من در پس یک در تنها مانده ام…همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام…گویی وجودم در پای این در جا مانده است…در گنگی ان ریشه دارد…ایا زندگی صدایی بی پاسخ است؟
قبل از این متن یه متن طولانی ازدردودلهام نوشته بودم از اینکه توی دبیرستان چه ارزوهایی داشتم و چطور با بیخیالی اینده ام رو خراب کردم ولی خوب که فکر کردم دیدم حرفهام برای خودم قابل درک تره تا شما!
پیوند رشته ها با من نیست،من هوای خودم را می نوشمو در دور دست خودم تنها نشسته ام…
شهریور امسال بود که یهو فهمیدم که ای وای چقدر بزرگ شدم،چقدر از بچگیام فاصله گرفتم!یهو دیدم باید برم!تنها!از کوچه هایی که برام پراز خاطرن،از مدرسه هم که 7 سال از بهترین سالهای عمرم روتوش گذروندم،از خاطر دوستایی که اونام بزرگ شدن ،حالا باید خودشونو واسه کلی مسولیت اماده کنن ودیگه ممکنه حتی چهرمم از یاد ببرن!!ولی من اماده نبودم،هنوزم برام سخته که بزرگ بشم(یعنی هنوزم بچه ام!!!)
از پنجره غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم،روی این پله ها غمی تنها نشست…من دیرین روی این شبکه های سبز سفالین خاموش شد…بازی های کودکی ام روی این سنگ های سیاه پلاسیدند،سنگ ها را می شنوم…ابدیت غم…
وقتی نامه ای که توی مجله سمپاد یکی از سمپادی ها راجع به خداحافظی از سمپاد نوشته بود اونقدر گریه کردم که به خنده افتادم!!!از اینکه چقدر به کشنتی سمپاد عادت کرده بودم و دوسش داشتم خنده ام گرفته بود یادم نبود که ما ادما همیشه مسافریم.این کشتی هم دیگه به لنگرگاه ش رسید ومنم باید پیاده میشم.حالام پیادم هنوز هیچ کشتی توی لنگرگاه من پهلو نگرفته،نه کشتی ونه حتی قایقی…!!
من ودلتنگی و این شیشه ی خیس،می نویسم وفضا…می نویسم ودودیواروچندین گنجشک…یک نفر دلتنگ است…زچه دلتنگ شده است…
خلااااااااصه این شد که اومدم و تو این سایت عضو شدم تا هنوزبه این کشتی ومسافراش مربوط باشم…
*هرکجا باشم اسمان مال من است،پنجره،فکر،هوا،عشق، زمین، مال من استپ*