گاهي آدم حق داره اعتراف كنه كم آورده در مقابل اتفاقاتي كه افتاده. تظاهر به قدرتمندي مال مَرداست... كم پيدا بودم، شايدم اصلا پيدا نبودم. گم شده بودم ! مي خواستم تنها باشم و تنها تر از هميشه بودم. يكي از دوستاي صميميم رفته روسيه و اون يكي شمال. مخابرات هم كه خدا زيادش كنه. اس ام اس ديروزت پس فردا اگر خدا بخواد بهشون ميرسه. چند بار مي خواستم بنويسم، اما همين كه سه خط مي نوشتم، بيخيال مي شدم و تمام صفحه رو خط خطي مي كردم. مثل وقتايي كه توي راهنمايي حوصله ي انشا نوشتن نداشتم يا موضوعش خيلي مسخره بود، مي رفتم سراغ كتابايي كه دوسشون دارم تا حس نوشتنم بروز كنه، ولي فايده نداشت… به جاش مي رفتم سراغ جعبه ي رنگ و چند ساعت پشت سر هم نقاشي مي كشيدم. ويولن خاك گرفته ي بيچارم رو از كمد مي آوردم بيرون و ملودي رقص والس رو باهاش ميزدم. اما با تمپوي آروم. حتي آهنگاي شادم با تمپوي كم آدمو ياد غم و غصه هاش ميندازه… اومدم سراغ سمپاديا و پست آقاي مطهري رو ديدم و ياد اون جمله اي افتادم كه قبلآ روي آينه ي اتاقم نوشته بودم: “Do Something Different“… شايد واسه همين تصميم گرفتم حرفاي استادم رو بيخيال شم كه وقتي مي خواستم نشريه بزنم قوانينو توضيح مي داد و مي گفت تمام كلمه هاي نوشته ي يك نويسنده ي درست و حسابي بايد صحيح و كامل باشن و بر خلاف پستاي قبل محاوره اي نوشتم. اين بار مي خوام محتواي نوشتمم متفاوت باشه. يعني اصلا محتوا نداشته باشه ! نمي خوام چيزي بهتون بگم، نمي خوام پاراگراف آخر نتيجه گيري كنم، نمي خوام به فكر فرو برين. توي اين پست فقط منم. فقط من. يك بار به جاي اينكه من فداي پست بشم، پست فداي من. يك بار… فقط يك بار !
نویسنده: ياسمن
مرگِ رنگِ جنگ !
بعد از اتمام نوسازي خانه، كتاب ها و دفترهاي قديمي را مرتّب مي كردم كه يك دوست گمشده را پيدا كردم… دفتر خاطرات قديمي ام ! وقتي مي خواندمش، احساسات عجيبي پيدا كردم… خنده و گريه ي توام، عصبانيت همراه با خوشحالي، توجّه مخلوط با بي تفاوتي، و چندين حس ديگر. بعضي خاطره ها در زمان خودشان جانسوز بودند، اما موقع خواندنشان خنده ام مي گرفت، و بعضي كه قرار بود شادكننده باشند، هيچ حسي در من ايجاد نمي كردند ! همه را خواندم. آخرين خاطره ي آن دفتر تا اين لحظه، فقط دو سال فاصله دارد، اما به وضوح ديدم كه بعضي از آرزوهاي گذشته ام كه بالاتر از خيلي چيزها قرار مي گرفتند، امروز نه تنها آرزو نيستند، بلكه ديگر هيچ جايي در زندگيم ندارند… بيش از نصف احساساتي كه چندين سال از عمرم را، با تمام قوا برايشان مي جنگيدم، امروز برايم سوژه ي خنده شده اند… آن هايي كه زماني حاضر بودم به درستي وجودشان قسم بخورم، خيلي وقت است كه در گورستان قلبم مفقودالاثرند… اكثر آن عقايدي كه با خونسردي تمام، گلوله اي در مغز مخالفانشان خالي مي كردم، حالا در انباري كهنه ي افكار اوراقي، تنها در گوشه اي، خاك مي خورند و محو مي شوند…
…آيا جنگ هاي امروزم نيز مايه ي خنده ي فردايم است؟!
