اینو میبینم که دوستام همچنان منتظرن باهاشون حرف بزنم.
اما آخه چی بگم بهشون؟؟
خجالت میکشم؟ نه. اصلا.
شاید خودمم هنوز مطمئن نیستم؟ شاید.
شاید احساس میکنم که خودم باید یه فکری کنم قبل اینکه همه چی تموم بشه؟ آره.
اما خوب این همه تغییر از کجا اومد؟؟ چرا اومد؟ که چی بشه؟
همیشه فکر میکردم تغییرات برای تنوع هم که شده، خوبن.
اما الان پشیمونم. چون حس میکنم توانایی مقابله با بعضی چیزا رو ندارم و به راحتی اجازه میدم اون چیزا با من هر کاری میخوان بکنن. یه چیزایی شاید خیلی بزرگتر از من.
نشستم و منتظرم یه چیزی بشه که به من بفهمونه اشتباه فکر میکردم. اما نه.
خودم خوب میدونم که درسته. خودمم که باعث این نگرانیها شدم.
ناراحتم از اینکه حس میکنم در مقابل خودم اینجوری کم آوردم.
اصلا باید چیکار کرد؟ باور کرد؟ بی تفاوت بود؟ به آب و آتیش زد؟؟
آخه پس چی؟؟؟
از من جدید متعجبم و به شدت عصبانی…