دسته: عمومی

قاتل!

قاتل دود تفنگ را فوت کرد و گفت : اخرین
لحظه عمر آدمها مثل لحظه اخر عمر ستاره ها صحنه قشنگی ایجاد میکنه..! از
بچگی عاشق شهاب بودم..!

فاطمه

سلام دوستای خوبم:
این اولین نوشته ی منه.
نمیدونم چی بگم.
فقط میگم قدر سمپاد و بدونین.
من که خیلی دوسش دارم.الانم 4ساله دارم اونجا درس میخونم.

گله دارم!

ساعت ۷ است خسته و کوفته به خانه می رسم. خیلی خسته ام ۱۲ ساعت توی مدرسه بودم و ۶ ساعت روی این پروژه لعنتی کار می کردم.
کتابی را بدست می گیرم فیزیک هالیدی است. چرا فیزیک هالیدی؟ چون خسته شدم انقدر حرف مفت شنیدم هر سال نظریه های کتاب های درسی را آپدیت می کنند آنهم هرکدام یک واژه! آخر این چه نظام آموزشی ست که ما داریم خوابم می برد. خواب وحشتناکی می بینم از شدت ضعف با عرق سرد بیدار می شوم. ساعت ۵ صبح است یعنی باید توی یک ساعت همه ی تکالیف و اراجیف معلمین محترم را بنویسم. تند تند کلمات روی ورق های دفترم نقش می گیرند. مادرم بیدار می شود و کلی داد و بیداد می کند که چرا تکالیفت را دیشب ننوشتی؟!
سرویس می رسد و بوق بوق می کند در حالی که محله را روی سرش گذاشته به سویش می دوم سوار می شوم می گوید: چرا انقدر دیر میای پایین دفعه بعدی ۱ دقیقه بیشتر منتظرت نمی مونم. (خیلی ممنون ۵ ثانیه هم نکشید برسم بهش خودش دیر اومده سر من خالی میکنه!) می رسم مدرسه ناظم سرم داد می زند که چرا تاخیر می کنی(پ.ن ۱) و برایم تاخیر می نویسد.
زنگ تفریح دوم است. می آید سراغم می گوید با من کار دارد. میگوید چرا تکالیفت را نمی نویسی؟!!! مگه برنامه ریزی دقیق نداری؟!!! (پ.ن ۲) می گویم دارم می گوید پس چرا تکالیفت را نمی نویسی؟! جوابی دندان شکن دارم که اگر بگویم می رود خودکشی میکند!!! پس جوابش را نمیدهم. می گوید: انشا الله که درست میشه!
مدرسه تمام می شود. ساعت ۷ می شود می روم خانه مادرم با من حرف دارد! می گویم چه حرفی؟ میگوید امروز آقای ک.پ (ناظم) به من زنگ زده گفته که چرا تکالیفت را نمی نویسی؟!!!!
پ.ن۱:جالب این جاست که زنگ اول دبیر نیامد که نیامد!
پ.ن۲: خداوکیلی دیگه وقت های مرده ام هم پر کردم!
پ.ن۳: همین الآن که تایپ این مطلب تموم شد مامانم داره با بابام صحبت می کنه که تکلیفاشو نمی نویسه!
پ.ن۴: چرا نظام آموزشی ما بر مبنای زوره؟

گـِل

خیلی روز پیش در حال نگاه کردن به شامپوها، به این فکر افتادم که چه خوبه که چیزی به اسم شامپو هست.

راستی آدمای خیلی خیلی قدیم چیکار میکردن؟؟

خب اولین چیزی که به ذهنم رسید گـِل بود. چه ترکیب ساده‌ای. خاک و آب.

این دو کلمه خاک و سر که اومد تو فکرم، یه جمله معروف و قدیمی یادم اومد: چه خاکی بر سرم بریزم؟

شاید ربطی به همون گـِل سر داشته باشه.

آره. آره. حتی این جمله رو هم شنیدم که: چه گـِلی به سرم بگیرم؟؟

برداشت از این تفکرات:

خب این یعنی مردم خیلی قدیم قدیما خیلی به موهاشون اهمیت میدادن.

جمله خاک بر سرت اصلا معنای بدی نداره. بلکه میتونه این منظور رو برسونه که دوست عزیز یه فکری به حال موهات بکن.

پ ن: من، حس کدر شدن بهم دست داده.

شیر آقا(!)

