با سمپادیا غریبه شدم.
همیشه سر می زنم و نه چیزی برای نوشتن دارم و نه حرفی برای زدن..
دلیل ش، نه آزمون جامع فردا ست و نه تمرینات فشرده ی کاراته بعد از یک ماه غیبت و نه حتی تحقیق فراماسونری تاریخ!
دلیل ش، بی حوصلگی ست!
رِخوَت ِ حاد!
نوزده روز به کارگاه علوم هشتاد و هفت مانده و منِ سال بالایی، هنوز هیچ کمکی ازدستم بر نیامده..
حتی نمی دانم، آن راهنمایی های جلسه ی “سوما با دوما” تاثیری داشت یا نه!
حتی نمی دانم دفترچه ی یادداشت های کارگاهِ ملیکا را که خواندم، تاثیری داشت یا نه!
نمی دانم خواندن هر روزه ی برد کارگاه علوم به امید یک کاری که از دستم بر بیاید، تاثیری دارد یا نه.
نمی خندم. گریه نمی کنم. مسخره بازی در نمی آورم.
فقط هر روز، یک تلفنی می زنم و یک تعدادی اس ام اس می زنم و چند تا فحش هم به ایرانسل می دهم! آهنگ های تکراری گوش می دهم، فکر می کنم یادم باشد فردا لَبِلّو و کِرِم بخرم، روی دستم برای خریدن آدامس سیب علامت می زنم، و هیچ کدام شان را هم انجام نمی دهم!!
شاید نوشته را خوب شروع نکردم!
باید می نوشتم:
من غریبه شدم.
با سردرد ها و نفس تنگی هایم غریبه شدم. ایستک میوه های استوایی و هلو و ساده هم فرقی ندارد. جزوه ی مرتب و نامرتب هم فرق شان با هم نا چیز است (آن اندک تفاوت هم بگذارید پای ته مانده های وسواس!). ساندویچ را قبل از من کسی گاز بزند یا نه تفاوتی ندارد. درخت های پارک ساعی هم می خواهند کج باشند یا راست! به ما چه؟!
همم… غریبه شدم!
صاف نشستم وسط دنیای دیوار دار خودم!
از تو به بیرون راه دارد و از بیرون به داخل نه!
همم..
چه دنیای امنی!! فقط خطر خفگی دارد.. خطر مرگ! مثل همان جعبه های فلزی گنده ی زرد رنگ، توی پیاده رو ها.. مادربزرگ نوشته ی مشکی اش را برایم می خواند : خطر مرگ..