دسته: دردودل

تخمه براي انتقام

ساده بگم یه چیزی:
این مدت کوتاه مدیدی که دغدغه تستو نکته و دور کردنو نزدیک کردنو تراز و نموداراي درازو ، تست قرمز جيگريو جيغاي بنفشو كتاب سبز با رگه هاي بنفش با ته رنگ قهوه اي خرس گريزلي! و دوران طلاييو عصر شكوفايي و رنسانس و سواد قرون وسطاييو…  اتلاف وقت ، وقت اضافه و راهکارای مبارزه با اتلاف استرس  و پول و زمان وبوبژه این زمان…تو کله رژه میرفتند …..حسرت یه اتلاف وقت دبش رو دلم مونده بود. چه جور؟اين جور:
تخمه بشکنم و لم بدم و زل بزنم به چیزی(من تخمه که بشکنم …قفل میکنم)…همین جور زل بزنم…بازم زل بزنم…ترجیحا اون چیزه هم یه “ساعت” باشه!

در پيش…

شاید فقط غر باشه و منی که ناراضیم….به خودم مربوط!!

غر به آدمی که ۲روزه پیش توی خیابون دختری رو میزد …
به آدمایی که نگاه کردن فقط!!
به کسی که از خودش دفاع نمیکرد!!

به خودم …
که مدتی است لیستی از کارهایم نوشته ام…و ناتواني در انجام!!به هيچ وجه…

کارگاهی در پیش داریم.
و ….

حس بدی است…

كلا دو هفته اي ميشه كه اينجوري ام كمي…خيلي از خود ناراضي!!غر غرو!! و اميد شايد به آينده اي نباشد اين گونه!!

شايد براي صرف گفتن.

يك نگاه

صبح قشنگي بود. با صداي مادرم از خواب بيدار شدم: پاشو گلم مدرسه‌ات دير ميشه ها! روز اوله امروز. چشمامو باز كردم ديدم هوا روشنه، پا شدم وسايلمو جمع كردم و دست و صورتمو شستم و بعد از چند دقيقه از خونه اومدم بيرون. مدرسه با خونه‌مون يه كوچه بيشتر فاصله نداشت. همينجوري كه داشتم ميرفتم ديدم يكي ديگه داره از جلوم ميره اونم مال مدرسه‌ي ما بود آخه لباساش همرنگ لباس من بود. رسيديم مدرسه چندتا از دوستاي دوران ابتدايي‌ام رو ديدم اما بازم احساس تنهايي ميكردم چون دوستاي صميمي‌ام نبودند. چشمم مونده بود دنبال همون دختره كه تو راه ديده بودمش. فهميدم كه همكلاسيم. خوشحال شدم يه جورايي ازش خوشم اومده بود. توي كلاس همش نگاهش ميكردم طوريكه اصلا حواسم به درس نبود. چند روزي گذشت ايندفعه من و اون باهم ميرفتيم مدرسه و باهم برميگشتيم همسايه بوديم. يه مدت كه گذشت خيلي باهم صميمي شديم، ديگه كلي به هم وابسته شده بوديم تا جايي كه درسهامون رو هم باهم ميخونديم و كل روز رو باهم بوديم. مثل خواهرم شده بود خواهري كه هرگز نداشتم، خيلي دوستش داشتم. يك سال گذشت سال دوم هم خيلي خوب سپري شد رسيديم به سال سوم: درسها سخت شده بود ديگه كمتر باهم بوديم، وسطهاي سال من ديگه نميتونستم درس بخونم تمام زندگيم شده بود يك چيز و اين مسئله اونو ناراحت ميكرد. نميدونم چرا از همون اول هم روژان از اون خوشش نمي‌اومد حيتي قبل از اينكه اونو ببينه يا بشناسه. شرايط بدي بود نميتوستم انتخاب كنم بايد يكي رو انتخاب ميكردم اما كدوم؟! روزها همينطور سپري ميشدند و خواهرم از من دور ميشد. فاصله ميگرفت از من، من كم كم ديگه بهش چيزي نميگفتم حتي چند بار مجبور شدم بهش دروغ هم بگم. نميدونم يهو چي شد كه همه چيز بهم ريخت اون رفت و من تنها شدم اما ديگه روژان هم با من نبود ازش خواستم در نبود اون كمكم كنه اما گفت: چقدر بهت گفتم و گوش نكردي؟ حالا من چيكار ميتونم بكنم؟ تو خودتو نابود كردي و نفهميدي! يه روز فهميدم كه بهش گفته: ازت متنفرم چون خواهرم رو ازم گرفتي. اما تقصير اون نبود شايد تقصير من بود نميدونم بعد از يه مدت روژان منو بخشيد و من خيلي خوشحال شدم اما الان باز هم ناراحتم چون دوباره موندم سر يه دوراهي: من دارم اونو از خواهرم پنهان ميكنم اما احساس ميكنم فهميده، روم نميشه نگاهش كنم. خدايا كمكم كن!

