نمی دانم از کجا شروع کنم.چگونه بگویم حتی… از یک سال زحمتی که کشیده شد ، یک سال وقتی که گذاشته شد و یا این همه عشق و انگیزه ای که تلف شد… شاید هم اصلا باید چیزی نگفت و یا اینکه باید از این “گفتن” ها و دردسرهای بعدش درس گرفت و ساکت ماند.
نمی خواهم به عقب برگردم و شروع کنم دنبال مقصر گشتن و یا قضیه ی سه شنبه؛ 22 بهمن را دوباره و صدباره شرح دادن ؛ چون هربار یادآوری اش برای همه ی ما فرزانگانی ها زجر است واقعا. حتی فکر کردن به اینکه دقیقا کدام طرف مقصر بود – مدرسه یا ما – هم به نظرم دیگر بی فایده ست.چون حالا دیگر همه مان می دانیم که ما و مدرسه هر دو یک هدف داشتیم و یک حرف.هر دو یک طرف بودیم ؛ فقط روش هایمان تا حدی تفاوت داشت.
کارگاه علوم 87 جوشید و قرار بود بدرخشد و بماند ؛ اما حالا از آن کارگاه موعود افسانه ای ، برای ما چیزی جز یاس نمانده است. خستگی کارگاه همچنان به تن ما مانده و هنوز خیلی از ما باور نکردیم که کارگاه آمد و رفت ؛ بدون اینکه آنطور که می خواستیم و برنامه ریزی کرده بودیم برگزار شود. خیلی از ما شاید هنوز منتظر حلقه ی اختتامیه هستیم. هنوز آنچه را رخ داد به درستی “هضم” نکرده ایم …هنوز…
دیگر حتی نای این را هم نداریم که بنشینیم و ببینیم ایراد کارمان کجا بود.تنها صحنه هایی که از 24امین کارگاه فرزانگان در ذهنمان مانده ، تصاویر محو و مبهمی از خودمان است که در راهروها و حیاط مدرسه می دویدیم و سعی می کردیم کارگاهمان را “نجات” بدهیم.هرچند فشار کار و وضعیت جو آن روز اشکمان را درآورد و مجبورمان کرد روبروی کسانی بایستیم که دلسوز ما بودند ؛ مجبورمان کرد سر هم فریاد بکشیم ؛ و باعث شد که با هم تصمیم بگیریم بر سر ماندن و یا رفتن…. و در نهایت ما ماندیم. ماندنی که شاید جرقه ای است برای شروع دردسرهای جدید و برای تغییرهایی ترسناک… شاید.
اگر از ما بپرسد می گوییم کارگاه علوم برگزار نشد. آن معرکه ای که روز 22 بهمن اتفاق افتاد و آن وضعیت بازار شام مانندِ داخل مدرسه را ، ما اسمش را “کارگاه” نمی گذاریم و حسرت کلمه ی “کارگاه 87” را برای همیشه با خود به گور می بریم.
اینجا جای خوبیست برای عذرخواهی و تشکر.نمی دانم تا کجا می توانم جلو بروم ؛ اما لازم است اول از همه از بازدیدکنندهایی معذرت بخواهیم که به خاطر “بیست و چهارمین کارگاه علوم فرزانگان” آمدند و رفنتد. عذر خواهی بابت توهینی که به ناحق به خیلی هایشان شد. از طرفی از مدرسه هم باید عذر خواست. حرف سیصد نفر نوجوان پانزده شانزده ساله ی احساسی ارزش گوش کردن نداشت و ندارد!پس با این حساب ما یک تشکر هم به مدرسه بدهکاریم ؛ بابت اینکه “تحمل” مان کردند.و با سپاس فراوان از نیروی انتظامی و حراست سازمان که تشریف آوردند و معذرت از اینکه دم در ماندند.با عرض تاسف ما سر غرفه هایمان بودیم و نشد که برای خوشامد گویی دم در بیاییم..
.اجازه هست از خودمان هم تشکر کنیم؟ بابت صبرمان و اینکه با هر تغییرعجیب و تصمیم جدیدی که مدرسه در دقیقه ی نود برایمان می گرفت – البته به غیر ازآخری – خودمان را سازگار می کردیم و دم نمی زدیم.
و یک عذرخواهی هم خودمان به خودمان بدهکاریم. بابت فریادهایی که سر هم کشیدیم و به خاطر یک سری کارهایی که شاید اگر بیشتر فکر می کردیم طور دیگری انجامشان می دادیم.
*****
الان که دارم این ها را می نویسم ، چهارشنبه شب است و باران می آید. دارم فکر می کنم به طناب های مدرسه و لوگوی پارچه ای بزرگمان که باهم بالا بردیم و نصبش کردیم. یک جور نگرانی فدیمی به سراغم می آید ، و ترس اینکه لوگویمان و طنابها خیس شوند و سنگین ؛ که یکهو یادم می آید دیگر نه لوگویی روی ساختمان است و نه طنابی روی “سقف حیاط” ؛ که بخواهیم نگرانش شویم و به باران و برف و گزارشهای هواشناسی ناسزا بگوییم.فکر نمی کنم اصلا دیگر از باران بدمان بیاید، نه؟
به گمانم دلم این بار باران می خواهد. به یک پیاده روی مفصل نیاز دارم و یک قدم زدن طولانی زیر باران ، تا اشکهای صورت خیسم را مردم با قطره های باران اشتباه بگیرند… و من راه بروم و راه بروم و زیر لب “همچون طوفان” و “انتظار” بخوانم و حسرت حلقه زدن هایمان را بخورم و حسرت وجود یک دست فرزانگانی در دستم ، و صدای سرود یک هم مدرسه ای در گوشم. ..
باران شدت می گیرد. می بینی؟ آسمان دارد به حالمان زار می زند. انگار این بار دیگر قرار نیست تا ابد بمانیم.*
* “تا ابد می مانیم” : قسمتی از یکی از سرودهای فرزانگان