دسته: دردودل

تردید

“سقراط:یقین بارها شنیده ای که می گویند چگونه می توان شناخت که ما در این دم بیداریم و در حال بیداری گفت گو می کنیم,یا در خوابیم و تصورات و پندارهایی که داریم رویاست؟

ته ئه تتوس:سقراط,یافتن علامتی که به یاری آن بتوانیم خواب را از بیداری باز شناسیم به راستی دشوار است زیرا همه ی پیش آمد ها در هر دو حال شبیه یکدیگرند.مثلا آنچه تا کنون به یکدیگر گفته ایم ممکن است در خواب بوده باشد همچنانکه هر وقت در خواب سخن می گوییم می پنداریم که بیداریم و در بیداری گفت و گو  می کنیم.”

این روزا اغلب اتفاقای بد که برام می افته,اولین فکری که به ذهنم می رسه اینه:ای کاش الان خواب بودم!

اما نکته اینجاست که تو خوابم اینو می گم!توی بعضی از خوابایی که یادمه وقتی 1 اتفاق بد برام افتاده,به خودم گفتم نترس این خوابه یا ای کاش این یه خواب باشه…

برام خیلی جالبه که بتونم مواقعی رو که خوابم از یداریم تشخیص بدم یا بتونم کنترلش کنم,هر وقت که می خوام بیدار شم…

شما چی؟فکر می کنید چند درصد احتمال داره الان که این مطلب رو می خونید  بیدار باشید؟یا تا حالا شده دلتون بخواد از خواب پاشید ولی نتونید؟یا توی 1 لحظه ی خاص, خواب بوده باشید؟

ضمیمه:متن اول(راجع  به سقراط و …)از کتاب تردید انتخاب شده (نوشته ی بابک احمدی)کتاب خوبیه پیشنهاد می کنم اگه یکم هم به فلسفه و… علاقه دارید بخونیدش)

کوله پشتی

سلام! متن زیر رو فقط نوشتمش. مخاطبم این سایت نیستا! مخاطب چیز دیگریست اصلا. راستش رو بخواید… هیچی. بخونید ببینم توی کامنت ها چی مینویسین، کامنت ها روی نحوه فعالیت های آینده من در این جا موثر اند. خواستم یه آزمایشی همین جوری داشته باشم. موفق باشید سمپادیای گل.

کوله پشتی ام کو؟ باید وسایلم را جمع کنم. دفترم این جاست. مدادم هم که همیشه پیشم هست. ام… همین؟! کفش هایم کو؟ آهان! این جا.
راستی اصلا چرا باید بروم؟ پاسخش… پاسخش معلوم است.
گل هایی که به سمتاتن آمدم تا بچینمتان، خدا حافظ.
گل هایی که با خار خود زخمیم کردید،‌ خدا حافظ.
گل هایی که شاید روزی به سمتتان می آمدم، رفتم،‌ خدا حافظ.
دوستان بی وفا، خدا حافظ.
دوستداران … ببخشید، دوستداری وجود ندارد. به هر حال خدا حافظ.
و پیشاپیش خدا حافظ ای کسانی که نیامده اید هنوز. کسانی که اگر خدا حافظی نمیکردم دوست داشتم جواب سلام مرا بدهید.
ولی… رفتن یعنی همین. یعنی قید همه ی سلام ها را زدن. رفتن یعنی منتظر نماندن. و این یعنی آزادی به بهای تنهایی.
خدا حافظ آرزوی با تو بودن.
آرزو می کنم وقتی به آرزویت نرسیدی، دلت نشکند. خدا نگهدار.

بهمن ۱۳۸۷

319 تا

از گوشه ای برون آی … ای کوکب هدایت!

 

**

می خواهم ازین تخت دل بکنم … ساعت داره به 10 نزدیک میشه … اما …!

