نویسنده: الهام

سخن آخر

اول کس که در عالم شعر گفت((آدم)) بود.وسبب آن بود که ((هابیل))مظلوم را ((قابیل))مشئوم بکشت و((آدم))را داغ غربت و ندامت تازه شد و در مذمت دنیا و مرثیه ی فرزند شعر گفت….                                    و حکایت همچنان باقی ست…

من با این نیت آمدم  تا به هر آهو بگویم ای عشق,عشق من!و به هر گرگی ,ای دوست!و دلم می خواست دست تمام مردمی را که اینجا کنارم صاحب دستی بودند در دستانم احساس کنم,اما….نمی دونم چی بگم و از کجا شروع کنم.این آخرین مطلبیه که من اینجا می ذارم,نمی دونم تونستم برای اینجا مفید باشم یا نه ,به هر حال تمام سعی  خودمو کردم که حد اقل باعث سرافکندگی نباشم! خوب یا بد اینجا یا به خاطر جو حاکم یا ناتوانیه من در سازش  با برخی عوامل,دیگه جای موندن من نیست.اینجا خیلی چیزا به من یاد داد و منو با خیلیا آشنا کرد و…به هر حال به قول یکی از مدیران گرامی(!)اینجا قبلا بی ما بوده بعد مام بازم سرپاست و…البته حق هم دارن  اینجا نویسنده ی خوب زیاد داشته و داره…بودو نبود یکی دو نفر تاثیر خاصی روش نداره اونم یکی مثل من! به هر حال امیدوارم حق با این مدیر فعال(!)باشه و این مکان همیشه پابرجا(!)بمونه  و به تونه بازم برای جماعت سمپادی مفید باشه…..

خداحافظ همگی…

خارستان

اگرچه دیگران از گل سخن گفتند

                                                     اما من

سخن از خار می گویم.

و با بانگ بلند خوشتن فریاد می دارم:

تمام دشت پرخار است.

گلی گهگاه می خواهد شکفتن را کند آغار

ولی نشکفته پر پر می کنندش

                                                          چونکه خارستان

شکفتن خانه ی گلهای  زیبا نیست.

دلم خواهد که روزی خارکن مرد جوانمرد

                                                                 به پا خیزد

برون آرد تمام خارهای رذل خارستان

                                                                   دنیا را

وبا شادی بیافشاند

                                     بدینجا بذر گلهارا.

ضمیمه:نمی خوام همون حرفای کلیشه ای همیشگی رو تحویلتون بدم اما ملت! انتخابات نزدیک,حالا که این فرست پیش اومده که ما بتونیم  خارکن جامعمونو انتخاب کنیم,یاین دقیق انتخاب کنیم,یک رای هم یک رایه و به نوبه ی خودش سرنوشت ساز!همه ی حرفایی رو که می شه زد تقریبا بقیه زدن و حرفی برای من نمونده اما من به عنوان یه ایرانی  تنها کاری که می تونم بکنم حتی اگه در حد سیاه کردن یه تیکه کاغذ باشه می کنم  تا وضع کشورم از این که هست بدتر نشه!که 4سال بعد نگم چرا این شد چرا اون شد,چون من تا وقتی که توی این انتخاب سهمی نداشته باشم ,حق انتقاد یا گله گذاری هم ندارم!

عیدی

برای من

تفنگ کوچکی خریده اند

که با گلوله های کوچکش

پرنده های باغ را

                                          شکار می کند.

چه عیدی عجیب و زشت و نامناسبی!

که از هراس آن

-میان باغهای سبز و پاک-

پرنده ای که دوست داشتم

زمن فرار می کند.

دردنامه ی شماره ی 6!

می توانم بریت بگویم,از همه ی آن چیز ها که نمی توانم تغییرشان بدهم.می توانم برایت بنویسم,از تمام آن کسان که نمی توانم دردهایشان را حتی تقلیل بدهم.

