دسته: دردودل

عزاداری و تبلیغ آرمان های کربلا

بسم رب الحسین

سلام بر تمام شیفتګان واقعی اباعبدالله حسین

پیرو پست های قبلی دوستان تصمیم گرفت پستی رو بنویسم که در ان هدف عزاداری و جنبه های مختلف اون رو بررسی کنیم

همه هدف از عزاداری رو میدونیم اما مسئله مهمتر اینه که در دوران امروز که سعی بر بد جلوه دادن اسلام میشود چگونه عزاداری کنیم ؟

من نمیدونم ما چرا همیشه باید از همه مسائل اشکال بگیریم ، چرا نمیایم جنبه های مثبت رو نگاه کنیم.

چرا میگیم عزاداری دسته نیاریم تو خیابون تو همون مسجد بنشینیم عزاداری کنیم؟ این حرف کاملا اشتباهه اگه اینجوری  به جامعه کار نداشته باشیمو بریم یه گوشه ذکر بگیم که نمیشه جامعه رو اداره کرد و این دقیقا همون طرز تفکر غلط حجتیه هست که میگفتن به جامعه کار نداشته باشیم تا امام عصر(عج) ظهور کنه و زمان انقلاب خمینی کبیر و یارانش رو مورد لعن قرار میدادند و میگفتند ظهور رو به تعویق انداخت چرا نباید بیایم بگیم بیام خودمون رو برای ظهور حضرت عصر اماده کنیم و جزء اون 313 یار باشیم.

نکته بعدی اینه که کارهایی که از پایه مشکل داشته باشند و هر چند هم از روی خلوص نیت باشد پا برجا نمیمونند مثل موضوع قمه زنی این بحث از پایه مشکل داشت و الان میشه گفت به صفر از راست  میل میکنه !!! اگه حرکت دسته ها تو خیابون مشکل داشت زودتر از اینها جمع میشد

نکته دیگری که چرا تو مسجد عزاداری نمیکنیم ؟ مگه میشه من از اسارت حرم ال علی تو کربلا و اون حمله ظلمی که تو کربلا اتفاق افتاد حرف بزنم بعد بشینم کنار بخاری تو مسجد گریه کنم که اره من دارم همدردی میکنم

اشاره به فرمايش امام حسين (ع) دارد كه فرمودند : “انا قتيل العبرة لاتذكرئني مؤمن الابكي ” اینجا العبرة یعنی گریه با عبرت گرفتن حالا من چی جوری تو جای گرم بنشینم و از عظمت عاشورا سخن بگم.بعد بگم اره من از عاشورا درس گرفت.

ما هیچ وقت منکر این نمیشیم که امام حسین پیروز نشد اما از این ناراحت میشیم که نشان حجت خدارو  با چه وعضی کشتن؟((امام حسین رفت جلو لشگر و فرمود ایا من پسر علس نیستم؟ ایا من پسر فاطمه نیستم؟ ایا من جدم رسول خدا نیست؟ ایا من … بعد از پایان رسیدن صحبت های حضرت لشگریان گفتند به خدا سوگند که تمام حرفات درسته اما ما تورو میکشیم))

چرا ما ذکر مصیبت کربلا و گریه برای امام حسین رو خلاف اصول روشنفکری میدونیم؟

از کی تا حالا قربانی کردن عمل وحشیانه و دور از تمدنیه؟

حرف اخر انکه کربلا رو با تعمل بسیار زیاد میشه تا حدودی شناخت.

نمیخوام بحث طولانی بشه

التماس دعا

یا علی

ما آخرین دوره ی سمپادی الاصل بودیم …!

پلو خورشت یا روزه ؟

چند روز پیش تو تاکسی یکی از معلمای علوم اجتماعی علامه حلی 2 که با ما دوره 14 ای ها کما بیش کلاس داشته و با هم آشنایی داریمو دیدم . الآن مشاور اول راهنمایی های ورودی امساله .

