي كه جاشون تو فروم هست رو منتقل كنيم شديدا مخالفم . وقتي يكي اومده عضو گروه نوشت شده شايد تو گروه نوشت راحتتر پست ميزنه . اگه دوست داشت خودش تو فروم پست ميزد .
در ضمن طبق گفته ي اقاي مضروب اينجا هر كي هر چي دوست داشته باشه ميتونه بنويسه و محروميت از فروم و گروه نوشت معني نداره !
من هر چي هم بحث كنم اينجا به نتيجه نميرسم . با خود اقاي مضروب صحبت كنيد . ايشون مديريت گروه نوشت رو به عهده دارند و بهتر از من تصميم گيري ميكنند و من تابع تصميم مديريت گروه نوشتمون هستم .”

محمد مطهری گفت “من واقعا گیج شدم. تصمیم گیری سخته. فروم و گروه نوشت اصلا همخوانی ندارند. متاسفانه من نمی تونم وضعیت فعلی بلاگ رو تحمل کنم. از اون طرف هم بچه هایی به چنان جایی نیاز دارند که هرچی میخواهند بنویسند.. من چند بار قوانینی واسه بلاگ نوشتم خواستم بزارم اما پاکشون کردم”

آقای حیدری گفتن که “بابا گروه نوشت قانون نداره خود شما که قانون دارید!”

