دسته: دردودل

قديمي، زيبا و بدون شرح

بگذر ز من اي آشنا چون از تو من ديگر گذشتم

ديگرتو هم بيگانه شو چون ديگران با سرگذشتم

ميخواهم عشقت در دل بميرد ميخواهم تا ديگر در سر يادت پايان گيرد

بگذر ز من اي آشنا چون از تو من ديگر گذشتم

ديگرتو هم بيگانه شو چون ديگران با سرگذشتم

هر عشقي مي‌ميرد خاموشي ميگيرد عشق تو نمي‌ميرد

باور كن بعد از تو ديگري در قلبم جايت را نمي‌گيرد

هر عشقي مي‌ميرد خاموشي ميگيرد عشق تو نمي‌ميرد

باور كن بعد از تو ديگري در قلبم جايت را نمي‌گيرد…

 

 

 

یک مثال در جهت واقعیت امر (!)

پیف واه واه واه. چه بوی بدی میاد. از بوی فاضل آب هم بد تره. حتی از بوی جسد…
چند ساعت بعد…
بو رفت؟ نه، بو هست، ما بهش عادت کردیم.
——
از داستان به ظاهر بی معنی بالا میشه نتیجه مهمی گرفت. شما وقتی وارد یه جایی میشید که بوی بسیار بدی میده، اوّلش حالتون خیلی بد میشه، ولی کم کم عادت میکنید. به طوری که دیگه اون بوی بد رو حس نمی کنید. این یه مکانیزمیه که بدن ما داره. ولی اون بو هست. شما اگه تا آخر عمرتون هم همون جا بمونید، اون بو هست و شما اون رو حس نمی کنید. البته میتونید توی ذهنتون اون لحظه رو به یاد بیارید و بوی بد رو دوباره به یاد بیارید. مثل وقتی که آلبالو رو بهتون نشون میدن، احساس می کنید خوردینش و آب دهانتون زیاد میشه. ترشی یک آلبالو رو حتی وقتی بهش فکر میکنیم هم میشه حس کرد. اگه یه نفر وارد بشه و اسپری بزنه، یا اصلاًً کم کم اون بوی بد از بین بره، شما متوجه نمیشید. اما، قسمت بد کار این جاست که بالاخره شما اون بوی بد رو حس کردید و در خاطرتون هست. و میتونید به یادش بیارید. اما رنجش به شدّت دفعه اول و واقعیش نیست.

خاطرات بد هم دقیقاً همین طورن. اون ها مثل بو های بد میمونن. تا آخر عمر با ما میمونن، هرگز نمیتونیم فراموششون بکنیم. در ذهنمون حک شدن. کم کم بهشون عادت میکنیم، اون ها وجود دارن. کسانی هستند که مرتّب این خاطرات رو به یادشون میارن و ناراحت میشن، و کسانی هم هستند که سعی میکنن خاطرات بد رو نشخوار نکنند.

ولی بدشانسی وجود داشته و این بوده که اون اتفاق بد افتاده و خاطرش در ذهنمون حک شده. پاکش هم نمیشه کرد. تنها راه حلّش اینه که بهشون فکر نکنیم. سعی نکنیم مرتّب به یادمون بیاریم. به آلبالو فکر کنیم. به لحظه های خوب، بذارید یکی دیگه بیاد اسپری بزنه و هوا رو خوش بو کنه تا یاد آوری اون خاطره بد دور تر و دور تر بشه. اون قدر دور، تا این که از یادمون بره.
میگن همه چیز با تکرار ملکه ذهن میشه، ملکه ها رو به زور میشه بیرون کرد. بهتره این خاطرات بد رو ملکه نکنیم، تا راحت تر دور بشن.
باید سعی کنم به حرفی که زدم عمل کنم.

تیشه به ریشه ای که از آن ما بود (در رابطه با کارگاه علوم 87)

نمی دانم از کجا شروع کنم.چگونه بگویم حتی… از یک سال زحمتی که کشیده شد ، یک سال وقتی که گذاشته شد و یا این همه عشق و انگیزه ای که تلف شد… شاید هم اصلا باید چیزی نگفت و یا اینکه باید از این “گفتن” ها و دردسرهای بعدش درس گرفت و ساکت ماند.

