تازه از مدرسه امده بودم.هوا هم به طرز بسيار شديدي گرم بود.
سرم از شدت درد در حال انفجار بود.خلاصه اعصاب درست وحسابي نداشتم.بدون اين كه با كسيحرف بزنم به اتاقم رفتم وخوابيدم.بعد از چند ساعت با صداي مادرم ازخواب بيدارشدم.درد سرم فروكش كرده بود اما هنوز ادامه داشت.چشمهايم را بازكردم و اولين چيزي كه ديدم،عكسي بود كه چندماه پيش با تعدادي ازدوستانم گرفته بودم.باهمان چشمان نيمه باز گفتم : اه! لعنتي! (البته منظورم مدرسه بود نه دوستان!)
انروزميخواستم براي اولين باربه يك كلاس دروس پايه (خارج از مدرسه) بروم.با بي حوصلگي ازخانه بيرون زدم.بعد دقايقي به محل اموزشگاه رسيدم.وارد كلاس شدم و روي اولين صندلي دسته داري كه ديدم نشستم.نزديك 7يا8 نفر نشسته بودند و كماكان به من كه تازه وارد ترين عضو بودم نگاه ميكردند.با بي توجهي سرم را پايين انداختم وبه يك نقطه روي زمين خيره شدم.در دنياي خودم سير ميكردم كه صداي سلام بلندي رو شنيدم.برگشتم و ديدم يك نفر درست روي صندلي كناري من نشسته وطوري به من نگاه ميكنه كه انگارمن ناشنوا هستم! بيدرنگ گفتم سلام.گفت چهعجب! گفتم اهان! ابروهاش رو به نشانهي تعجب بالا انداخت و رويش را برگرداند.
بعد از چند دقيقه پرسيد: كدوم مدرسه ميري؟
گفتم:مهمه؟
جواب داد: نه.همينطوري پرسيدم!حالاچرا اينقدرجدي ميگيري؟
ميخواستم جوابشو بدم كه معلم وارد كلاس شد.يكم درمورد شيوه كارش توضيح داد ويه مقداري هم نصايح معلمانه تحويل داد.بعدش براي اشنايي بيشتر شروع كرد به پرسيدن اينكههركس چه مدرسهاي ميره.
خلاصه نوبت به من رسيد.بعد ازچند ثانيه مكث گفتم،فرزانگان! يكهو همون دختري كهكنارم نشسته بود يه صداهايي ازخودش دراورد و بعد گفت: به،شما كه اسوهي مايي!من نميدونستم چي بايد بهش بگم.
خلاصه اون جلسه همينطوري گذشت ومنم خيلي توجه نكردم.اما،خوب از جلسات بعد وضعيت فرق كرد.اصلا احساس راحتي نميكردم.انگار كه وقتي كه در محيط كلاس قرار مي گرفتم محدود ميشدم. تقريباهمه بچه هاي كلاس در حد خوبي بودن.و اگه بخوام راستشو بگم اينقدر ازشون انتظار نداشتم.اما دوسه نفر ادم سطح پايين از نظرادب ودرس و … هم بودند!
تحليل و نتيجه!
خوب اين يك چيز طبيعي هست ودر هر قسمتي ازمحيط اجتماع همه ادم ها اون چيزي نيستند كه ما ميخواهيم.
من منظورم كلا چيز ديگه اي هست.چيزي كه حداقل براي من خيلي قابل توضيح نيست.
منظورمن طرز نگاه كردن بچه هاي سمپاده. طرز ديدشون واقعا با بقيه فرق داره و همين طرز ديد شاخصي براي شناخت ادم هاست و اون تفاوتي كه همه ميگن به نظر من همينه.اون طرز ديد روي تمتام زندگي و حواشي اون تاثيرميذاره.اين طور نگاه كردن و فكر كردن مسلما روي درس خواندن هم تاثير ميذاره.
اون كلاس الان خيلي وقته كه تموم شده. روزي كه اخرين جلسه كلاس هم گذشت و من اومدم خونه و وارد اتاقم شدم چشمم به چيزي روي ديوارافتاد كه درست مثل وقتي كه اولين بار ديدمش برام تازه و خيلي جالب بود.همون عكس. رفتم وبرشداشتم.اين دفعه ديگه بهش نگفتم لعنتي.بوسش كردم!بغلش كردم!دلم ميخواست خدا رو هم بغل كنم! و بعد ياد گرفتم كه خدا رو شكر كنم. ادم تا وقتي براش همچين چيزهايي پيش نياد معناي واقعي تشكر كردن رو نميفهمه!
و در اخر:
سمپاد عزيزم،
با وجود تمام پستي ها و بلندي هاي تو،
با وجود بعضي مديران ناكار امد تو،
و شايد معلم هايي كه گاه كم سوادند،
با تمام ناكامي هاي ما در تحقق خواسته هاي كوچمان،
از اعماق قلبم دوستت ميدارم…!
عجب ابراز احساساتي! راستي يه چيزي هم ميخواستم دربارهي بعضي پست ها بگم.اين كه دوستان سمپادي لطفا در پست هاشون به شيوه نادرست دست روي نقطه ضعف ها نگذارن.همينطوزي كه همه ميدونيم چطور بعضي درچند سال اخير دست روي نقطه ضعف ما مردم گذاشتند و براي ارا بيشتر به هر كاري دست زدند.اما مردم بازهم اعتماد كردند و امدند.اما،ديگران براي دفاع از كارهاي نادرست خود همه چيزرا وارونه جلوه دادند و در نهايت ما شاهد خيابانهايي بوديم كه به خون برادران و خواهرانمان بي گناهمان اغشته شد و دل هايي كه شكست و سرخورده شد ….خدايا،تو خود ناظري! ناظر دروغگويي،دزدي،خيانت…باشد ان روزي كه كوچك و ذليل شدن غير انسان هايي را ببينيم كه اينگونه به مردم و كشور خود جفا ميكنند…
پس دوستان عزيز!شما نيز به تقليد از بعضي،حال براي كامنت بيشتر دست به هر كاري نزده و هر چيزي را به غلط بيان نكنيد.