و وقتي بارون ميايد…
همه به حياط ميان …
و حلقه مي زنن…
سوما وسط…
دوما بعد سوما…
اولا هم تماشاچي…
همه با هم مي خوانند…
………………………….
و من عاشق بارانم…
ومن عاشقه حاقم….
و من عاشقه مدرسم….
و وقتي بارون ميايد…
همه به حياط ميان …
و حلقه مي زنن…
سوما وسط…
دوما بعد سوما…
اولا هم تماشاچي…
همه با هم مي خوانند…
………………………….
و من عاشق بارانم…
ومن عاشقه حاقم….
و من عاشقه مدرسم….
سوم ابتدایی بودم که می خواستند مرا از مدرسه اخراج کنند؛
هنوز هم در تعجب ام، که چگونه “خانم معلم” ام، برایم “ریش گرو گذاشت” !!! (1)
پ ن:
1- قبول کردم حرفش را که برایم ریش گرو گذاشته، اما هیچ وقت باور نکردم!
سلام
هر روز که از خونه میام بیرون به خودم قول میدم که امروز همه کارامو بکنم. وقتی از مدرسه میای خونه، بعد از ظهره. تا میخوای شروع به حل کردن فیزیکها بکنی عصر میشه. یکم که بعضی از کاراتو نصفه نیمه کردی شب میشه. بعد که یکم به چیزها فکر کنی و کتاب بخونی میبینی که شب به سرعت داره تموم میشه و باید بخوابی. دوباره فردا صبح میشه و من به خودم قول میدم که دیگه امروز همه کارامو کامل انجام…
من خیلی به خودم بدقولی میکنم. کی میشه که به همه قولهام عمل کنم؟؟
او جام شوکران تلخ را ننوشید تا بمیرد؛
بلکه جام بدن را از زندگی تلخ خالی کرد.. (1)
پ ن:
1- شاید هم مُــرد!
چقدر سخته
چقدر زندگي ميتونه بي رحم باشه وقتي آرزوشو داري ...وقتي دوستش داري و اون بهت محل نميده
هروقت دستتو دراز مي كني پس مي زنه
چقدر نفس كشيدن مشكله وقتي به اوج ميرسي بازم كم مياري و نمي توني نفس بكشي
چقدر رفتن و نموندن سخت ميشه وقتي ميخواي بري اما دلت طاقت كندن نداره و پاهات ناي
رفتن
چقدر خوندن سخته وقتي بخواي بخوني اما كسي نخواد به صدات گوش بده
چقدر سخته وقتي نجواي شبانهت به هاي هاي گريه تبديل ميشه ولي بازم دستاتو بلند مي كني و ميگي خدايا اونو در پناه خودت حفظ كن
چقدر سخته وقتي سر از بيراهه در مياري و به اميد كوره راهي كه بهت اميد دادن
و چقدر سخته كه زير بار هجوم هزاران نگاه ذره ذره آب ميشي اما بازم رو حرفت مي موني و مي گي
عيبي نداره من چشم براشم…
دوباره دلم گرفته، احساس تنهايي ميكنم، بغض به سراغم مياد حس ميكنم تنهاتر از هميشه هستم، دلم تنگه دلم هواي اونو كرده، خيلي دلم براش تنگ شده، دفتر خاطراتم نزديك شش ماهه كه پرشده از خاطرات روزهاي تنهايي، روزهايي كه بدون اون با غصه به شب رسوندم. نميدونم اين انتظار كي تموم ميشه شايد امروز شايد فردا شايد يك سال بعد دو سال نميدونم شايدهم هيچوقت. شايد اين يه خيال خام باشه كه انتظار برگشتنش رو بكشم شايد اين آرزوم هيچوقت برآورده نشه اما من هميشه منتظرشم و با اين انتظار زندهام. چه روزهايي بود اون پيشم بود احساس ميكردم خوشبخت ترين فرد روي زمين هستم هيچي كم نداشتم هر وقت دلم ميگرفت با حرفاش آرومم ميكرد صندوقچهي اسرارم بود هرچيزي كه نميتونستم به ديگران بگم به اون ميگفتم اما اين لذت و خوشحالي خيلي كوتاه بود شايد به اندازهي بستن دوتا چشمام! يه روز اومد و گفت ميخواد بره براي هميشه گفت هيچوقت برنميگرده گفت ديگه منو نميبينه، وقتي اون حرفا رو ميزد احساس ميكردم تمام بدنم بيحس شده باورم نميشد كه دارم تنها ميشم باورم نميشد كه براي هميشه از دستش ميدم اما حقيقت داشت اون رفت و تمام خاطراتمونو با خودش برد هنوز هم باورم نميشه كه واقعا رفته همش فكر ميكنم اين يه كابوسه منتظرم از خواب بيدار بشم، اما كي؟ نميدونم، انتظار خيلي بده بدتر از اون تنهاييه و بدتر از همهچيز اميد به دوستداشتنه. خستهام خيلي خستهام ميخوام فكرمو خالي كنم از همه چيز اما اينقدر خستهام كه حتي توان اونم ندارم. فقط توان دعا كردن دارم براي پايان انتظارم. خدايا باشد كه گوشه چشمي به اين خستهي تنها كني، آمين!