“سلام… من پگاهم! تو کی هستی؟!”
حرفمو قطع می کنن، با “می دونم تو کی ای!” و بعد هم می گن من فلانی ام.
من می گم: “من چهره دیر تو ذهنم می مونه. تازه! روزی حداقل 3 تا اسم جدید یاد می گیرم! روزی 2 بار به مدت یه هفته باید اسم ت رو بهم بگی!!” و می خندم!
می خندن و می گن “خیل ِ خب!”
فردا، صبح، به 2 یا 3 نف آدم جدید هم سلام می کنم…
با روی گشاده و با لبخند…
“سلام”
از در مدرسه که میام تو، تا قبل از زنگ اول، با بیش از 100 نفر سلام و علیک می کنم…
و وقتی کسی می گه “پگاه”، درسته که دلم می خواد گوشامو بگیرم و داد بزنم “برین گم شین…” اما خب، لبخند می زنم و بر می گردم طرف ش و می گم “بله؟”
گریه؟ نمی کنم.
آخه گریه هام دیگران رو ناراحت می کنه…
می دونین؟ آدما دوست ندارن ناراحتی ت رو ببیننن!
البته، معنی این جمله این نیست که از ناراحتی ت ناراحت می شن و کاش ناراحت نباشی.
معنی ش اینه که، وقتی ناراحت بودی، لال شو! نمی خوان ناراحتی ت رو بهشون نشون بدی! عیش شون منقص می شه!
من، پگاهم.
مم… راستش رو بخواید، زنگای تفریح رو، دوست دارم تو کلاس بگذرونم!
زنگای عمومی ای که همه به حرف زدن و خندیدن می پردازن، یه کتاب تستی، چیزی، می ذارم روی پام و واسه خودم مساله حل می کنم!
هم کلاسی هام می دونن، یه دوست خوب اون ور خط دارم… وقتی گوشی م زیر جامیز باشه، بچه ها می گن “گوشی ت نور زد” که اس ام اس هام رو بخونم! همه می دونن وقتی با هیچ کس حرف نمی زنم، با اون یه نفر حرف می زنم. تازه، وقتایی که عصبانی باشم، آرومم می کنه، هر کی هست. چند وقت یک بار، یکی می پرسه “پگاه! اون کیه که بهش اس ام اس می دی؟!” و من می خندم!
می دونین؟
چند وقتیه با خودم و چند تا آدم محدود زندگی می کنم..
بقیه رم، با لبخند نگه می دارم…
زندگی گاهی، این طوری ش لذت بخش می شه…
تنوع ش هم، پای کتاب ها و رنگ روان نویس ها و دوست هایی که چند روز یک بار حالت را می پرسند…
باز هم، یاد دوست ها هستیم…
دوست های سمپادیامان، یاد ما هستند؟! (لبخند!)
دسته: عمومی
شب آخر …
آخرین برگ می افتد …
آخرین انار چیده می شود …
درخت آماده ی مهمانی برفها می شود …
اما یلدا …
اما یلدا فقط طولانی ترینشب سال نیست …
یلدا فقط بیشتر بیدار بودن نیست …
یلدا هجوم آجیل و انار و هندوانه به سفره نیست …
یلدا کمی کنار خانواده بودنه …
کمی باز پیش پدربزرگ رفتنه …
کمی خنده های مادربزرگ , کمی شیطنت های پسرخاله ی کوچک است …
فردا عصر یک سری به پدربزرگ مادربزرگمان بزنیم …
و این هم پایان
این پست مردود است.
گروه مدیریت
پروژه برداشتن یا پروژه گرفتن؟
می دونم که بحث قبل هنوز داغه. اما به نظرم خوبه که اون بحث هم کم کم جمع شه… بحثی که به جایی نمی رسه، و گفتنی ها هم توش گفته شده.
مجله ی سمپادیا را می خواندم، چشمم دوباره افتاده با مطلب ماجده.
اولین باری که خواندمش، یک جواب برایش نوشتم. اما هیچ وقت جواب را نه به خودش و نه هیچ کدام از بچه های سمپادیا نشان ندادم.
مطلب ماجده، من را یاد کارگاه علوم هشتاد و شیش پریم انداخت. یاد جمله ی “فلان استاد به من پروژه داد” و وقتی که بعد از کارگاه گذاشتیم برای اینکه مشکل “پروژه برداشتن” و “پروژه گرفتن” را حل کنیم. چند وقت پیش یکی از دومی ها داشت می گفت “استاد راهنمای ما این پروژه رو به 3 یا 4 گروه داده”.
کلی تاسف خوردم، که دومی های امسال هم بجای پروژه برداشتن و رفتن سراغ سوال ها و دغدغه ها، می روند دنبال پروژه گرفتن برای کارگاه علوم.