بیچاره دل پری از ورودی های امسال داشت به طوری که حدود نیم ساعت داشت تو تاکسی ازشون گله می کرد .

می گفت امسال تعداد ورودیا بیشتر از دو برابر شده . یادمه تعداد ورودیای دوره ی ما یعنی دوره ی چهارده 200 نفر پسر و 200 نفر دختر بود ولی اون می گفت امسال با تاسیس علامه حلی 4 و 5 سازمان فقط بالای 500 نفر ورودی پسر گرفته .

می گفت امسال اولین سالی بوده که بعد از یه ماه اول سال ، معلما اومدن و به مشاورا گله کردن که بچه ها نمی فهمن! راستش برای منم خیلی خوشایند نبود ولی از طرف معلما از واژه ی “خنگ” استفاده کرد .

موضوع پست بر میگرده به داستانی که همین آقای مشاور از اولین جلسه ی کلاسی که با ورودی های مذوکر داشته برام تعریف کرد :

پایه ی اول راهنمایی علامه حلی 2 شامل 4 تا کلاس 25 نفره هست .

می گفت جلسه ی اول به همراه کمک مشاور پایه رفته بود سر کلاس اولا .

بعد از آشنایی اولیه و پرسیدن اسم بچه ها و معرفی خودش ، از بچه ها یه سوال پرسیده بود :

گفته بود خبر دادن که سال بعد 10 روز آخر رمضان مصادف میشه با 10 روز اول محرم . یه عده نذر دارن و می خوان شب عاشورا  پلو خورشت بدن ؛ از طرفی مردمم روزه اند . مردم باید چیکار کنن ؟

————————————

نکته ی قابل توجه این بود که عین 4 کلاس 25 نفره ، 4 تا یک ساعت تو سر و کله هم زدن و یکی می گفت باید روی غذاها فویل آلومینیوم بکشن که بوش بلند نشه ، مردم بعد از افطار بخورن ؛

یکی می گفت باید پلو خورشت نمادین بذارن که نه روزه دارا روزشونو بشکنن  و  نه اونایی که نذر دارن نذرشونو ادا نشده بذارن ؛

و خلاصه در یک بازه ی زمانی 4 ساعته یک نفر پیدا نشد که بگه هیچ وقت دو تا ماه قمری روی هم نمی افتن !

حالا قضاوتو می ذارم به عهده ی خودتون که بگید آیا با این وضعیت باقی موندن سمپاد به صلاح هست یا نه که بیشتر از این خودشو با خروجی های آینده خراب نکنه …

یا حداقل اینکه فعلا تحت عنوان سمپاد کنار بکشه که دست کم اسمش خراب نشه که اگه یه روز دوباره تونست اوج بگیره مردم نسبت بهش یه طرز فکر منفی نداشته باشن .



دوستی نمی ماند؟؟

با خودم فكر می كنم. 30 شهریور 77 یادم می آید. نشسته بودم پای تلویزیون و گریه می كردم. پدرم یك خط در میان می گفت :‌ “مدرسه خوبه . گریه نداره كه!” جوابش را دادم.‌”من كه نمی گم مدرسه بده. ولی دوستام چی‌؟؟”. بله. آن روز تمام مشكل من با مدرسه در این خلاصه شد كه من قرار بود بروم دبستان محمود افشار و همه ی دوستانم قرار بود بروند دبستان رازی.

وارد دبستان شدم. دوستان زیادی هم آنجا پیدا كردم. 5 سال گذشت تا رسید به آزمون ورودی راهنمایی. با چند تا از بچه ها با هم درس خواندیم ، با هم امتحان دادیم ، با هم قبول شدیم. دبستان من از دبستان های منطقه 3 تهران بود و من با دوستانم باید به راهنمایی 2 تهران می رفتم. اما چون خانه در منطقه 2 بود می توانستم انتقالی بگیرم به راهنمایی 1 . مادرم اصرار كرد. گفتم ” نه . میخوام با رفقا باشم”. گفتند “بمان!”.