و این هم نظر من بود:
“دوستان،
به نظر من گروه نوشت ما مشکل داره…
ببینید، ما اینجا به وضوح تغییرات رو می بینیم و اینکه عده ی قابل قبولی سعی می کنن اینجا رو بهتر کنن. واقعا هم این کار رو می کنن. به هر حال تو هر جامعه ای یه سری آدم ها هستن که اخلال گر نظم باشن و به نظر من خوبه که به یه قانون نامه ی اساسی برای اینجا فکر کنیم، بنویسیم، و برای اعضایی که تازه عضو می شن حالت تایید قبل از ثبت نام داشته باشه و برای بقیه هم باید فرستاده بشه. چون تا این کار انجام نشه بعضی بی نظمی ها همین طوری خواهند موند.
اما گروه نوشت.
من اساسا با این “هیییییییچ محدودیتی” آقای مضروب مشکل دارم. گرچه به نظر من آقای مضروب خودشون خوب با اصول وبلاگ آشنایی دارن، و تا حالا هم واسه ش زحمت زیادی کشیدن. اما اول بیاین کمک کنیم ایشون رو راضی کنیم که این “هیییییییچ محدودیتی” مال اون روزایی بود که بچه های وبلاگ روزی 4 ساعت وقت شون رو با هم دیگه چت می کردن و خب طبعا هر اعتراضی چیزی بود مطرح می شد و چیزی نمی موند که مدیر بخواد محدود کنه.
الان، طیف نویسنده ها خیلی تغییر کرده. بچه ها فقط از کرج و تهران نیستن، بعضی ها کاملا جدیدن. طرز فکرهامون متفاوت تره. طیف و سبک نوشته هامون با هم فرق داره… من قبول ندارم که هر کسی حق داشته باشه هر جور هر چی دلش می خواد بنویسه. گرچه نظر آقای مضروب فکر نمی کنم این باشه.
در مورد گروه نوشت، باز هم می گم، با این که قبلا توی پی نوشت یکی از مطالبم گفته بودم، من وقتی بعد از یک هفته اومدم تهران و شروع کردم مطالب رو خوندن، یک سری مطلب دیدم که واقعا احساس کردم بی محتوا داریم میشیم. این اتفاق چیزیه که باید جلوش رو بگیریم. به نظر من یک برخورد جدی مایه شه! یعنی یکی بیاد واسته بگه “دقت کردین دارین بی محتوا می نویسین؟”
خب، گرچه چیزی مثل گروه نوشت، مثل نوشتن، اگر با دغدغه ت شروع نشه، و بخوای بنویسی تا دغدغه ایجاد شه، ممکنه که خیلی از این جور اتفاقا توش بیفته.
یک چیز دیگه؛
به نظر من، انتقاد معناش حرمت شکنی نیست. اولین چیزی که رعایت می کنید لطفا حرمت باشه. اگر حرمت نگه دار نباشید نمی تونیم با هم مشکلاتمون رو حل کنیم.
به نظر من، جدا از اینکه اون مطالب هیچ شباهتی به مطالب دیوانه ها نداشتن، اصلا درست نیست آدم بیاد یه مثال بزنه بگه آقا اینا رو می خونی یاد دیوونه خونه میفتی.
نکته ی بعدی،
گروه نوشت به بازدید کننده، به منتقد، به پیگیر های بیشتر نیاز داره.
ششصد هفتصد نفر میان این جا و میرن، روزانه هزار جور نظر و .. گذاشته می شه، بعضی نظرات رو میبینید که واقعا طرف بخاطرش وقت می ذاره. اما گروه نوشت نه.
گروه نوشت رو فقط نویسنده هاش می خونن. بقیه تون میاین، قبل از اینکه جو رو درک کنید، سعی کنید بچه ها رو درک کنید، سعی کنید باهاش مثل یک نوشته برخورد کنید ( و نه یک بحث فروم)، نظرای تند می دید، انتقادای تند می کنید، و میرین تا یک ماه، چند ماه، چند سال دیگه، که آیا دوباره برگردید یا نه.
من از طرز برخورد شما شاکی هستم. شما اهمیت گروه نوشت برای نویسنده هاش رو درک نمی کنید، دغدغه های نویسنده ها رو نمی فهمید، ارزش نوشته ها رو نمی پذیرید، انتقاد های بجا و درست نمی کنید، گروه نوشت رو به عنوان یک گروه نوشت نمی ÷ذیرید و باهاش ارتباط لازم رو برقرار نمی کنید، و حتی پیگیر واقعی هم نیستید.
شما فقط میاید، نگاه می کنید، خیلی هاتون پوزخند می زنید و می رید.
اگر انتقاد دارید، واستید و کمک کنید گروه نوشت رو برسونیم به جای خوب. اگر سمپادیا واسه تون مهمه. اگر گروه نوشت براتون ارزشمنده. و خیلی اگرهای دیگه.
من، با اینکه انتقادهای شما رو می پذیرم، اما می خوام بهتون بگم دوستان، این توان ماست. شاید همه ی توانمون نباشه. این چیزی بوده و هست که ما تونستیم تا به حال بسازیم.
حالا شما لطف کنید، تشریف بیارید، با ما و نوشته هامون ارتباط بگیرید، تو جو ما قرار بگیرید، و بعد انتقاد کنید… نه حرمت شکنی و غرغر.”

اضافه می کنم،
به نظر من اگر هم حرف های آقایان، خصوصا آقای حیدری، درست بود، تندی حرف هاشون باعث می شه حرف هاشون واقعا حالت آزار دهنده پیدا کنه.
من قبول ندارم که ما حق داریم در مورد مردم نظر بدیم بدون اینکه شناخت کافی داشته باشیم. چه برسه به انتقاد.
ضمن اینکه، هر کسی هر حرفی داره، خوبه که رک و پوست کنده، اما محترمانه حرفش رو بزنه. ما نه قصد داریم کسی رو برنجونیم، نه چیزی. فقط می خوایم وضعیت اینجا رو سر و سامون بدیم.
لطف کنید این قضیه رو کمک کنید همین جا تمومش کنیم.
پیشنهادم هم اینه که تا حل شدن این قضیه آپ نکنید. باز هم می گم، صرفا پیشنهاد دادم.