قدش حدودا 60 -70 سانتی متر بود….صورتش گرد و با نمک و آفتاب سوخته و سرما زده بود….یه کاپشن مندرس و یه جفت چکمه کهنه پاش بود….تا ما رو دید دویید جلومون….یه فال میخرید؟آره میخریم اما اول بگو ببینم اسمت چیه؟(روی دو زانو نشستم جلوش)با لحن مردونه و قدرتمند گفت:شیر آقا….آقا شیر آقا!!!شیر آقا….شیر آقا چند سالته؟با همون لحن جواب داد:3 سالمه….3 سالت که نیست بزرگتری….4 سالته….خوب 4 سالمه….پول رو که دادم بهش نگاش کرد و گفت:چه قدر دادی؟200 تومن میشه ها!!!300 تومن دادم….بیشتر دادم….یه نگاه متعجب به پولا انداخت و گفت: خوب…..گفتم: میخوای برات خوراکی بگیرم؟خوراکی؟میخوای خوراکی بخری؟ بگم مغازه کجاست؟پرسیدم :اون پایینه؟گفت: پایین کجاست یعنی؟اونجاست….و با دستش به پایین خیابون اشاره کرد.رفتم براش یه کم خوراکی خریدم برگشتم دیدم با همون شیرینی کودکانه چند نفر دیگه رو دور خودش جمع کرده….برادر بزرگترش که 6 سالش بود وقتی دید دور شیرآقا شلوغه اومد جلو و گفت: از منم میخرید؟خوراکی ها رو که دستم دید چشماش برق زد….به شیر آقا گفتم:خوراکیاتو با دوستت بخور باشه؟باشه….بیا بریم خوراکی بخوریم(چشماش برق میزد)(رو به برادرش)اسمت چیه؟من داداششم….اسمم گل آقاست!!!

پ.ن: چرا اینقدر همه چیز عجیب شده؟!

پ.پ.ن:خواجگی….هوش….مهربونی….معرفت….ترحم….کدومشون؟!

نيمكت

ليلي گفت: دلم زندگي مي خواهد، ساده، بي تاب، بي تب.
خدا گفت: اما من تب و تابم. بي من مي ميري…

ليلي نام تمام دختران زمين است، عرفان نظر آهاري، نشر صابرين

يه چيزي تو دلم مي ره بالا و مياد پايين. راستش، عين وقتيه كه دستتو مي گيري زير آب خيلي داغ و يك لحظه طول مي كشه تا بفهمي داغه يا سرد…
مي نويسم: تو دلم آتيش روشنه!
واسه خاموش كردنش مي رم تو يه پارك، رو يه نيمكت كه پشت درختا قايم شده مي شينم. آسمون داره كم كم رنگ عوض مي كنه و من همون جا، تو خلوت خودم، جايي كه كسي منو نمي بينه و من همه رو مي بينم، مي شينم.
مي نويسم : دلم گرفته…
نمي دونم واسه كي نوشتم. add recipient رو مي زنم و دو نفر رو انتخاب مي كنم. اس ام اس مشابه رو براي هر دو مي فرستم…
يه كاغذ در ميارم و حرفاي رهگذرا رو مي نويسم. هر چي كه برسم. هر چي كه بشنوم.
دو تا پسر رد مي شدن و يكي به اون يكي گفت “فردا باهاش قرار بذار. منم يه جوري اتفاقي ميام اونجا!”
يه پيرزن و پيرمرد اون طرف تر نشسته بودن. نوه شون اون طرف تر بازي مي كرد. در مورد عروس شون حرف مي زدن. پيرزن مي گفت “من مثه دخترم دوستش دارم… اون منو دوست نداره!”
دو تا دختر هم سن و سال خودم با خنده هاي بلند از جلوم رد مي شدن. يكي شون به اون يكي گفت “احمق”!!
چند دقيقه بعد 4-5 تا پسر جوون اون طرف تر، واستادن. يكي شون داشت مي گفت “ننه باباش بردنش ترك!”
چند دقيقه ي بعد يكي ديگه شون فرياد زد “داري مي ري خواستگاري يعني؟؟”
تاريك تر شد. خلوت تر. تنها، همون جا، نشسته بودم. هم چنان.
هندزفري گذاشتم توي گوشم و lost highway رو گوش دادم (Aaron).
اس ام اس اومد، و صداي آهنگ رو قطع كرد. آهنگ رو pause كردم. يك دختر كم سن تر از من، با يك آرايش تند، دست در دست يك پسر كمي بزرگتر از من قدم مي زدن. قدم هاي آروم.
به وضوح شنيدم كه دختر گفت “اگه كسي ببينه؟” پسر گفت “كسي اينجا نيست!” دختر گفت “خب مگه فردا نمياي پارتي؟” پسر گفت “چطوري تا فردا صبر كنم؟”
وسايلم رو جمع كردم و از پشت درخت تو تاريكي گم شدم…