نمی خواهم به عقب برگردم و شروع کنم دنبال مقصر گشتن و یا قضیه ی سه شنبه؛ 22 بهمن را دوباره و صدباره شرح دادن ؛ چون هربار یادآوری اش برای همه ی ما فرزانگانی ها زجر است واقعا. حتی فکر کردن به اینکه دقیقا کدام طرف مقصر بود – مدرسه یا ما – هم به نظرم دیگر بی فایده ست.چون حالا دیگر همه مان می دانیم که ما و مدرسه هر دو یک هدف داشتیم و یک حرف.هر دو یک طرف بودیم ؛ فقط روش هایمان تا حدی تفاوت داشت.

کارگاه علوم 87 جوشید و قرار بود بدرخشد و بماند ؛ اما حالا از آن کارگاه موعود افسانه ای ، برای ما چیزی جز یاس نمانده است. خستگی کارگاه همچنان به تن ما مانده و هنوز خیلی از ما باور نکردیم که کارگاه آمد و رفت ؛ بدون اینکه آنطور که می خواستیم و برنامه ریزی کرده بودیم برگزار شود. خیلی از ما شاید هنوز منتظر حلقه ی اختتامیه هستیم. هنوز آنچه را رخ داد به درستی “هضم” نکرده ایم …هنوز…

دیگر حتی نای این را هم نداریم که بنشینیم و ببینیم ایراد کارمان کجا بود.تنها صحنه هایی که از 24امین کارگاه فرزانگان در ذهنمان مانده ، تصاویر محو و مبهمی از خودمان است که در راهروها و حیاط مدرسه می دویدیم و سعی می کردیم کارگاهمان را “نجات” بدهیم.هرچند فشار کار و وضعیت جو آن روز اشکمان را درآورد و مجبورمان کرد روبروی کسانی بایستیم که دلسوز ما بودند ؛ مجبورمان کرد سر هم فریاد بکشیم ؛ و باعث شد که با هم تصمیم بگیریم بر سر ماندن و یا رفتن…. و در نهایت ما ماندیم. ماندنی که شاید جرقه ای است برای  شروع دردسرهای جدید و برای تغییرهایی ترسناک… شاید.

اگر از ما بپرسد می گوییم کارگاه علوم برگزار نشد. آن معرکه ای که روز 22 بهمن اتفاق افتاد و آن وضعیت بازار شام مانندِ داخل مدرسه را  ، ما اسمش را  “کارگاه” نمی گذاریم و حسرت کلمه ی “کارگاه 87” را برای همیشه با خود به گور می بریم.

اینجا جای خوبیست برای عذرخواهی و تشکر.نمی دانم تا کجا می توانم جلو بروم ؛ اما لازم است اول از همه از بازدیدکنندهایی معذرت بخواهیم که به خاطر “بیست و چهارمین کارگاه علوم فرزانگان” آمدند و رفنتد. عذر خواهی بابت توهینی که به ناحق به خیلی هایشان شد. از طرفی از مدرسه هم باید عذر خواست. حرف سیصد نفر  نوجوان پانزده شانزده ساله  ی احساسی  ارزش گوش کردن نداشت و ندارد!پس با این حساب ما یک تشکر هم به مدرسه بدهکاریم ؛ بابت اینکه “تحمل” مان کردند.و با سپاس فراوان از نیروی انتظامی و حراست سازمان که تشریف آوردند و معذرت از اینکه دم در ماندند.با عرض تاسف ما سر غرفه هایمان بودیم و نشد که برای خوشامد گویی دم در بیاییم..

.اجازه هست از خودمان هم تشکر کنیم؟ بابت صبرمان و اینکه با هر تغییرعجیب و تصمیم جدیدی که مدرسه در دقیقه ی نود برایمان می گرفت – البته به غیر ازآخری – خودمان را سازگار می کردیم و دم نمی زدیم.

و یک عذرخواهی هم خودمان به خودمان بدهکاریم. بابت فریادهایی که سر هم کشیدیم و به خاطر یک سری کارهایی که شاید اگر بیشتر فکر می کردیم طور دیگری انجامشان می دادیم.