دوست غولم

مدتی که نمی نوشتم، و نبودم، فهمیدم تاثیر چندانی بر روند اینجا نمی ذارم. این بود که دلم می خواست توان داشتم بگم نمی نویسم. اما خب، دروغ چرا، نمی تونم!

دوم راهنمایی بودم که معلم اجتماعی از ما خواست بچه های کلاس را برای خودمان اولویت بندی کنیم. هر کس یک لیست اولویت تحویل داد. من اولویت اول هیچ کس نبودم!
او اولویت ها را شمرد. من مجموعا، اولویت سوم کلاس بودم…
این مساله تعجب خیلی ها را برانگیخت. اما هیچ کس به اندازه ی خودم تحت تاثیر قرار نگرفت.
من در یک گروه دوستی سه چهار نفره و در یک اکیپ 16 نفره بودم، که هیچ کس من را اولویت اول خودش نمی دانست، اما من اولویت سوم آنها بودم…
این مساله ازیادم نرفت. سال بعد، دوستی یافتم، که اولویت اول ش بودم و اولویت اولم بود.
در واقع، بعدها که به موضوع فکر کردم، فهمیدم که بالاخره توانستم!
سال بعد از آن، خودم را در یک جمع مشخص جا دادم. جمعی که دوستانم بودند، و در کنار بودن با آنها، هم چنان دوستی که اولویت اول هم بودیم را حفظ کردم. زهرا، موفقیت بزرگی در دوستی هایم محسوب می شد.
سال دوم، کلاس بندی ها تغییر کرد، و ما دو نفر، به مرور از آن گروه هم فاصله گرفتیم.
کارگاه علوم، دوباره من را همان آدمی کرد که با خیلی ها رابطه دارد. دوباره مسئولیت های مختلف پذیرفتم، و دوباره سعی کردم با آدم ها ارتباط برقرار کنم.
در اختتامیه ی کارگاه علوم، متوجه شدم، که بعضی دوستانم که قبل تر نزدیک تر بودیم را از دست داده ام، و حالا، یک عالم آدم می شناسم… دوباره مثل سوم راهنمایی!
امسال، روند آشنا شدنم با آدم ها ادامه پیدا کرد. با اولی ها و دومی های بیشتری ارتباط برقرار کردم. به مشکلات افراد بیشتری گوش دادم. گوش تعداد بیشتری آدم شدم. خودم را به جریان ها و رابطه های بیشتری سپردم.
و باز هم یک چیز تغییر نکرده بود، دوستی ام با زهرا، که اولویت اولم بود و اولویت اول ش بودم.
و دوباره ، یک حس قدیمی را تجربه کردم. عصرها، وقتی پشت میزم می نشینم، غصه ی خیلی آدم ها را دارم و نگران خیلی ها هستم. و هر روز مجبورم یک حرف به خودم بزنم: مزاحم ش نشو…
این طوری ست که سعی می کنم مزاحم کسی نشوم!
یک وقت ها فکر می کنم، شاید بهتر باشد آدم فقط اولویت اول کسی باشد و یک اولویت اول هم داشته باشد…
آن وقت، احتمالا هر روز عصر، نگرانی و بی خبری نمی کشد…!

به یادگار نوشتم خطی زدلتنگی

من در پس یک در تنها مانده ام…همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام…گویی وجودم در پای این در جا مانده است…در گنگی ان ریشه دارد…ایا زندگی صدایی بی پاسخ است؟

قبل از این متن یه متن طولانی ازدردودلهام نوشته بودم از اینکه توی دبیرستان چه ارزوهایی داشتم و چطور با بیخیالی اینده ام رو خراب کردم ولی خوب که فکر کردم دیدم حرفهام برای خودم قابل درک تره تا شما!

پیوند رشته ها با من نیست،من هوای خودم را می نوشمو در دور دست خودم تنها نشسته ام…

شهریور امسال بود که یهو فهمیدم که ای وای چقدر بزرگ شدم،چقدر از بچگیام فاصله گرفتم!یهو دیدم باید برم!تنها!از کوچه هایی که برام پراز خاطرن،از مدرسه هم که 7 سال از بهترین سالهای عمرم روتوش گذروندم،از خاطر دوستایی که اونام بزرگ شدن ،حالا باید خودشونو واسه کلی مسولیت اماده کنن ودیگه ممکنه حتی چهرمم از یاد ببرن!!ولی من اماده نبودم،هنوزم برام سخته که بزرگ بشم(یعنی هنوزم بچه ام!!!)