با همان دوستان وارد راهنمایی شدم. با خیلی های دیگر هم دوست شدم. سه سال را با دوستان گذراندم ( اردو ، مسابقه های مختلف ، … ) تا به نقطه انفصال بعدی برسم. سال سوم بود و من درس نمی خواندم! وقتی شروع به درس خواندن كردم تنها انگیزه ام برای خواندن و آمادگی برای امتحان ورودی دبیرستان ماندن با افرادی بود كه سه سال به آنها عادت كرده بودم. وقتی نتایج اعلام شد ، خبر به این صورت منتقل می شد كه ” ع… و ا… و م… قبول نشدند. بقیه قبولند!”. وقتی این خبر به من رسید یك دقیقه شاد بودم ، 10 ثانیه طول كشید تا خبر را به یكی از دوستان ( كه جزو آن یاران دبستانی بود ) منتقل كنم و بعد ناراحتی جدایی از آن سه نفر یك ساعت مشغولم كرد.

الآن دوباره دارم به یك نقطه ی انفصال دیگر می رسم. كنكور . از وقتی سر اولین كلاس پیش دانشگاهی نشستم ، سعی می كنم به خودم بفهمانم كه امسال یك سری از دوستان از من جدا می شوند. این سعی و تلاش هم اصلا ً برای من خوشایند و قابل تحمل نیست. هر بار كه سعی كردم با این حقیقت (تلخ) مواجه شوم ، آنقدر در اخلاقم تاثیر منفی گذاشته است كه از دوستان تذكر دریافت كردم.

باز فكر می كنم. پارسال یادم می آید. مادربزرگم یك تكه روزنامه ی قدیمی آورد كه رویش دو بیت شعر بود.

بزرگا ، زندگی بخشا خدايا / مرا در دل هراس از مرگ تن نیست

من از دلمردگی ها بیمناكم / كه بیدل زنده بودن كار من نیست

نمی دانم تا آخر سال پیش دانشگاهی می توانم با این حقیقت كه “دوستی ها یك روز به وجود می آیند و یك روز از بین می روند” كنار بیایم یا باز هم در انتهای سال پیش دانشگاهی ناراحتی جدایی از چندین دوست می تواند مرا برای مدتی نه چندان كوتاه آزار دهد. شاید هم تا آن موقع آدم شوم! نمی دانم ……

تند…

داری تند می دوی ، تند تند ، حتی برنمی گردی پشت سرت را نگاه کنی ، می دوی که نکند جا بمانی ، نکند کسی زودتر از تو برسد به خانه آرزوهایت و اشغالش کند ، آنقدر تند میدوی که یادت می رود تابلوهای راهنمای جاده برای توست که بخوانیشان ، که بفهمی وقتی رسیدی ، چطور از خودت و آرزوهایت محافظت کنی ، برای تو مهم نیست ، تو فقط  می خواهی برسی ، برسی تا به همه نشان دهی که تو هم بلدی تند بدوی و حتی برنگردی پشت سرت را نگاه کنی… پشت سرت پر از جای پاهای کسی ست که فقط بلد است تند بدود!