                                                      *****

الان که دارم این ها را می نویسم ، چهارشنبه شب است و باران می آید. دارم فکر می کنم به طناب های مدرسه و لوگوی پارچه ای بزرگمان که باهم بالا بردیم و نصبش کردیم. یک جور نگرانی فدیمی به سراغم می آید ، و ترس اینکه لوگویمان و طنابها خیس شوند و سنگین ؛ که یکهو یادم می آید دیگر نه لوگویی روی ساختمان است و نه طنابی روی “سقف حیاط” ؛ که بخواهیم نگرانش شویم و به باران و برف و گزارشهای هواشناسی ناسزا بگوییم.فکر نمی کنم اصلا دیگر از باران بدمان بیاید، نه؟

به گمانم دلم این بار باران می خواهد. به یک پیاده روی مفصل  نیاز دارم و یک قدم زدن طولانی زیر باران ، تا اشکهای صورت خیسم را مردم با قطره های باران اشتباه بگیرند… و من راه بروم و راه بروم و زیر لب “همچون طوفان” و “انتظار”  بخوانم و حسرت حلقه زدن هایمان را بخورم و حسرت وجود یک دست فرزانگانی در دستم ، و صدای سرود یک هم مدرسه ای در گوشم. ..

باران شدت می گیرد. می بینی؟ آسمان  دارد به حالمان زار می زند.  انگار این بار دیگر قرار نیست تا ابد بمانیم.*

 

* “تا ابد می مانیم” : قسمتی از یکی از سرودهای فرزانگان

بود

بود یعنی چی؟؟
 یعنی یه زمانی بود الان دیگه نیست. شاید در آینده باز هم باشد.
 یعنی یه زمانی بود الان دیگه نیست. دیگه هیچ وقت نیست. هیچ.
 از فکر کردن بهش متنفرم. .
 بالاخره الان که نیست. و من که میدونم شاید هیچ وقت نباشه.
شاید دلگرم کننده چه سود…
 
ساعت برنالد داشتن هم فایده نداره. انقدر بی‌رحمانه که خیلی بی‌رحمانه.
 به هر حال که چی؟؟
 یه روز میرسیم به روزی که به جای هست باید بگیم بود.
 و من به این فکر میکنم که میخواد چی رو به من حالی کنه؟؟
 
خداحافظی‌ها . خداحافظی‌های یرای همیشه.
 اونایی که خواستن و نخواستن من هیچ تاثیری روش نمیذاره.
 من باید خداحافطی کنم. از نوع برای همیشه.
و بعد از اونه که فعل‌هام رو با بود همنشین میکنم..
….
حالا من میمونم و تنها چیزهایی که همیشه هست. خاطرات.
 خوشحال نیستم. یادش بخیر یعنی یادش یخیر باشد. این یکی هم الان نیست.
..
 یکی بود یکی نبود.
همش بازیه با بود. بود. بود.
 
.
بود.
 الان دیگه نیست.

شش مورد تامل

از بیکاری بنده به چند نکته توجه فرمایید

مورد یکم، دو

امروز رفته بودیم کوه، من و دوستان (نمی شد از با استفاده کرد!)؛ حرف شد که شبکه دو سیمای جمهوری اسلامی ایران، به برکت دولت نهم و سی سال اقتدار و پیشرفت و پشتیبانی(!) که انسان را یاد ابولقاسم فردوسی می اندازد، در اواخر سال نوآوری و شکوفایی، نوآوری فرموده اند و فیلمی گزارده و زیر آن مرقوم نموده اند: “دیدن این فیلم به افراد زیر 13 سال توصیه نمی شود” !. از قضا وقتی رسیدم به(!)خونه گوشی همیشه در صحنه ولی خاموش شده ی خود را روشن کردم و دیدم فرط و فرت پیغامک و اس.ام.اس سرازیر می شود! با دقت در یکی از ایشان که 1دقیقه پیش تر مرسول شده بودند، دریافت که فیلم مذکور پخش می شود! بعد از دیدن فیلم و نفهمیدن قسمت هایی به دلیل سانسور یا هر اشتباه دیگری، به این فکر کردم که “چرا شبکه دو در هنگامه پخش برنامه کودکان و خردسالان و نوجوانان، اسم خود را به شبکه کودک تغییر می دهد و حالا فیلمی برای کودکان می گذارد و به آنهایی که زیر 13 هستند توصیه می کند جون من نبین!” و بلافاصله ذهنم خودش رو کمی جابه جا کرد و گفت: “آخه …! تعریف کودک که افراد زیر 13 سال نیست!! کودک تعریف وسیع تری داره که ذهن تو قادر به درک ایشان نیست” حقا که ذهنم خودش را بیش از حد تحویل می گیرد!

