نویسنده: Melika

روزي بسيار زياد عادي…

بعضي روزا قابليت دارن كه خيلي ساده و زياد عادي باشن…انقدر كه تو شب فكر كني و فقط ببيني كه يه دختر خوبي بودي كه همه كار كردي..!!

روزي كه اولش با لبخند به آدمايي كه تازگيا نميفهميشون اصلا و فقط نگاه كني و لبخند…

بعدش ديگه همون نگاهم نداري و آدماي جديدي كه الان بهشون ميشه افتخار كرد…از بودنشون

يه روز درس و گوش بديو حتي سر شيمي !!…

و توي زنگ به ظاهر تفريح كف حياط خاك گرفته  بشينيو بشنوي و لبخند بزنيو”يادم باشه پوشه رو بدم به زهرا!!” ….نفهمي…

بعضي روزا حتي چيزايي كه گم ميشن پيدا ميشنو حتي نميتوني يه كم بگردي كه بگي “آقا !!من امروز گشتم !!دايره ها رو من پيدا كردم…”

 

 

و من چقدر متنفرم از روزايي كه ته تهش نتوني 4 خط بودن ازش پيدا كني كه بزني به دل دفترت كه حسرت يه روز زندگي نمونه به دلت!!

و زماني ميشود…

و زماني ميشه كه دلت فرياد ميزنه يكي بيادو بلند تر از هر فريادي سرت داد بزنه!!

بكوبه تو سرت كه داري چي كار ميكني؟؟اين چه وضعيه؟؟…حتي اگه زنگ سوم چهارشنبه ها هم باشه….

 

الان هم لازمه كلا آدما همشون با هم بيانو سر من…شايد تو…و خيلي آدمهاي ديگه داد كه دارن اينجا زندگي ميكنن داد بزنن كه آهاي!!ميدوني داري به چي ميرسي؟؟اينجا كجاست؟؟اصلا تو اينجارو ميشناسي؟؟آدماشو…حرفاشونو…پيشارو…و اصلا زنگاي تفريح سومشو…زنگ تفريح سوم يكشنبه ها يادت نمياد؟؟زنگاي بارونيو يادت رفته؟؟چرا هيچ غلطي نميكني؟؟….

اين آدما كمن كه بيانو بگنو از روز زمين خاك گرفته بلندت كنن…ولي همين چهارشنبه اي كه فقط 2روزه ازش گذشته يكي اين كارو كرد…گفت و داد زد و ….

اميدوارم به خودم و آدمهايي كه شنيدن…

اميدوارم به اتفاقي كه قراره بيفته….

كه اگه شد كه بايد بشه ما باز…فرزانگان بشيم!!