كجاييد نجيب زادگان؟!
توجه: اين مطلب، سياسي نيست، دل نوشته است ! موضوعش هم سياسي نيست، كاملآ اجتماعي است ! لطفآ اشتباه نگيريد.
سال سوم راهنمايي بودم كه در يك اردو كه معلم تاريخ ترتيب ديده بود، بحث ايران پيش آمد. من هم مثل همه درگير دفاع از نظر خودم بودم و بحث بالا گرفته بود كه خانم رضايي (همان معلم تاريخ و اجتماعي) كه يكي از بهترين معلّمان سمپاد بوده و هست، پرسيد: “بچه ها اصلآ ايران يعني چه؟” ما همه با تعجب ساكت شديم و من وقتي فهميدم كه بعد از 14 سال ايراني بودن، نمي دانم ايران يعني چه، حسي داشتم مخلوط از عذاب وجدان و خجالت و اين ها ! بعد از ردّ و بدل شدن چند نظر ساده، حرفي كه شنيديم اين بود: “اير يك كلمه با ريشه ي قديمي است به معناي نجيب زاده؛ آن هم پسوند مكان بوده. ايران يعني سرزمين نجيب زادگان…”
بقيه را نمي دانم، اما با شنيدن اين جمله، يك نوع حس غرور به من دست داد. بي اختيار لبخند زدم. كِيف كردم به نوعي، خيلي زياد ! من در سرزمين نجيب زادگان زندگي مي كنم…چه اسم شرافتمندانه اي…
اي ايران، اي مرز پر گهر، اي خاکت سرچشمه ي هنر
فرش ايراني مانده بود كه آن هم هندي ها بازارش را از ما گرفتند. زماني با عشق به زيبايي كارشان فرش مي بافتند و حالا با نگراني سير كردن بچه هايشان. بعضي ها هم يواشكي به شان گفتند كه حالا كه معروف شده ايم ! هر طور مي بافيد، ببافيد ! اشكالي ندارد.
دور از تو انديشه بدان، پاينده ماني تو جاودان
انديشه ي بدان هم مثل اين كه كمي قريب شده ! تحريم كرده اند و مي گويند تعليق كنيد، مي گويند تروريست هستيد، مي گويند بمب هسته اي را ما داريم بس است، ملت هاي جهان سوم را چه به هسته و اين ها؟!
اي دشمن ار تو سنگ خاره اي من آهنم، جان من فداي خاک پاک ميهنم
جانم فداي خاك پاك ميهنم، اما پول هايم نه ! كيفيت را فدا مي كنم، به اقتصاد و صنعت و اعتماد و اعتبار و همه چيز وطنم لطمه مي زنم، اما به جايش پايش كه بيفتد قول مي دهم جانم را بدهم ! بله ديگر… من ايراني هستم. گرچه ماشينم خارجيست، لباسم خارجيست، گرچه همه چيزم خارجيست، با روش خودم با دشمنان مبارزه مي كنم. مي نشينم و چپ چپ نگاهشان مي كنم. روش هاي ديپلماتيك را دوست ندارم راستش. بفهمند ديگر ويزا بي ويزا !