مورد دوم، یک

یکی نیست به ما آموزش بده انسانیت و رفتار مدن‌یته را آیا ؟! به هر حال ادعای و دعای ما در باب “فرهنگ” گوش فلک را کر می کند، لهذا، هیچ شخصی به این اربده های ما، که نمی دانیم چگونه نوشته می شوند، گوش جان که هیچ گوش تن هم نمی دهد !

مورد سوم، پارادوکس فکری

در دین ما گفته می شود “تازه مسلمان با غیر تازه مسلمان هیچ تفاوت معنا داری ندارد” و ما ناراضی هستیم از اینکه خلیفه دوم حق ایرانیان از بیت المال را نیم از اعراب قرار داد! و خودمان با کمال ادعا و دعا در باب “فرهنگ” آواز سر می دهیم که آمریکا 200سال هم نیست که کشف شده است، ولی ما 200 سال است در حال پس رفتیم! وما کسانی هستیم که کوروش پادشاه بود! و از قبل گفته و شنیده می شد “من کسی ام که شاه رفت”! چه بی ربط مربوط می شوند بعضی چیزها که زیاد هم چیز نیستن! و حتی این حق ریش سفیدی و آب و گل و خاک که امروز به لباسم بود.

مورد چهارم، حق

شاید برای ما بیش از اینکه حق آب و گل باشد، برای آب و گل نسبت به ما حق آب و گلی وجود دارد و ما بد برداشت کرده ایم!

مورد پنجم، ذهنم

این ذهن محترمه بنده از موقع رقم مورد دوم خودش را به استخوان های پسین و پیشین و زیرین سر می زند که من حرف دارم! من می خواهم از این گمراهی تو را برهانم! “تو فکر کردی فرهنگ ما مدیون کوروشه؟! درست که یهود و حتی صهیونیست نسبت به اوشون ارادات فراوان دارند، ولی من که قدر یک بشکه نفت هم ارزش قایل نیستم! ما خدا و پیامبر و امامان و ان+12 معصوم را داریم ما…” ذهن من بیش از حد حساب شده و تامل شده و باخبر از قیمت گوجه صحبت می کرد، دیدم ملال آور می شود، تذکر می دهم که “ما ان+چهارده معصوم داریم برادر!” و دوباره ذهن میکروفون رو به دست می گیرد و “ما در این دویست سال شاید پیشرفت چندانی نداشته باشیم ولی در این 30 سال اخیر و 4سال اخیرتر پیشرفت های کانگورو مانندی داشته ایم! شما به جای 200 سال باید می گفتی 170 سال گذشته ما در …” و باز هم این ذهن معلومات و توانایی های خودش رو نشان می دهد و فکر نمی کند چه 200 چه 170 چه 31، همه شامل فجر نور نیز می شوند! و با کمال رو ذهن در ادامه می گوید “شما چکار به آب و گل دارید؟! اگر جایی وقفی باشد که شما حق آب و گل ندارید که! در ضمن! شما حق آب را باید جدای از حق گل خریداری کنید و…” و من به نظرم می رسد “مورد”ی اضافه کنم:

مورد ششم، ویرایش مورد دوم، یک

یکی نیست این ذهن و ذهنیت و آموزش هایی که به ما داده شده را از این چپاندن‌گاه مغز ما در بیاورد ؟! عذاب آور است این ذهنیت

دوست

دوست

دوست واژه است.

واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است.

دوست نامه است.

نامه ای که از خدا رسیده است.

نامه خدا همیشه خواندنی ست

توی دفتر فرشته ها

واژه قشنگ دوست

ماندنی ست.

***

راستی دلت چقدر

آرزوی واژه های تازه داشت

دوست گل ات رسید

واژه را کنار واژه کاشت

واژه ها کتاب شد

دوستت همان دعای توست

آخرش دعای تو مستجاب شد.

.                            عرفان نظرآهاری

.

.

هیچ زندگی رو بدون دوستامون تصور کردیم؟؟

یا ما همیشه تنهاییم؟

قدر دوستامون رو بدونیم.

پ ن: اینا صرفا دلداری بود..

تنهای واقعی کیه؟؟