شهر كتاب در 6 و 30 دقيقه

ديروز تا ساعت 5 كلاس بودم. بعد از كلاس رفتم شهر كتاب و جلد آماده و نوك اتود و پاك كن خريدم.
برگشتم خونه، اومدم برم نت كه تلفن زنگ زد.
تلفن بي سيم خراب شده بود، پس ديس كاننكت شدم و رفتم طرف تلفن.
صبا بود!
گفت كه مي خواد بره شهر كتاب و مامانش نگرانه و اينكه منم برم اونجا. منم حوصله ي خونه نداشتم، دلم واسه صبا تنگ شده بود، و شهر كتاب هم كه جاي خوبيه خب‌ :دي
گفتم باشه، و گفت 10 دقيقه ديگه اونجام.
بعضيا مي دونن من چقدر از دير كردن بدم مياد. بيشتر از اون، از اينكه دير كنم بدم مياد! واسه همين سريع پوشيدم، گوشي و كيف پول برداشتم و رفتم بيرون.
گوشي صبا هم يك طرفه بود و من تصميم داشتم فقط اگر دير كرد و حوصله م سر رفت بهش زنگ بزنم.
اين طوري شد كه من 5 دقيقه بعد از تلفن صبا دم شهر كتاب بودم (خونه ي ما با شهر كتاب 2 كوچه عرضي و 2 كوچه ي طولي فاصله داره).
وقتي رفتم دم شهر كتاب، يه اكيپ پسر اونجا واستاده بودن. اين شد كه زنگ زدم و گفتم كه من يه كم تو كوچه واي ميستم!
تكيه داده بودم به ديوار، زير اسم كوچه. خيلي خيلي ساده رفته بودم. مانتوي مشكي شال بنفش بدون هيچ آرايشي. كفشم هم اسپرت بود.
دو سه قدم دور تر از من 2 تا دختر واستاده بودن. از رو چهره و قد و قواره شون مي تونستم بگم يكي دو سال حداقل از من كوچيكترن. با اينكه آرايش تندي داشتن و كاملا هم معلوم بود قرار دارن. اوني كه خودش رو كلي درست كرده بود، و با كفش پاشنه بلند خيلي ناراحت (به روي خودش نمي آورد اما خب ما دخترا مي فهميم اين چيزا رو) تلو تلو مي خورد تقريبا، به اون يكي گفت “من واسه هيچ كس بيشتر از 5 دقيقه صبر نمي كنم! ببين الان چند دقيقه ست واستاديم اينجا…”
اون يكي بهش گفت “بيا اينجا بشين… بابا… مي ارزه! خيلي بچه ي خوبيه بخدا… يه كم بد قوله فقط! ما كه 45 دقيقه واستاديم. بيا واستيم مياد ديگه!”

