جاهای خالی ای که هیچ وقت حس نمی شن، حالا دارن حس می شن و وقتی حس می شن همش حسرته و حسرت.حسرت روزای رفته، حسرت چیزای که بلقوه خاطره بودن اما بلفعل خاطره نشدن!حسرت تکرار نشدن چیزایی که خاطره شدن،حسرت خاطره های کمرنگی که دارن کمرنگتر می شن.اه چه میدونم!همه ی اینا هست و نیست!
جشن فارغ التحصیلی ه فرزانگان دیروز 7/6/87 خاطره شد.خاطره ای به یاد موندنی که مثل همه ی خاطره های شیرین دیگه وقتی به یاد میان خنده ی غم رو رو لب میاره. اشکایی که ریخته شدن هر کدوم یه خاطره س که وقتی با همیم یادمون میاد.5شنبه فرصت ترین فرصت بود واسه دور هم جمع شدن دوبارمون.هممون.همه ی فرزانگان 87 .7سال خاطره ها،4 سال با هم بودنا،همشون حک شد و حالا وقتی بهشون فکر می کنیم یاد لذت با هم بودن می افتیم.
جشنمون برگزار شد.یه جشن با حضور بچه ها و خانوادشون و معلماشون که طبق معمول همه ی کارای برگزاری رو خود بچه ها به عهده گرفتن.تهشم طبق تر معمول همه ریختن تو حیاط و حلقه زدن و سرود ملی خوندن.با دستای گره کرده و چشای….بدون خدافظی تو تاریکی شب از مدرسه اومدن بیرون که بازم برگردن…
بازم برگردن و به سال پایینیا بگن:ما فارغ التحصیلیم.اون وقتا که ما اینجا بودیم،آسمون آبی تر بود! یه باغچه داشتیم که توش یه درخت اوکالیپتوس داشت که… سه چهارم مدتی که اینجا بودیم آب نما نداشتیم و به جاش یه چندتا پنجره اینجا بود که اونورش… اِ! این سرود ملی مونه و…..
واقعا چه قدر می تونیم عقده های باهم نبودنای بعدی مونو پشت این حرفا قایم کنیم؟