دسته: عمومی

واي بر اين غم

سلام بچه ها!
حالا که کل اينجا غم بارون شده بذارين من هم از غم خودم بگم
ما………..ماي…….مايک………………
دوستم داشت ……………….
چند بار ازم خواستگاري کرد بود………
چند بار با هم رفته بوديم بهشت زهرا پيک نيک…………
حالا اون رفته ………………….
و ارزوي منو با خودش برد………….
سمج ترين خواستگارم………..
مايکل جکسون……………

بر باد رفته…

آرزوهـــــایم [با کنکــــور88] بر بـاد رفت..
می ترسم..

پ ن 1:
یا کامنت نده یا اگه می دی، نگو: “همه چیز که به کنکور ختم نمی شه و اینا!”

پ ن2:
این میکروبلاگ رو پاک نکن! (حالم خوش نیست، می زنم لهت می کنم ها… این یک تهدیده!)

آدمیت مرده بود …

خواستم اینجا هم یه چیزی نوشته باشم ، دیدم وقتی انقدر مشیری حرف های من رو قشنگ تر زده چرا خودم رو خسته کنم و آقای مطهری رو هم دچار افسردگی کنم . دلم یک نوشته تند سیاسی می خواست که همه چیز رو زیر سوال ببره ولی خوب حوصله مردن خودم و دیگران رو ندارم .

از همان روزی كه دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی كه فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود

از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاكی، مروت، ابلهی است

من كه از پژمردن یك شاخه گل
از نگاه ساكت یك كودك بیمار
از فغان یك قناری در قفس
از غم یك مرد در زنجیر
حتی قاتلی بردار،
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟

صحبت از پژمردن یك برگ نیست
وای، جنگل را بیابان میكنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میكنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میكنند

صحبت از پژمردن یك برگ نیست
فرض كن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض كن یك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بیابان بود از روز نخست
در كویری سوت و كور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است…

مهره ی شطرنج

خوابیده بود…اما میشنید هر صدایی رو که باید. گزارشگر فرانسوی داشت با شور خاصی از راهپیمایی خ انقلاب تا آزادی که حامیان موسوی ترتیب داده بودند حرف میزد…همه شعا و شعار و فریاد و گریه و فریاد و گریه و …میخواست بیدار شه اما گفت یه کم صبر میکنم تموم میشه همشون…خواست بخوابه که یهو صدای تیر اومد…نگاه جوون به جای گلوله رو تنش خشک شد، با خودش گفت عجب غلطی کردم این انگار جدیه…افتاد و آروم آروم نگاهش تار شد و مرد…اونورتر تو لندن ملت هرروز جلوی سفارت میرفتن و مینشستن و هرروز تعدادشون بیشتر میشد.هر روز…خواست بخوابه باز اما نمیشد انگار … پسره که حسابی جوش آورده بود گفت پدر سگا…این چه مخابراتیه بابا یه اس ام اس نمیره آخه {…}ها این چه وضعیتیه ساختین…واقعا نمیشد خوابید…پاشد رفت از اونجا بیرون یه کم بالاتر رفت و پرسید خدایا چه وضعیتیه آخه رو این زمین، این آدما هم شورشو در آوردنا، چرا تحمل میکنی؟ چرا؟ آخرش چی میشه به من یکی بگو بدونم…پس فرق فرشته با آدم چیه؟زد زیر گریه و با همون حالش گفت آخه چرا؟ چرا باید الکی بمیرن این همه آدم؟ الان که نه جنگه نه چیزی…چرا اون مادره باید بالای جنازه تیر خورده پسرش زار زار گریه کنه؟ بگو منم بدونم، بگو منم…نتونست ادامه بده هی گریه کرد اینقدر که قطره های اشکش نمیذاشت خوب ببینه،خدا نگاش کرد لبخندی زد و گفت من که لذت نمیبرم فرشته کوچولو از این احوال، فکر میکنی راحته همه ی دردها رو دیدن، همه ی گریه هارو شنیدن، همه ی گله ها رو شنیدن، همه ی دعاها رو جواب دادن؟نه.نیست.از حال تو حال من بدتره…خیلی بدتر!فرشته آروم شد و نگاهی به بالا انداخت، یه کم آروم تر شده بود، گفت تموم میشه؟خدا لبخندش خشک شد، گفت خودشون باید تمومش کنن، داستان اینطوری زیاد بوده تا حالا اما، تا حالا پایان هیچ کدوم این شکلی نبوده،چقدر تلخ خواهد بود برای منتظران پایان این داستان…کاش صبر داشته باشند بندگان من…فرشته کوچولو خیره شده بود به بالا، هیچی نمیگفت، فکر هم نمیکرد حتی…
همه تو این دنیا عادت کردیم یا اعتراض کنیم یا شاد باشیم یا با یکی مخالف باشیم یا موافق…یادم نمیاد از بچگی تا حالا آدمای زیادی بهم گفته باشن پسرم صبر کن همه چی درست میشه…همه منتظریم یه اتفاق بدی بیافته.نمیگم بی تفاوت باشیم نه اما سه روز دندون رو جیگر بذارین بد نمیشه.بابا چرا بای یه پسر بچه ی دوازده ساله بیاد بگه موسوی حمایتت میکنیم یا یه چهارده ساله بیاد بگه احمدی احمدی حمایتت میکنیم.بابا به نوجوون چه که کی به کیه وقتی که کوچکترین تاثیری تو چیزی نداره؟اوج کارش شرکت تو یه راهپیمایی باید باشه والسلام.حرف من اینه.چرا دیده به گریبانتون فرو نمیبرین که ببینین چه جوری جوگیر شدین.بابا اوضاع خرابه درست اما …
خواه پند گیر خواه…