تو دلم گفتم بيچاره ها رو اسكل كرده، نفهميدن هنوز؟!
همين طوري ساكت بودن كه از اون طرف كوچه يكي شروع كرد بلند بلند گفتن كه “چرا تنها واستادي؟! بيا اين ور با هم باشيم بابا! اون نمياد، بي خيالش شو!”
دو سه دقيقه طول كشيد فهميدم فقط من تنها واستادم! اون دو تا دختر هم داشتن به من نگاه مي كردن. احساس كردم صورتم داره سرخ مي شه. سرم رو انداختم پايين و سعي كردم بهش توجه نكنم. اما هر چي من بي توجهي كردم بدتر كرد. ديگه تقريبا داد مي زد “خوشگله، گوشي رو بذار كنار، بيا پيش خودم. مهمون مني اگه بياي ها!”. من گوشي م رو به صورتم نزديك تر كردم! دخترا بلند شدن و رفتن يه كم اون ور تر كه به پسره زنگ بزنن. من هم تقريبا صورتم رو كرده بودم سمت ديوار. همين طور سعي مي كردم حواس خودم رو پرت كنم كه يهو سرم رو آوردم بالا ديدم پسره كنارمه! يه كاغذ چپوند تو دستم، چشمك زد و رفت سر جاش اون ور خيابون نشست.
خيلي عصباني شده بودم. در عين حال چون يه دفعه ديده بودمش نمي تونستم عكس العمل نشون بدم. اما آروم كاغذ رو گرفتم توي دست چپم و با تمام بي خيالي اي كه مي تونستم نشون بدم رفتم كاغذ رو انداختم تو سطل آشغال. بعد هم دوباره برگشتم واستادم سر جام.
بعد پسره شروع كرد داد زدن كه “همين كارات منو كشته… بيا اين ور ديگه… دست ور دار! نمياد تنها مي مونيا… بيا ديگه!”
من رفتم تو شهر كتاب، گفتم روش كم مي شه ميام بيرون. رفتم تو، يه گشت زدم و اومدم بيرون.
همين كه پام رو گذاشتم بيرون ديدم يكي داره بوس مي فرسته! با صداي بلند اداي بوس كردن در مي آورد… ببخشيد… حالم داشت به هم مي خورد! همون موقع هم يه دسته پسر از سر كوچه وارد شدن و صحنه رو كه ديدن شروع كردن سوت زدن و دست زدن و …. بعد يكي شون يكي زد پس گردن اون يكي و اون يكي به حالت عربده به مادر طرف فحش داد!
من همين طوري متحير بودم كه چرا تا حالا وقتي ميومدم شهر كتاب اين همه آدم كثافت اونجا نديده بودم! تو همين فكرا بودم كه دو تا دختر ديگه اومدن. اينا ساده تر بودن، اما آرايششون تندتر بود ولي همون سن ها بودن. داشتن در مورد يه پسره حرف مي زدن به اسم آرش. مي گفتن خيلي خوشگله و خيلي باحاله و … . من هم گفتم خب ديگه، الان مياد مي بينيم اينا به كدوم تحفه اي مي گن خوشگل. اين در حالي بود كه اون دو تاي ديگه دقيقا 1 ساعت و 10 دقيقه بود كه كاشته شده بودن و پسره يه بار مي گفت ميدون سلماس هستم. يه بار مي گفت گم كردم، ميدون گل ها هستم. يه بار مي گفت اشتباه رفتم الان نمي دونم كجام! خلاصه اين كه اينام مي گفتن اين چرا خنگ شده! منم مي خنديدم تو دلم مي گفتم پسره الان داره مي خنده…!
تمام اين مدت اون يكي پسره اون ور خيابون داشت بوس مي فرستاد!!
داشتم فكر مي كردم به صبا زنگ بزنم كه پسره دوباره بلند شد بياد اين ور. اين بار مي ديدمش اما وانمود كردم نمي بينم. اومد جلو كه برگه رو بچپونه تو دستم كه سرم رو آوردم بالا، برگه رو از دستش قاپيدم و محكم با كف دست برگه رو كوبيدم تو صورتش و فرياد زدم “برو ننه ت رو بوس كن كثافت”. و همون طور عصباني رفتم تو شهر كتاب.
از پشت شيشه نگاه كردم و ديدم كه دخترا دارن پسره رو نگاه مي كنن كه داره مي ره. دوباره اومدم بيرون و شنيدم كه يكي شون كه دورتر از همه بود بهم به دوستش مي گفت “اين دختر بنفشه خيلي خره! پسره خيلي خوشگل بود!”
حالم واقعا داشت بهم مي خورد.
ايرانسل تو گوشي م بود. داشتم سعي مي كردم زنگ بزنم به صبا و نمي شد، آنتن اون نقطه نداشت و اگه مي رفتم جلو هم جام خيلي ناجور مي شد، خيلي تو ديد بودم.
اين شد كه تكيه دادم به ديوار و دخترا رو نگاه كردم. 2 تاشون بر پياده رو واستاده بودن. يه پيرزن با نون و تخم مرغ از جلوشون رد شد و يه تيكه از حرفاشون در مورد پسره رو شنيد. بعد من رو ديد كه دارم به دخترا پوزخند مي زنم. با افسوس يه نگاهي كرد بهشون و سرش رو تكون داد كه يعني متاسفم! من هم سرم رو يه كم شديد تر از اون تكون دادم. به قول صبا منظورم اين بود كه “ما بيشتر!”. پيرزن هم يه قهقهه ي بلندي زد و رد شد.
سرتون رو درد نيارم، دخترا از ساعت 6 و نيم كه من اونجا بودم تا 8 دم در واستاده بودن ( و 2 تاشون هم كه گفتم، قبل از من اونجا بودن!). هيچ كدوم از پسرا نيومدن. دومي گفته بود حموم بوده و ساعت از دستش در رفته! دختره در جواب بهش گفت “الهي!!” ! اون يكي پسره هم بعد از مدتي برگشت، نشست سر جاش و دوباره شروع كرد بوس فرستادن. من هم ديگه بهش نگاه نكردم، و اون هم ديگه نيومد اين طرف خيابون.
امروز هنوز هم در حيرتم كه چطور اين همه چيز عجيب رو تا حالا اونجا نديده بودم. دختراي 14 ، 15 ساله ي كاشته شده با آرايش هاي خيلي تند، و پسرهايي كه فقط لوده گي بلدن.
دم در شهر كتاب… جايي كه من صرفا با يه بقل كتاب و سيدي از درش ميام بيرون…………