خوب یادم هست بهترین پروژه های کارگاه آنهایی بودند که از فکر خود بچه ها در آمده بودند، و نه از کاغذهای استاد های پژوهش.
کلی متاسف شدم برای خلاقیت از دست رفته و فکر های بسته و انسانهای راحت طلبی که اسم شان استعداد درخشان است.
از غرغر کردن بگذریم. به همه توصیه می کنم کتاب چگونه مانند لئوناردو داوینچی فکر کنیم؟ (هفت قدم تا نبوغ)* اثر مایکل جی گلب را بخوانید.
*How to think like Leonard da Vinci: Seven steps to every day genius
Michael Gleb
پریا(!)
چند وقتی میشه که از پیرامونم بدم میاد….از ان همه دوست های دو رو….از این همه دشمن های یه رو….از این همه آدمی که دوستشون دارم ولی چراشو خودم هم نمیدونم….
چند وقتی میشه که از خودم خسته شدم….از این همه صفات خوب و بدم….از این همه تناقض….آخه کی تاحالا آدم مهربون بد اخلاق دیده؟!؟!؟!؟!؟!
چند وقتی میشه که با شنیدن این اسم عصبی میشم پریا….پریا….پریا….پریا….دلم میخواد اون لحظه که اسمم رو میگن با مشت بکوبم توی دهن گوینده….اصلا برام مهم نیست که اون شخص کی باشه….نمیشه به من نگید پریا؟!منو با یه اسم دیگه صدام کنید….
پ.ن1:نمیدونم یه سری حرکات از نامردیه یا از نفهمی!!!
پ.ن2:من به زودی به دستان زبر قانون سپرده خواهم شد!!!
دوست غولم
مدتی که نمی نوشتم، و نبودم، فهمیدم تاثیر چندانی بر روند اینجا نمی ذارم. این بود که دلم می خواست توان داشتم بگم نمی نویسم. اما خب، دروغ چرا، نمی تونم!
دوم راهنمایی بودم که معلم اجتماعی از ما خواست بچه های کلاس را برای خودمان اولویت بندی کنیم. هر کس یک لیست اولویت تحویل داد. من اولویت اول هیچ کس نبودم!
او اولویت ها را شمرد. من مجموعا، اولویت سوم کلاس بودم…
این مساله تعجب خیلی ها را برانگیخت. اما هیچ کس به اندازه ی خودم تحت تاثیر قرار نگرفت.
من در یک گروه دوستی سه چهار نفره و در یک اکیپ 16 نفره بودم، که هیچ کس من را اولویت اول خودش نمی دانست، اما من اولویت سوم آنها بودم…
این مساله ازیادم نرفت. سال بعد، دوستی یافتم، که اولویت اول ش بودم و اولویت اولم بود.
در واقع، بعدها که به موضوع فکر کردم، فهمیدم که بالاخره توانستم!
سال بعد از آن، خودم را در یک جمع مشخص جا دادم. جمعی که دوستانم بودند، و در کنار بودن با آنها، هم چنان دوستی که اولویت اول هم بودیم را حفظ کردم. زهرا، موفقیت بزرگی در دوستی هایم محسوب می شد.
سال دوم، کلاس بندی ها تغییر کرد، و ما دو نفر، به مرور از آن گروه هم فاصله گرفتیم.
کارگاه علوم، دوباره من را همان آدمی کرد که با خیلی ها رابطه دارد. دوباره مسئولیت های مختلف پذیرفتم، و دوباره سعی کردم با آدم ها ارتباط برقرار کنم.
در اختتامیه ی کارگاه علوم، متوجه شدم، که بعضی دوستانم که قبل تر نزدیک تر بودیم را از دست داده ام، و حالا، یک عالم آدم می شناسم… دوباره مثل سوم راهنمایی!
امسال، روند آشنا شدنم با آدم ها ادامه پیدا کرد. با اولی ها و دومی های بیشتری ارتباط برقرار کردم. به مشکلات افراد بیشتری گوش دادم. گوش تعداد بیشتری آدم شدم. خودم را به جریان ها و رابطه های بیشتری سپردم.
و باز هم یک چیز تغییر نکرده بود، دوستی ام با زهرا، که اولویت اولم بود و اولویت اول ش بودم.
و دوباره ، یک حس قدیمی را تجربه کردم. عصرها، وقتی پشت میزم می نشینم، غصه ی خیلی آدم ها را دارم و نگران خیلی ها هستم. و هر روز مجبورم یک حرف به خودم بزنم: مزاحم ش نشو…
این طوری ست که سعی می کنم مزاحم کسی نشوم!
یک وقت ها فکر می کنم، شاید بهتر باشد آدم فقط اولویت اول کسی باشد و یک اولویت اول هم داشته باشد…
آن وقت، احتمالا هر روز عصر، نگرانی و بی خبری نمی کشد…!