سخن آخر

اول کس که در عالم شعر گفت((آدم)) بود.وسبب آن بود که ((هابیل))مظلوم را ((قابیل))مشئوم بکشت و((آدم))را داغ غربت و ندامت تازه شد و در مذمت دنیا و مرثیه ی فرزند شعر گفت….                                    و حکایت همچنان باقی ست…

من با این نیت آمدم  تا به هر آهو بگویم ای عشق,عشق من!و به هر گرگی ,ای دوست!و دلم می خواست دست تمام مردمی را که اینجا کنارم صاحب دستی بودند در دستانم احساس کنم,اما….نمی دونم چی بگم و از کجا شروع کنم.این آخرین مطلبیه که من اینجا می ذارم,نمی دونم تونستم برای اینجا مفید باشم یا نه ,به هر حال تمام سعی  خودمو کردم که حد اقل باعث سرافکندگی نباشم! خوب یا بد اینجا یا به خاطر جو حاکم یا ناتوانیه من در سازش  با برخی عوامل,دیگه جای موندن من نیست.اینجا خیلی چیزا به من یاد داد و منو با خیلیا آشنا کرد و…به هر حال به قول یکی از مدیران گرامی(!)اینجا قبلا بی ما بوده بعد مام بازم سرپاست و…البته حق هم دارن  اینجا نویسنده ی خوب زیاد داشته و داره…بودو نبود یکی دو نفر تاثیر خاصی روش نداره اونم یکی مثل من! به هر حال امیدوارم حق با این مدیر فعال(!)باشه و این مکان همیشه پابرجا(!)بمونه  و به تونه بازم برای جماعت سمپادی مفید باشه…..

خداحافظ همگی…

لعنت بر پدر و مادر کسی که ؟؟!!

“لعنت بر پدرو مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد.” این را آقای “گ” نوشت. من موافق نبودم.
گفتم: (( آخر چه کاریست کسی که بخواهد بریزد به این چیزها توجه نمی کند.)) “گ” گفت: ((اینها حالت بازدارندگی دارد. مردم اینقدرها هم بی تفاوت نیستند.)) از نوشته اش فاصله گرفت تا بررسی اش کند.
این سومین بار بود که “گ” این جمله را می نوشت. هر دو دفعه قبل “گ” فقط دو روز بعد صبح که از خانه بیرون آمده بود دیده بود که نوشته اش را با زغال طوری که دیگر خوانده نشود خط خطی کرده اند. می گفت: (( اگر صد بار دیگر هم خط بزنند باز هم می نویسم. آنقدرمی نویسم تا آدم شوند.))
فردای همان روز بود که او را دیدم.تو تاریکی ایستاده بود وتکه زغالی در دست داشت. جلو رفتم و دستش را گرفتم. هوا کاملا تاریک بود. چهره اش درست معلوم نبود.
_ موافقی برویم پیش کسی که این نوشته را می نویسد؟
ده دوازده سال بیشتر نداشت. سرش را پایین انداخت و بغض کرد. گفتم: آخر چرا این کار را می کین؟ مرض …
بغضش ترکید: (( آقا اگر این آشغال ها را اینجا نریزند من و مادربزرگم از گرسنگی می میریم.))