روزي كه نبودم، روزي كه هستم

سلام.

تمام مدتي كه نبودم منتظر برگشتن بودم. وقت نداشتم بيام نت. 1 هفته ي تمام صبح تا شب خاك كشور غريب رو زير و رو كردم و برگشتم..
خيلي حرف داشتم وقتي برگشتم. يك عالم غر غر داشتم. يك عالم چيزاي عجيب و جالب و تازه ديده بودم. منتظر بودم بنويسم. خيلي حرف داشتم…
نوشته ها رو در 6 صفحه ي آ چهار نوشتم و گذاشتم گوشه ي اتاق. گفتم شايد يك روز نوشتمشان.

روزگار تند و آرام گذشت. پريشب، همين طور كه با محمد سر سمپاديا حرف مي زدم، ياد چيزي افتادم…
چيزي كه كمتر كسي اينجا نمي داند چقدر براي من كلمه ي سختي ست…
مدت هاست مي خواستم بنويسم ش، شايد از 1 ساعت اشك ريختن ناگهاني بخاطر يك صحنه ي ناقابل يك نفر ايستاده بالاي يك ساختمان جلوگيري كند.
مدت هاست مي خواستم بنويسم تا دردش كم شود.
درد آن بغضي كه از اول در گلويم مانده. همان كه بقيه به آساني شكستن ش و من نگه ش داشتم…
نگه داشتم براي خودم
گريه ام كه تمام شد، لرز كردم. بعد هم شروع كردم به عرق ريختن. تا صبح بين خواب و بيداري ماندم. 3 بار با تن لرزان از تخت خواب بيرون آمدم، با ورق و خودكار برگشتم، همان طور خوابيده در تاريكي، نوشتم، و دوباره سعي كردم بخوابم…
نزديك صبح، دوباره بلند شدم. ماژيك قرمز و كاغذ آ چهار پيدا كردم، پشت ميزم نشستم و نوشتم : داده و نداده ات را شكر…
تمام ديروز را شارژ بودم.

تا…

ديشب.
ديشب اس ام اس دوباره يك دنيا حرف زد. يك دنيا حرف كه من زدم. يك دنيا حرف كه من شنيدم و نشنيدم.