پتو رو یه کم می کشم کنار ، یه خنکی کوچولویی وارد گرمای زیر پتو می شه

… نه نه … حس بلند شدن نیست ! پتو رو بالاتر می کشم و چشمامو می بندم

 

 

صدای کتری آرومه ! اما آدمو دعوت به چای می کنه. بساط صبحونه رو میچینم رو میز و چایی میریزم و می شینم…

کنار همه چیز صبحونه ام حتما باید کره و پنیر باشه! هرچی هم سر سفره بیاد سفره ی بدون کره پنیر صبحونه نیست … لقمه رو تو دهنم می زارم و با خودم فکر می کنم : چند ساله  صبحونه دارم کره و پنیر می خورم ؟ حس روزمرگی بهم دست میده!

 

 

پای کامپیوتر می شینم … شاید فقط اینترنت که روزمرگیش کمتره … همون فولدرای همیشگی ، اینترنت اکسپلورر ، جت آئدیو ، ورد ، فوتوشاپ ، …

چرا اینها انقدر امروز تکراری شده اند ؟

 

 

به کتابخونه ام پناه می برم … ردیف کتاب های نخوانده! بازمانده ی روز ، سفر به خانه ی آزاد شده … نه ! حتی دیگر کتاب ها هم کمک من نمی کنند! وای ؟ ممکن است روزی دیگر کتاب ها هم جواب ندهند ؟

 

به باکس مجلات پناه می برم ! دانشمند ، چلچراغ ، همشهری جوان ، معماری و شهرسازی ، … ! نه …

جواب دعوت دوستان را می دهم ؛ باغ کرج ، آبعلی ، چیتگر ، نوشهر ، کویر ، کیش … نه! این سفر ها هم فقط کمی آرامم می کند ، نه مثل گذشته خیلی !

به صف جشنواره فیلم فجر پناه می آورم … به شلوغی ، به هو کشیدن ها و خندیدن ها ، به دیدن دوستان قدیمی در صف بی حرکت! نه … نه ! این هم آرامم نمی کند .

به آهنگ پناه می برم ! به هزاران سبک مختلف ! دیگر  آهنگ هم نه …

همه چیز بی حس شده اند … همه چیز …

شاید چشمان تو باید …

 

 **

 

مرد جان به لب رسیده را چه نامند  

  

 

افسردگی های تابستانی

دلم برای افسردگی های تابستانی تنگ شده.

یه سری آهنگ رو از توی فولدرهای تو در تویی که ساختم پیدا میکنم. خیلی رک و مسقیم من رو میبرن یه جاهایی..

ما همه میدونیم هیچوقت برنمیگردن. واسه من یکی نه تنها برنمیگردن بلکه حتی یه کمی تکرار هم نمیشن. حتی تکرار. حتی یه کمی.

روزایی که منتظر تموم شدن هر چه زودترشون بودم الان شدن خاطره.

خیلی دردناک و تلخ اما شیرین و خیلی شیرین. به اندازه وصف نشدنی ای.

و منم که دارم با حس خوب یاد دوران شاید زجرآور گذشته میکنم.

چی شد؟؟ چرا؟

همچنان گوش میدم. همه این سالها الان تو کله منه و نه در مقابلم.

انگار صرفا تابستونی نیست. عقب و عقبتر.  آره.

افسردگی های بچه تری هایم..

دیگه الان به جایی رسیدم که با خودم فکر میکنم بیچاره من چی کشیده.

نگرانم. هنوز به اندازه n<12) 17-n>یک- ) سالگیهام سخت هستم؟ اونقدر که نشکنم؟ یا حداقل اجازه ندم کسی بفهمه من حتی یه کم یه چیزیشه؟؟

.

.

افسردگی های تابستانی دلم برایتان تنگ شده.

خطر مرگ

با سمپادیا غریبه شدم.
همیشه سر می زنم و نه چیزی برای نوشتن دارم و نه حرفی برای زدن..
دلیل ش، نه آزمون جامع فردا ست و نه تمرینات فشرده ی کاراته بعد از یک ماه غیبت و نه حتی تحقیق فراماسونری تاریخ!
دلیل ش، بی حوصلگی ست!
رِخوَت ِ حاد!

