نگذارید گل یاس بمیرد حیف است
در غزل واژه ی احساس بمیرد حیف است
دیده ها خشک شود از غم بی دردی ها
عشق در غربت وسواس بمیرد حیف است
نگذارید که در دیده ی حیران زمین
روی گل شبنم الماس بمیرد حیف است
نگذارید در این بغض نفس گیر زمان
بوی بابونه و ریواس بمیرد حیف است
زیر پاهای تمدن دل ما سنگ شود
لاله ی ساده و حساس بمیرد حیف است
نگذارید که با دست تبر در دل باغ
خنده ها بر لب گیلاس بمیرد حیف است
پدرم گفت چه غم سفره اگر بی نان است
مرد در مزرعه بی داس بمیرد حیف است
غزلی نغز بگویید به شاباش بهار
نگذارید گل یاس بمیرد حیف است
<احمد فرجی>
لطفا نظرات خود را راجع به این شعر برای بنده قرار دهید . با تشکر< پویا >