فاصله ات با هر چیزی، اگر از یک حد مشخص بیشتر بشود، می توانی بگویی از آن، دور هستی.
حالا آن چیز می توان کسی هم باشد. و می تواند حتی، سمپادیا باشد.
مدتی ست، فاصله ی خیلی از ما، بیشتر از یک حد مشخصی شده.
ما از هم، و از سمپادیا، دورتر شدیم.
به تحلیل و بررسی علل آن نمی پردازم. شاید شرایط خیلی از ما سخت تر شده باشد. پیش دانشگاهی، سومی ها، و دانشجو ها..
اما خب، این هم یک حقیقت است.. بعضی حقایق، اگر گفته شوند، بهتر است.
نخست:
هفته ی پر مشغله ای داشتم. اضطراب، هیجان، اتفاق.. همه ی این ها با هم، ترکیب و نمای یک هفته ی پر مشغله را داشت، که امروز روز آخر هفته اش بود.
یکی از این شب ها، خیلی خسته بودم و توی تخت خواب افتاده بودم و بین خواب و بیداری در نوسان بودم. نمی دانم یک دفعه از خواب به بیداری پرتاب شدم، یا برعکس. اما به هر ترتیب، مجموعه ای از تصاویر مختلف زندگی ام پیش رویم مجسم شد.. لحظه های شاد و لحظه های پر از غم..
انگار یک دانش، یک دفعه توی مغزت پر شود.. نه کم کم و نه یکی یکی.. همه با هم و یک دفعه، انگار که هزار سال است می دانی شان و مرور شان می کنی.. شاید هزاران هزار تصویر مختلف..
دوم:
من بارها و در شرایط مختلف، با آدم های مختلف، صحبت های جدی داشتم..
به خیلی از آن ها چیزهایی گفتم که خودم نمی دانستم به آنها فکر کردم..
مغزم دائما مساله ایجاد می کند و خودش تحلیل شان می کند!
خودم را در شرایط مختلف می سنجم و تجربیاتی را ذخیره می کنم و با استفاده از آنها، روش و فلسفه ی شخصی ام را ابداع می کنم!
امروز در دو پیام کوتاه (!) پشت سر هم، گفتم “تو زندگی رو زیادی جدی گرفتی..” و “فکر نکن زندگی فقط یه بازی مسخره ست.. باید ازش استفاده کرد، باید لذت برد، موفق و راضی بود..”
سوم:
بنویس، بخوان، بنویس، بخوان، بنویس، بخوان، بنویس، بخوان، بنویس، بخوان، بنویس، بخوان، بنویس، بخوان،
عمر خود را چگونه گذراندید؟
بنویس، بخوان، بنویس، بخوان، بنویس، بخوان.
یادم رفت:
موسیقی خوب و فیلم خوب هم نعمتی ست!
اما تو،
بنویس، بخوان، بنویس، بخوان، بنویس، بخوان!
چهارم:
هدف زندگی چیست؟
نمی دانم!
من فقط می دانم که ما آمدیم و اسممان را گذاشتند آدم.
حالا، نمی دانم چه حکمتی دارد که زندگی من با هر کدام از شما، از آغاز، این همه تفاوت داشته است. نمی دانم که چه حکمتی دارد که توی این دنیا زندگی کنیم. نمی دانم چه حکمتی دارد که این همه سختی بکشند، آدم ها.
من فقط می دانم، که من این جا، توی این دنیا هستم. نمی دانم شما که هستید. نمی دانم چرا زبان هم را می فهمیم، چرا همدیگر را درک می کنیم. چرا همدیگر را دوست داریم. چرا برای هم دل می سوزانیم.
من تنها می دانم، حالا که هستم، چه کنم جز این، که طوری زندگی کنم که شب ها، سرم را راحت زمین بگذارم و با خیال راحت بخوابم. جوری که از زندگی، لذت ببرم. جوری که در درد هم زیبایی ببینم. حتی در درد..
عادت کردن و باور کردن این، خیلی راحت نبود.
اما این فکر، زندگی من را زیر و رو کرد.
من خیلی چیزها نمی دانم و خیلی چیزها ندیده ام. اما زندگی ام، من را این گونه ساخته. با این فکر و این حس، نسبت به زندگی..
زندگی برایم، همین اندازه ساده و همین اندازه پیچیده است.
و من، آموخته ام، که تنها با دیدن یک گل، یک عالم لذت ببرم..
پنجم:
خدایا، شکرت.