ديشب…
ديشب در دنياي خودم بودم كه فهميدم ام اس داشتن سخت است.
بيمارستان رفتن سخت است. نگران كردن و نگران بودن سخت است.
ام اس داشتن سخت تر است اما…

امروز صبح تا همين چند دقيقه پيش آشفتگي و سرگرداني پدرم را در آورد.
از پا در آمدم.
واقعا از پا در آمدم.
انقدر چيزهايي كه نبايد مي گفتم گفتم و چيزهايي كه بايد مي گفتم نگفتم كه يادم نيست چه چيزهايي را بايد گفت، چه چيزهايي را نه.
انقدر محو قدرت بشر در ارتباط برقرار كردن شدم كه نمي دانم چطور حيرتم را پنهان كنم.
انقدر به تعهدات و وابستگي ها و خواسته ها و چيزهايي كه عقل مي پسندد فكر كردم كه مثل آدم حرف زدن يادم رفته.
انقدر دستان يخ زده ام اس ام اس ها را يكي يكي باز كرده و جواب داده كه نمي دانم چه كنم گرم شوند.
انقدر گيج و آشفته و حيران و مضطربم كه فقط مي تواند نتيجه ي روزي مثل امروز باشد.

امروزي كه دارم براي سمپاديا مي نويسم اما نه آنچه مدت هاست تصميم دارم بنويسم.

دارم مي نويسم كه خوانده شود.
دارم مي نويسم كه خالي شوم، گرچه پيشتر خالي شدم. وقتي كه يادم آمد چقدر راحت وابسته مي شوم…
و بطور ويژه، مي نويسم كه كسي و كساني بخوانند.

دلم مي خواست دايره ي لغاتم انقدر وسيع بود كه همه ي آنها كه نگفتم را مي گفتم، و انقدر توانمند بودم كه بتوانم بگويم چه مي خواهم، و آنقدر مي دانستم و مي توانستم كه هم ترا راضي كنم، هم خودم را.
دلم مي خواست زل مي زدم در چشمان آدم ها، و از نگاهم مي ديدند كه…

پي نوشت اول:
من همه ي پست هايي كه نخوانده بودم خواندم و تك و توك نظر هم دادم. يك چيزي نظرم را جلب كرد. مطالب بي محتوا رو به افزايشند.

پي نوشت دوم:
اين يكي را، نه كسي حق دارد سانسور كند، نه پاك كند. ببينيد كي گفتم…

پي نوشت سوم:
نيما، محمد، مرسي بخاطر زحمتاتون براي راه انداختن اينجا و رفع مشكلات.

قبل از خواب

فاصله ي بين نوشتن 1 و 2 حدودا 16 دقيقه بود.

1:

جاي شما خالي،آ خرين قسمت ترانه ي مادري بود. من و مادر گرام هم كه بين فك و فاميل و در و همسايه و دوست و آشنامعروفيت داريم به زر زر كردن براي اقسام فيلم وكتاب! به طوري كه يك هزارم برابر آنها براي خودمان گريه مي كنيم. پدر گرام هم كلن و از پايه مخالف ترانه ي مادري بود و از وقتي اين سريال شرع به پخش كرد ( كه متاسفانه يا خوشبختانه من به علت عزيمت خواهر گرام از جنگل ابر به تهران و تنها ماندن در خانه در ساعت11 شب و علافي ، از قسمت اول ديدم، وچون در آن ساعت كاري نداشتم و خواب هم كه اختيار داريد سر شبي خواب چيه، و تا آخر را هم ديدم) عمدن يا سهون سر ساعت 11 به سمت رختخواب مي رفت و سر راه هم غري مي زد مبني بر اينكه ” بگيريد بخوابيد، اين چرت و پرتا براتون نون و آب نمي شه” و گاهي هم گرد و خاكي و دادي و … ( كه كار ساز هم نبود!) خواهر گرام هم از وقتي با تمام شدن كلاس زبان ساعت 8 صبح روزهاي زوج، طعم تابستان را مي چشيد، به من و مامان پيوسته اما تبحري دارد عجيب در سوتي يابي و مسخره كردن تمام الهيكل فيلم، كنار ما نشسته بود .