از پنجره غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم،روی این پله ها غمی تنها نشست…من دیرین روی این شبکه های سبز سفالین خاموش شد…بازی های کودکی ام روی این سنگ های سیاه پلاسیدند،سنگ ها را می شنوم…ابدیت غم…

وقتی نامه ای که توی مجله سمپاد یکی از سمپادی ها راجع به خداحافظی از سمپاد نوشته بود اونقدر گریه کردم که به خنده افتادم!!!از اینکه چقدر به کشنتی سمپاد عادت کرده بودم و دوسش داشتم خنده ام گرفته بود یادم نبود که ما ادما همیشه مسافریم.این کشتی هم دیگه به لنگرگاه ش رسید ومنم باید پیاده میشم.حالام پیادم هنوز هیچ کشتی توی لنگرگاه من پهلو نگرفته،نه کشتی ونه حتی قایقی…!!

من ودلتنگی و این شیشه ی خیس،می نویسم وفضا…می نویسم ودودیواروچندین گنجشک…یک نفر دلتنگ است…زچه دلتنگ شده است…

خلااااااااصه این شد که اومدم و تو این سایت عضو شدم تا هنوزبه این کشتی ومسافراش مربوط باشم… 

*هرکجا باشم اسمان مال من است،پنجره،فکر،هوا،عشق، زمین، مال من استپ*

خسته

بازم شروع شد: صبح ساعت 5/4 ساعت زنگ ميزنه بيدار ميشم ميبينم هنوز هوا تاريكه خوابم مياد شب تا دير وقت بيدار بودم و بعدش ميزنم پس كله‌ي ساعت و ميگيرم ميخوابم. نيم ساعت ديگه دوباره زنگ ميزنه ايندفعه يادم ميافته 3 تا امتحان دارم از ترس اينكه نمره‌ام بد بشه بيدار ميشم كتابا رو ميذارم جلوم: عربي، فيزيك، زيست! واي همش تو يه روز امتحانه، فيزيكو باز ميكنم ميذارم كنار. خيالم از اون راحته، عربي رو باز ميكنم ميبينم هيچي بلد نيستم حال خوندنش رو هم ندارم اونم ميره كنار زيستو باز ميكنم يكي دو صفحه ميخونم بعد دوباره يادم ميافته: ديوونه امتحان صفر ميگيري بشين بخون. ايندفعه مثل آدم اول تستهاي فيزيكم رو ميزنم بعدش عربي‌رو ميخونم زيست هم ميمونه تو مدرسه بخونم. پا ميشم برم مدرسه اينقدر خسته‌ام كه ناي راه رفتن ندارم. وقتي ميرسم هركي از يه طرف: كلاسهاي المپياد چي شد؟ مداركتو آوردي واسه ثبت نام ليگ علمي؟ نشريه چي شد؟ كي چاپ ميشه؟ پروژه‌ي نجوم چي شد؟ و هزارتا سؤال بي‌جواب ديگه كه من بدبخت بايد به همشون جواب بدم. مگه من چند نفرم آخه؟ چقدر توانايي دارم؟ با همه‌ي اين افكار پريشون و در به در ميرم سر اولين امتحان يعني فيزيك: عرض 20 دقيقه مينويسم ميام بيرون و ميرم دنبال جواب همين سؤالات بي‌جواب. زنگ تفريحم با اعصاب خورد كني ميگذره زنگ دوم امتحان زيست هيچي نخوندم ميرم سؤالا رو نگاه ميكنم ميبينم بلد نيستم چندتاشو اونايي رو كه بلدم مينويسم ورقه رو ميدم. ساعت سوم هم همينطور با بديختي سپري ميشه با اين تفاوت كه عربي رو خراب نميكنم اما مسئولين اينقدر اعصابم رو خورد ميكنن كه دقيقه‌اي هزار بار آرزو ميكنم كه اي كاش امتحانمو صفر ميگرفتم اما اينا اينطور نبودن بعضي وقتا هم آرزو ميكنم زودتر از اين مدرسه‌ي جفنگي بيام بيرون! ساعت 1 زنگ ميخوره تا 5/1 الافيم بعدش كلاس كامپيوتر داريم كه اونم مسخره بازي تمام محسوب ميشه.
ساعت 5/3 خسته و كوفته ميرسم خونه بايد به سؤالات بي در و پيكر و سين جيمهاي مامانم جواب بدم باهاش كل كل كنم بعدشم در اتاقمو بكوبم بهم و تا شب نيام بيرون. بعد از اينكه حالم خوب ميشه ميشينم درسامو ميخونم بازم يه خورده‌اش ميمونه واسه صبح ميرم سراغ كامپيوتر يه ساعتي باهاش مشغول ميشم بعدشم كار هميشگي يعني: نجوم. تا ساعت 1 شب اينطوري ميگذره غذايي كه مامانم مياره تو اتاقم هم بيشتر از نصفش ميمونه و خسته وبيحال لاي كتابام خوابم ميگيره. هزارتا فكر دارم: فكر اون، فكر درسام، المپيادم فكر اينكه اينهمه درس ميخونم بازم مامانم ميگه نديدم درس بخوني و هزارتا فكر ديگه كه داره عذابم ميده. حالا شما بگيد مگه يه آدم چقدر ظرفيت داره؟!!! اين برنامه يك روز من بود حالا بشينيد به حال من گريه كنيد!