مهر تو چون شد پيشه ام، دور از تو نيست انديشه ام
انديشه ام دور نيست. آخر آنجا كه با ايران فاصله ندارد زياد…! شما را نمي دانم ولي من كه فقط مي خواهم بروم درسم را ادامه بدهم ! اسم من را مغز فراري نگذاريد. من وطنم را دوست دارم. البته مي دانيد كه براي ساختن دوباره و حلّ مشكلات ايران بايد نسلمان فدا شود… مي گويم بهتر است بگذاريمش براي نسل بعد كه تكنولوژي پيشرفت كرده باشد،نه؟
در راه تو، کي ارزشي دارد اين جان ما؟ پاينده باد خاک ايران ما…
…
هركس، نتيجه ي اعمال خودش را مي بيند. نبايد انگشت تقصيرات را سمت اين و آن گرفت. اگر به قول خيلي ها پسرفت كرده ايم، اگر امروز اينجاييم، بايد از خودمان بپرسيم چرا و به قول معروف سر “به گريبان خويش فرو ببريم”*. بايد ببينيم چند درصد ايراني بوده ايم تا به حال و چه سهمي در مشكلات پيش آمده داشته ايم. ببينيم چند بار بي تفاوت از كنار مسائل گذشته ايم، چند بار به جاي يكي براي همه، همه براي يكي، يعني خودمان را انتخاب كرده ايم. آنقدر ترسيده ايم كه يا مي خواهيم فرار كنيم، يا سكوت كنيم و ما هم مثل آنها كه ايران را از آن كه بود خراب تر كردند زندگي كنيم و بگذاريم نسل بعد بيايند اسم و رسم و موقعيّت ما را نجات بدهند. آن موقع مگر وضع از الآن بهتر خواهد بود؟ شنيده ام اين جمله را كه: “مگر بقيه ي مردم همه درست اند كه من باشم؟ اين همه آدم هستند كه فقط به فكر خودشانند، من يك تنه ايران را آباد كنم؟” اگر همه اين طور فكر كنند، ديگر مشكلي حل نمي شود. حتمآ مي گوييد خودت كه اين حرف ها را مي زني، تا به حال چه كار كرده اي؟ من ادّعا نمي كنم كه تا به حال اشتباه نكرده ام، اما حدّاقل مي دانم كه اين رويه، درست نيست. شعار نمي دهم كه ملّت، بياييد برويم صنعت را درست كنيم، يا دارو بسازيم براي اقتصاد مريضمان ! يك ضرب المثل چيني هست كه مي گويد: مردي كه كوه را جا به جا كرد، همان بود كه جمع كردن سنگ ريزه ها را شروع كرد. معلوم است كه وقتي از پايين به مشكلات نگاه كنيم، جرات نمي كنيم پا پيش بگذاريم ! من مي گويم اگر هر كدام يك سنگ ريزه برداريم، كوه را از بين مي بريم. بياييد از خودمان شروع كنيم.
… به اميد روزي كه هر ايراني، شايسته ي به دوش كشيدن اسم “سرزمين نجيب زادگان” باشد !
*: عيب كسان منگر و احسان خويش ديده فرو بر به گريبان خويش…
ای نامه كه می روی به سويش…
زماني كه خيلي كوچك بودم، دوستي داشتم كه می گفت خدا دوربيني دارد كه هر وقت آدم كار بد ی بكند، آن را ثبت می كند و نگه می دارد و بعدآ می فرستد برا ی كساني كه نبايد، تا تنبيه مان كند ! من هم در عالم كودكي ترسيده بودم و تا مدت ها وقتي كار بد ی انجام داده بودم -شايد از رو ی تلقين- واقعآ احساس می كردم ديگران چپ چپ نگاهم می كنند و يا موقع انجام كارهايی كه به هر دليل نبايد انجام می دادم، حضور يک شئ نامرئی را حس می كردم ؛ چيز ی شبيه به يک دوربين ! بعد از گذشت سال ها، من بزرگ شده ام و مثل هر آدم ديگر ی ، باور ها ی كودكيم در گوشه ی ذهنم خا ک خورده اند و آرام آرام محو شده اند ! وقتي فكر می كنم می بينم اين روزها خيلي كم تر از قبل دوربين خدا را بالا ی سرم احساس می كنم و اين، زياد خوب نيست…
خدايا ! ببخش اگر تنها وقتي كه هيچ راه چاره و هيچ اميد ی باقي نمانده، به سراغت می آيم. ببخش اگر بعد از اينكه به حرف هايت گوش نداده ام، باز هم از تو كمك می خواهم و وقتي كه صدا ی وجدانم را می شنوم كه می گويد امكان ندارد به منِ گناه كار كمك كني، باور می كنم؛ و ببخش كه بعد از اينكه كارم را به بهترين شكل ممكن درست كرد ی ، تنها می توانم سرم را پايين بيندازم و خجالت بكشم…
خدايا ! ببخش اگر گشت ارشاد بيشتر از تو مرا می ترساند، و اگر برا ی مامورها روسريم را جلو می كشم و برا ی تو نه. ببخش اگر مد مانتو ی اين فصل، مطابق مِيلت نيست و من آن را دوست دارم. ببخش اگر نمي توانم “مصاديق تبرّج” را از غير آن به درستی تشخيص بدهم. ببخش اگر آينه می گويد وقتي موهايم پيداست زيباتر مي شوم، و من دوست دارم زيباتر باشم؛ و ببخش اگر خواب را هم دوست دارم و بيدار شدن قبل از طلوع آفتاب برايم سخت است !