اینست آنچه که می دانم.و این است آنچه که نمی توانم…

-نامه ای به آموزگار خود بنویسید و شرح حال زندگی خود را بدهید.

پدرم بی کار است .مادرم در خانه های حسابی می رود ورخت می شوید,جمعه ها من با او می روم.یکجا می رویم که تاب دارد و خیلی اسباب بازی دارد و دو تا بچه دارد.ما یک اتاق داریم با آقا مهدی و زن او  زندگی می کنیم ,جای ما خوب نیست ,بچه ی او گریه می کند و کیف مرا بر می دارد.من کیفم را اگر بگیرم او گریه می کند و مرا می زند.چون  مادرم که نیست.پدرم می رود قهوه خانه چائی می خورد.مادرم الان یک بچه در شکمش دارد.من اگر درس بخوانم ماما می شوم که مادرم را نجات دهم.من زن آقا مهدی را دوست ندارم.چون کتکم می زند و چائی بمن نمی دهد.راه من از مدرسه خیلی جدا هست اینست که ظهر ها در مدرسه می مانم و عصر می روم خانه.من مدرسه را دوست دارم خانم آموزگار محترم.اگر جوراب را که داده بودید دیدید نپوشیدم چون زن مهدی آقا از من گرفت.او به من گفت باز هم از شما چیزی بخواهم ولی من نمی خواهم چون می دانم شما خیلی پول ندارید.اگر چیزی بگیرید زن مهدی آقا از من می گیرد.

پایان زندگیه من همین است.  

                                               شاگرد وفادار شما!

پشت دیوار بلند سن

کارگردان,

پشت دیوار بلند سن نشسته

                                       می دهد فرمان

یک یک آدم ها

با سفارش های او در صفحه ی خاطر

با اشارت های دستانش

                                     به روی صحنه می آیند

 می گویند ,می خندند

پاره ای دست گروهی را

                                     با زنجیر می بندند

 آنکه غالب

و آنکه مغلوب است

بازیش خوب است

 ای تماشاگر!

ای زدید صحنه ای خرسند

وزنگاه پرده ای غمگین

خنده ها و گریه ها 

 وعده ها و صحنه سازی ها

جشن ها و سوگواری ها

کارگردان را,

بازی دلچسب و مطلوب است

ای تماشاگر!

خود به روی صحنه ای شاید!!

دوست همیشگی

جنگ جهاني اول مثل بيماري وحشتناکي، تمام دنيا رو گرفته بود .
يکي از سربازان به محض اين که ديد دوست تمام دوران زندگي اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا براي نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت :
اگر بخواهي مي تواني بروي، اما هيچ فکر کردي اين کار ارزشش را دارد يا نه ؟
دوستت احتمالا ديگه مرده و ممکن است تو حتي زندگي خودت را هم به خطر بيندازي !
حرف هاي مافوق، اثري نداشت، سرباز اينطور تشخيص داد كه بايد به نجات دوستش برود .
اون سرباز به شکل معجزه آسايي توانست به دوستش برسد، او را روي شانه هايش کشيد و به پادگان رساند .
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازي را که در باتلاق افتاده بود معاينه کرد و با مهرباني و دلسوزي به دوستش نگاه کرد و گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببين اين دوستت مرده !
خود تو هم زخم هاي عميق و مرگباري برداشتي !
سرباز در جواب گفت : قربان البته كه ارزشش را داشت .
افسر گفت : منظورت چيه که ارزشش را داشت !؟ مي شه بگي ؟
سرباز جواب داد : بله قربان، ارزشش را داشت، چون زماني که به او رسيدم، هنوز زنده بود، نفس مي كشيد، اون حتي با من حرف زد !
من از شنيدن چيزي که او بهم گفت الان احساس رضايت قلبي مي کنم .
اون گفت : جيم … من مي دونستم که تو هر طور شده به کمک من مي آيي !!!
ازت متشكرم دوست هميشگي من