دسته: دردودل

دانسته

من نمی دانستم مردمان مسلمان این شهر، جبرئیل را به جرم فاحشگی (!) سنگ سار می کنند!
هر چند مردم شهر هم نمی دانستند که جبرئیل شب ها فقط پیام آور صلح برای مردم است..
من نمی دانستم که جبرئیل هم اشک می ریزد..
من نمی دانستم که شبنم سرد اشک، غنچه ی لبان او را پژمرد..

ولی می دانستم که پیامبر نیستم که جبرئیل برایم پیامی بیاورد..

اخم،اشک،سردرد(!)

امروز روز سختی بود….خیلی چیزها بهم اثبات شد….این که من چه قدر اعتبار دارم….این که چه قدر دوست دارم….این که چه قدر دوست ندارم….این که چه قدر دوستم دارن….این که چه قدر دوستم ندارن….این که چه قدر چهره ام به شخصیتم شبیهه!!!

جای خالیش اعصابمو خورد میکرد….نمیتونستم به نیمکتش نگاه کنم….وقتی راجع بهش ازم میپرسیدن هیچ چیز واسه گفتن نداشتم….صرفا:”نگران نباشید”

پ.ن:چه کار باید میکردم؟چه کار باید بکنم؟چه میکنم؟

خنده‌ي سنگ

آزادانه مي‌نويسم، براي كسي‌كه هرگز نخواهد خواند نوشته‌ي بي‌سر و ته مرا، مينويسم براي او تا كه بخواند و غبار از دل سنگش پاك كند، اما افسوس كه هربار با خواندنش بار ديگر دل شكسته‌ام را زير پايش مي‌گذارد و مي‌خندد:
زمزمه مي‌كنه توي گوشم: بگو، نترس، بهش بگو، ايندفعه درست ميشه. بهش ميگم اما بازم همون دفعه‌هاي قبلي تكرار ميشه، يا شايد هم بدتر ميشه، حيرونم، درتعجبم ازكارخدا، نميدونم، بازم وجود سركشم بيدار شده، مثل هميشه ميرم سراغ قرآن و شروع مي‌كنم به خوندن: يس، و القرءان الحكيم… ميخونم و ادامه ميدم، به بار چهلم كه ميرسه دستامو مي‌برم بالا و با تمام وجودم داد ميزنم: خدايا ميشنوي صدامو؟ ميبيني به چه روزي افتادم؟ كمكم كن! به دادم برس! اما بازم هيچ جوابي از اون بالا نمياد انگار صدامو نميشنوه منو نميبينه، چي داره به سرم مياد؟ نكنه منو به حال خودم رها كرده؟ خداي من مي‌ترسم، من توي اين دنيا فقط تو رو دارم، تنهام نذار، اون كه تنهام گذاشت، حرف آخرشو زد، ميدونستم دوستم نداره اما تاحالا اينجوري بهم نگفته بود: دوستت ندارم، ميفهمي؟!!! گريه امونم نميده خيلي تنهام كسي رو ندارم خداي خوبم تو تنها اميد مني، ميدونم تنهام نميذاري، ميدونم آخرش اين‌همه دعاي من نتيجه ميده، شايد زيادي خوش‌خيالم، شايدم ديوونه هستم كه اينطور فكر ميكنم اما نميدونم چرا ته دلم روشنه چون به تو اميدوارم. مگه غير از اينه كه خدا هيچكدوم از بنده‌هاشو تنها نميذاره؟ مگه همه‌ي ما رو دوست نداري؟ پس كجايي؟ چرا كاري نميكني؟ منتظر مي‌مونم تا روزي برسه كه بگم خدايا ديدي من راست ميگفتم؟ ميدونستم آخرش اونو بهم ميدي، ازت ممنونم خداي خوبم، حالا فقط ازت ميخوام كه برام نگه‌اش داري، ديگه هيچي نميخوام!
نذار اين تصوير خوبي كه دارم بهم بريزه نذار بگم خدايا چرا دوستم نداري؟ نذار بگم دروغه كه ميگن هيچ‌كس تنها نيست….

حجاب تو..

محبوب من،
این حجاب تو،
تاریکی نیست..

زلال است،
این حجاب تو،
محبوب من..

می گویند مرا محروم کرده ای از دیدار،

می گویند مرا با پیچیدن کلمات در خطوط می خواهی دلسرد کنی..
اما نمی دانند که هیچ پیچیدگی برای عاشقان نیست،
و نمی دانند چه لذتی است در غم هجران یار..

محبوب من، حجاب تو مایه شادی من است،
هر چند بگویند این هوس است..
نمی دانم بگویم “محبوب محجوب” یا “محجوب محبوب”؟!

پی نوشت: حجاب حتما طول مانتو و مدل مو نیست! حجاب اصلا اینجا می تواند معنای دیگری داشته باشد..

پیوست: فکر می کنم نشریه وقفه ای در وبلاگ ایجاد کرد! این هم یک سرآغاز دیگه!

تغییر

اینو میبینم که دوستام همچنان منتظرن باهاشون حرف بزنم.

اما آخه چی بگم بهشون؟؟

خجالت میکشم؟ نه. اصلا.

شاید خودمم هنوز مطمئن نیستم؟ شاید.

شاید احساس میکنم که خودم باید یه فکری کنم قبل اینکه همه چی تموم بشه؟  آره.

اما خوب این همه تغییر از کجا اومد؟؟ چرا اومد؟ که چی بشه؟

همیشه فکر میکردم تغییرات برای تنوع هم که شده، خوبن.

اما الان پشیمونم. چون حس میکنم توانایی مقابله با بعضی چیزا رو ندارم و به راحتی اجازه میدم اون چیزا با من هر کاری میخوان بکنن. یه چیزایی شاید خیلی بزرگتر از من.

نشستم و منتظرم یه چیزی بشه که به من بفهمونه اشتباه فکر میکردم. اما نه.

خودم خوب میدونم که درسته. خودمم که باعث این نگرانیها شدم.

ناراحتم از اینکه حس میکنم در مقابل خودم اینجوری کم آوردم.

اصلا باید چیکار کرد؟ باور کرد؟ بی تفاوت بود؟ به آب و آتیش زد؟؟

آخه پس چی؟؟؟

از من جدید متعجبم و به شدت عصبانی…

۲۵ام

فردا ۲۵امه و چقدر بده که میتونی حساب کنی از یه چیز قشنگ دقیقا چند ماه گذشته.

یه وقتایی تو یه سری از موقعیتها هر چقدرم بگیم زندگی شیرینه و زیباست و آسونه بازم میبینیم نه نمیشه.

یه وقتایی باید مهربون بود و باور کرد و خواست.

از خدا بخوایم. از خودمون هم بخوایم. واقعا باید خواست.

شاید الان هر کدوممون یه مسائلی داریم که بهشون فکر کنیم. اما هستن اونایی که میتونیم حلش کنیم، جمع و جورش کنیم.

اما بعضی چیزا دست منو تو نیست پس رهاشون کنیم و این ذهنمون رو از شرشون خلاص کنیم.

خیلی بده وقتی تو چیزای غصه‌ناک فرو بری و حوصله نداشته باشی خودتو بیاری بیرون…

من ۲۵ام هر ماه رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد.

بعضی از باورها و اطمینان‌ها چقدر خوبه. حتی اگه دور باشه.