نوزده روز به کارگاه علوم هشتاد و هفت مانده و منِ سال بالایی، هنوز هیچ کمکی ازدستم بر نیامده..
حتی نمی دانم، آن راهنمایی های جلسه ی “سوما با دوما” تاثیری داشت یا نه!
حتی نمی دانم دفترچه ی یادداشت های کارگاهِ ملیکا را که خواندم، تاثیری داشت یا نه!
نمی دانم خواندن هر روزه ی برد کارگاه علوم به امید یک کاری که از دستم بر بیاید، تاثیری دارد یا نه.

نمی خندم. گریه نمی کنم. مسخره بازی در نمی آورم.
فقط هر روز، یک تلفنی می زنم و یک تعدادی اس ام اس می زنم و چند تا فحش هم به ایرانسل می دهم! آهنگ های تکراری گوش می دهم، فکر می کنم یادم باشد فردا لَبِلّو و کِرِم بخرم، روی دستم برای خریدن آدامس سیب علامت می زنم، و هیچ کدام شان را هم انجام نمی دهم!!

شاید نوشته را خوب شروع نکردم!
باید می نوشتم:
من غریبه شدم.
با سردرد ها و  نفس تنگی هایم غریبه شدم. ایستک میوه های استوایی و هلو و ساده هم فرقی ندارد. جزوه ی مرتب و نامرتب هم فرق شان با هم نا چیز است (آن اندک تفاوت هم بگذارید پای ته مانده های وسواس!). ساندویچ را قبل از من کسی گاز بزند یا نه تفاوتی ندارد. درخت های پارک ساعی هم می خواهند کج باشند یا راست! به ما چه؟!

همم… غریبه شدم!
صاف نشستم وسط دنیای دیوار دار خودم!
از تو به بیرون راه دارد و از بیرون به داخل نه!
همم..
چه دنیای امنی!! فقط خطر خفگی دارد.. خطر مرگ! مثل همان جعبه های فلزی گنده ی زرد رنگ، توی پیاده رو ها.. مادربزرگ نوشته ی مشکی اش را برایم می خواند : خطر مرگ..

قولش..

خدایا! من خیلی وقت ها زیر قولم زده ام. هم زیر قول های که به خودم داده ام و هم قول هایی که به تو و دیگران داده ام. خیلی وقت ها حرف هایی می زنم که یادم می رود به آن عمل کنم، یا وقتی فکرش را می کنم می بینم انجام دادنشان برایم خیلی سخت است. پس بیخیال می شوم!

تعجب کردم وقتی دیدم در قرآن این همه آیه درباره قول دادن و وفای به عهد وجود دارد. پس این موضوع برای تو خیلی مهم است! … مثلا در سوره ی توبه آیه 27 همین را گفته ای: “کسانی که پیمان خدا را پس از بستن می شکنند و آنجه را خدا به پیوستن آن فرمان داده می گسلند و در در زمین فساد می کنند، زیان کارانند.” (؟)
قبل از اینکه به دنیا بیاییم، تو از ما پرسیده بودی: “آیا من پروردگار شما نیستم؟”
و ما همه گفتیم: “بله، هستی
و آن وقت قول هایی به تو دادیم، قول دادیم که انسان باشیم… و قول دادیم که دوستت داشته باشیم…

اما وقتی به دنیا آمدیم، یادمان رفت و همه قول و قرارهایمان را فراموش کردیم. ما خیلی چیزها را زیر پا گذاشتیم، می دانم.

خدایا! نمی خواهم من هم جزو آدم هایی باشم که قول هایشان مثل خانه ی عنکبوت سست است. کمکم کن خدا که قول هایم را سفت و محکم کنم تا هیچ کس نتواند طناب قول های مرا پاره کند.