خلا صه اينكه من و مامان و خواهر گرام بوديم و صداي كم تلويزيون بعلت خواب پدر بزرگوار!

همين طور بين خنده به قسمت هاي هندي ++ فيلم و و گريه به خاطر … (دليل؟ اول مطلب را خوب نخوانده ايد!!) رفته بودم دستمال بياورم مر واريد ها را پاك كنيم كه سوسكي عيشمان را منقص كرد!

فلذا به خنده گفتم :‌سوسك!”‌خواهر گرام 3 متر پريد و مادر گرام دمپايي وي را برداشت، به دنباي “سوسكي خانوم” *دويد. خواهر گرام فرياد زنان التماس كرد كه “‌با دمپايي من نكشش!” و چنان پريد كه نشان مي داد قصد داشت آلت قطاله(؟) را سريع السير دور كند و بگريزد!

خلاصه هي ما بدو سوسكي بدو، اين مبل رو بكش كنار،پيانو رو هل بده اونور،ميز نهار خوري رو سر بده اونور، از اون طرف هم هي بهرام گريه كن، هي فرخ زر بزن، هي سميرا ناله كن، اينا … سر انجام، مادر گرام “‌سوسكي خانوم” را با 2 ضربه شهيد كرد. طي اظهارات وي، اولين ضربه زير ميز پذيرايي بر سر وي وارد گشته وكه او را نيمه مدهوش(!) كرده ، و دومين ضربه و ضربه ي نهايي پشت پيانو ( كه كوك اندكش نيز با اين سرهايي كه خورد پريد) بر او وارد كرده، او را كـٌـشانيد.

همزمان با شروع تيتراژ پدر گرام غافلگير كننده مابانه، از در اتاق خواب گفت:‌” سلام!”

* سوسكي خانوم،  لفظ اديبانه ي پسر خاله ي عزيزم است!

2:

دور تا دورم پر شده از آدم هايي كه دارن فكر مي كنن چطوري از اين مملكت برن. خيلي از كسايي كه دوستشون دارم، خيلي از كسايي كه… بيشتر عمر 16 ساله م رو باهاشون گذروندم!
تعداد دفعاتي كه مامانم بهم خبر مي ده فلاني داره ميره فلان جا، هزار برابر شده انگار! اول جوون ها، بعد نوجوون ها، و بعد هم خانواده هايي رو مي بينم كه دارن دمشون رو مي ذارن رو كولشون و در ميرن!
مالزي، كانادا، استراليا، آلمان، فرانسه، آمريكا، هر جايي كه بگين!
مي رن كه برن. از اين جا دور مي شن، همه چيزشون رو مي دارن پشت سرشون، همه ي زندگي شون رو مي فروشن و هر كدوم مي رن يه گوشه ي دنيا…
مي رن يه گوشه واسه خودشون يه زندگي ديگه شروع كنن. يه زندگي جديد شايد حتي. يه زندگي اي كه توش مطمئن باشن اونقدري كه حق دارن مي تونن دريافت كنن!
مردم دارن فرار مي كنن. از محدوديت ها، از حرص خوردن ها، از غر زدن ها، از هر روز و هر روز بدبختي هاي بيشتر ديدن.. از هر روز بيشتر از روز قبل همه چيز رو خراب ديدن…
مردم دارن فرار مي كنن! مردمي كه خيلي مردم ويژه اي نيستن. صرفا پولدار نيستن. خيلي هاشون رو مي شناسم كه تا حالا تا مرز ايران هم نرفتن. اما هر جور شده مي خوان برن.. هر جور كه شده!
اينا همه شون من رو به اين فكر مي ندازه كه خدايا، تا كي ما، خانواده ي من رفتنش رو عقب مي ندازه؟ تا كي 4 تايي به همديگه بگيم اينجا كشورمونه، هيچ جا بيشتر از كشورمون نمي تونيم خوش حال باشيم؟ تا كي مي خوايم سرمون رو بندازيم پايين و نشون نديم كه تو چشاي هممون يه سوال مشتركه : آيا ما هم بايد بريم؟

