ابو سعيد ابي خير مي گه:
شمعم كه همه نهان فرو مي گريم
مي خندم و هر زمان فرو مي گريم
خدا نعمت گريه كردن رو ازم گرفته…
دوستم مي گفت “اگه تو دهن آدمايي كه پشت سرت حرف مي زنن نزني خر فرضت مي كنن و مي زنن تا مي خوري”
تو وجودم يكي داد مي زد “ولم كنين… بذارين خودم باشم… بَسَّمه…”
دلم مي خواست يه شيشه دستم مي گرفتم و انقدر فشار مي دادم تا تو دستم خورد شه…
فقط يك حس جنون آميزه. يك اعتراض به خودم.
اعتراض به پگاهي كه خدا توان اشك ريختن رو ازش گرفت.
و پگاهي كه اميدوارم از سر درد نميره!
و تب ش هم قطع شه…
پي نوشت:
نمي دونستم كيا اين جا رو مي خونن. چرا دستتون رو رو نمي كنين؟! :دي