مهری تلخ

بسم الله الرحمن الرحیم

تماس می گیرند، می گویند مدرسه برای سومی ها از شنبه شروع می شود.شنبه با هر زور و زحمتی که هست سوار آژانس می شوم. ( شلوار اتو نشده، کفش کثیف و … ). امسال با این  که اولین های زیادی اتفاق افتاد، اما اولین سالی بود که اصلا دلم نمی خواست مهر شروع شود. قرار است درد و دل کنم؛ پس اصول و مقدمات نوتشن (مقدمه چینی و … ) رو فاکتور می گیریم. از در جدید وارد دبیرستان می شومی. (تهران) از مراسم های تکراری و مسخره ی آغاز مهر هر ساله که بگذریم، اولین تفاوتش این بود که اینبار با اطمینان در پاسخ سوال بی انتظار جواب حالت چطوره می گفتم: خوب نیستم. بقیه اتفاقات را فاکتور بگیریم. نوبت به سخنرانی مدیر می رسد. بعد از تبریک فرارسیدن مهر و هفته دفاع مقدس. چند جمله ی استثنائی گوشهایم را می خراشد و سریع در کنج ذهنم تمام دقدقه ی خاک خورده را کنار می زند و جای خودش را پیدا می کند. این چند جمله از این قرار بود: (البته به نقل مضمون) در اینجا امسال تلاش های بسیار انجام شده و امکانات گسترده ای فراهم گشته است، پس از این سفره ای که پهن شده نهایت استفاده را ببرید که والا کسی دنبال شما برای انجام کاری نخواهد بود.

ذهنم در خودش فریاد می زند: مدیر بی لیاقت. حتی از انجام وظایف ساده ی یک مسئول هم عاجزی. مگه نه اینکه ابتدای آغار کار حتی اگر وضعیت بحرانی است باید به افراد امید های واهی داد. مگر نه این است که باید بگویی ما هر کاری خواهیم کرد. آن وقت تو می آیی و توی یه پاراگراف صحبتی که می کنی تمام وظایف رو از دوش خودت بر می داری و می گی کسی دنبال شما برای انجام کاری نخواهد بود! خدا رحمت کند تمام افرادی را که در لغت نامه های جدید معنی کلمه ی پرورش را عوض کرده ند. (البته خدا همچنین پدر کسانی را که معنی کلمه ی ملی را هم به تهران تقلیل داده اند بیامرزد.)  *

و این تا کنون آخرین تیری بود که هرگز تصور وجودش هم به ذهنم خطور نمی کرد،اما آمد و تمام امید های نداشته ام را هم با خود برد. شاید مقصرم که به رسم هر ساله هدیه ی پیچیده شده در کاعذ کادوی مهر را با بی مهری گشودم. شاید اصلا نباید چنین هدیه ای را در چنین سالی قبول می کردم. تا به حال شش سال در مدارس سمپاد تحصیل کردم اما هیچگاه مهر را به این تلخی آغاز نکرده بودم.

گاهی با خودت که فکر می کنی می بینی شاید انتخاب های بهتری هم هست؛ انرژی اتمی، علامه طباطبایی و … حداقل آنها هیچ کدام چنین ادایی ندارند. گاهی با خودت فکر می کنی تنها ثمره ی این همه گذراندن وقت در سمپاد، یک جسم خسته و یک عصاب خورد است که نمی دانی از عصر تا فردا صبح چگونه باید آن ها را برای صبحی دیگر آماده کنی. (بیشتر…)

خـــــــــــــدا حـــافظ

نمی دانم از کجا شروع کنم/.

خداحافظ

خداحافظ ای  رمضان

خداحافظ ای  ماه خدا

خدا حافظ ای  ماه اخلاص

خداحافظ ای  شب های احیا

خداحافظ ای  گریه های شب هنگام علی

خداحافظ  خداحافظ  خداحافظ

بغض گلویم را می فشارد و میگوید 1 ماه گذشت  چه از این ماه گرفتی ؟؟؟؟؟؟

مریضی شفا گرفت

ارمنی حاجت گرفت

کافری خدا رو پیدا کرد

زندانی از بند دنیا ازاد شد

تو چی گرفتی._.شاید این اخرین ماه رمضونی باشه که میبینی._.کوله بار تو بسته ای ._.شاید دیگه فرصت نداشته باشی؟

حسرت یک ماه بر دلم سنگینی میکند/.

دیگر نمی توانم بنویسم تنها میتوانم بگویم

رمضــــــــــــــان خـــــــــــــــــدا نگهـدار…..