خدايا ! ببخش اگر بعد از امتحان هايم، به زبان عربي ناسزا مي گويم و از تو دلخور می شوم . ببخش مرا اگر وقتي سه شبكه با هم اذان پخش می كنند، اعصابم به هم می ريزد… ببخش اگر كتاب های رمان زيادی خوانده ام، اما بعضی قسمت های كتاب تو را تا به حال ورق هم نزده ام ! و ببخش اگر چون ايران وطن من است، هر وقت سرود ملّي را مي شنوم، اگر رو به موت هم باشم، خبردار و با احترام می ايستم و گوش می دهم، اما وقتي كلام تو كه مرا آفريده ا ی پخش می شود، حواسم پرت می شود !
خدايا ! ببخش اگر گل فروش ها ی سر چهار راه ها را می بينم، اما آرزو ی داشتن يک بنز مدل جديد را دارم. ببخش اگر عكس ها ی كودكان گرسنه و لاغر را می بينم، اما فقط غذا ی فلان رستوران را قبول دارم. ببخش اگر خانه ی هم كلاسيم تلفن ندارد، و من هر روز امكانات مدل ها ی جديد نوكيا را چك مي كنم. ببخش اگر شنيده ام از مدارسي كه فقط چهار ديوار دارند، و برای كوچک ترين ناملايمات در مدرسه ام اعتراض و اعتصاب راه می اندازم. ببخش اگر برا ی گدا ها ی كنار خيابان دل سوزانده ام، اما هنوز زرق و برق گوچي دلم را می بَرد !
خدايا ! ببخش اگر هر بار با ديدن “ميم مثل مادر” گريه ام می گيرد، اما با مادرم قهر می كنم. ببخش اگر يادآور ی گريه ها ی دوستم كه پدرش را از دست داده ناراحتم مي كند ، و بازهم پدرم را می رنجانم. ببخش اگر فقط آن زمان كه مريض هستم، قدر سلا متی ام را می فهمم . ببخش كه فقط گا هی يادم می ماند كه به خاطر داشته هايم تشكر كنم، و با اين وجود برا ی داشتن چيزهای بيشتر هم دعا می كنم. ببخش اگر آن حرفت در سوره ی بقره* مدام يادم مي رود، و به زمين و زمان به خاطر پيشامد ها یی كه دوست ندارم، بد و بيراه می گويم…
خدايا ! اين بار هم قول می دهم از اين به بعد بهتر باشم و ببخش كه تا به حال بدقولی كرده ام. ببخش اگر آن دختر كوچولو ی ساده ی زودباور، آنچه می خواست و می خواستی نشد؛ آدم بد ی شد. ببخش اگر خودخواه شد و خطاهايش زياد شد، ببخش اگر به شيطان گوش كرد، و ببخش اگر دوربينت را فراموش كرد !
*: چه بسا چيزى را خوش نداشته باشيد، حال آن كه خير شما در آن است. و يا چيزى را دوست داشته باشيد، حال آنكه برای شما بدتر است. و خدا چيزهایی مىداند كه شما نمىدانيد. (بقره، 216)