داريم مي ريم سفر. نه پارسال و نه سال هاي قبلش اين طوري فكر نمي كردم. امسال اما، هنوز چمدون نبستم. همه ش تو ذهنم يه سواله :‌ يعني ممكنه يه روز ما هم مجبور شيم دل بكنيم و بريم يه جايي كه وطن مون نيست؟! يعني يه روز بايد چمدوني ببندم كه با هم بريم و … بر – نَ – گَر – ديم؟!

پي نوشت :
ممنون از سحر، بخاطر تايپ!

ضميمه:
باز نيما رفت مسافرت، 2 روز اين جا مشكل داشت؟!

تلنگر

بسياري از وقت هايي كه تو خونه م  رو پشت ميزم مي گذرونم. خيلي وقته. شايد يه عادته. واسه همين خيلي وقت ها خيلي تلنگر ها رو پشت ميزم (فعل درست ش نمي دونم چي بود، فكر كنم:) مي خورم.  اكثر اوقات واسه خوندن، واسه نوشتن، واسه هر كاري جز تلويزيون ديدن و غذا خوردن و وقتايي كه جمع خونواده مون جمعه ، پشت ميزم مي شينم. اين بار پشت ميزم نبودم…

رفته بودم شهر كتاب و كتاب دوست بازيافته رو به يكي از دوستان نزديكم پيشنهاد مي كردم. رد مي شدم كه كتابي از اردشير رستمي ديدم. از اونجا كه مختصر و مفيد مي نويسه و مي تونه چيزي كه تو فكرش هست رو راحت به زبون بياره، نوشته هاش رو مي خونم.
“تلنگر” رو خريدم.
با خواهرم و دوستم نشستيم جلوي تلويزيون و “وال-ايي” رو كه ديده بودم براشون گذاشتم تا ببينن.
كتاب رو باز كردم و تو همون شلوغ پلوغي شروع كردم به خوندن.
صفحه ي 75 بودم كه احساس كردم يك چيزي توي دلم ريخت پايين…
صفحه را نگه داشتم و خواندم. تا 157 خواندم.
بعد برگشتم و صفحه ي 75 را دوباره خواندم.
نوشته بود:

چه بخواهيم بپذيريم و چه نه، زندگي بدست آوردن است. به عبارتي ديگر زندگي به چنگ آوردن يا باز هم به عبارتي ديگر شكار است. اگر ماشه انديشه مان را زودتر يا ديرتر از لحظه ي موعود بكشيم خطا كرده ايم. بايد بدانيم چه حرفي را چه وقت بزنيم و چه كاري را چه موقع انجام بدهيم يا ندهيم. بيشتر مشكلات ما از آنجا شروع مي شود كه ما زمان حرف ها و اعمال مان را نمي دانيم. آيا ما بيشتر از آن چه كه بايد روي خودمان كار بكنيم روي جهان كار نكرده ايم؟!

احساس مي كردم تب دارم. يك هو سرما خورده بودم. اين جور وقتا نا خودآگاه ذهنم مي ره طرف اين پرسش “آيا هم سن هاي من دليل اين طوري اي براي خودكشي داشتن يا صرفا بچه بودن؟ يا شايد خيلي بزرگ شده بودن و تو قالب خودشون جا نمي شدن؟!‌ بدنم لرزش خفيفي داشت و داشتم فكر مي كردم كه چي تو دستام دارم، چي تو دستام خواهم داشت و چي از دست دادم. فكر مي كردم به اين همه خطا، اين همه اشتباه، اين همه گناه، اين همه… اين همه همه چيز! حتي نمي دونم تا كي وقت دارم!
كي ياد مي گيريم كه “وقت ش” كيه؟!

برگشتم و اسم كتاب رو نگاه كردم.