اين پست هيچ ربطي به قبلي ها نداره!گرچه قبلي ها هم خيلي ربطي به قبلي هاش نداره!
امروز يه اتفاق ناگوار رو مشاهده كردم و به حال هم خودم و هم طبيعت دلم سوخت!حتي بيشتر از زماني كه امشب وقتي گچ پامو باز كردم و پاي بيچاره مو ديدم كه بصورت فله اي كبود شده و اونم با مركز بنفش و هال هاي زرد و سبز!البته نه از اون هاله ها! هاله ي راستكي! و بعد يادم افتاد كه خودم اين بلا رو سرش اوردم!
و بعد با خودم گفتم: چقدر ادم نامرده اگه دلش به حال چيزي نسوزه كه داره اصولا و از بيخ و بن پدرشو در مياره!البته منظورم پام نيست!منظرو اون بد بخت تخم مرغي شكليه كه به هيچ منطقه اي از اون رحم نميشه!
از معدنش گرفته تا هواش داريم پدرشو در مياريم!البته در ميارن!
يه چند جمله اي قبلا نوشته بودم گفتم اينجا هم بگمش ….
باد در چاه هاي تنهايي به دام افتاده،
و هنوز پس از سالها سر هاي خسته مان را بر بالش ميگذاريم….
و درد ساييدگي استخوان…
معدن،قلب كارگري بود كه ميترسيد از گرسنگي…
.
بدبختيم؟؟؟؟ما تازه بدبخت نشده ايم!
بدبختي زماني سايه بر درونمان انداخت كه،
بشقاب شيريني عدالت از دستان تكنولوژي رها شد…
احساس خلا ميكردند،قطارهاي پيش از تو!
و درد همه جا را گرفت و ان خلا را…
و زخمي پديدار گشت كه نسل هاست بر سقف اسمان رخنه مي افكند…
كاش ميشد اب اين تنگ را عوض كرد
چونان كه ميتوان خواب مخمل را به اشاره اي
اما چه ميتوان كرد وقتي،
بادي از دود خنجر انداخت بر ريه هامان….
و ديگر هيچ جايي نيست كه من و تو خلوت كنيم،
با يك شاخه گل و يك فنجان قهوه!
اصولا ميخواستم بگم با روند فعلي هر دو طرف ضرر ميكنن!
راستي از مطالب در صورتي كه ميخوايد استفاده كنيدبا اجازه و با ذكر نام استفاده كنيد!اصولا دليل داره ايني كه گفتم!