دوستان، نويسندگان و بازديدكنندگان عزيز سمپاديا،
در كمال تاسف و تاثر، خبر فوت مادر دوست خوبمون، بيتا رو به اطلاعتون مي رسونم.
امروز، مراسم سوم ايشون در مسجد امام رضا (واقع در اشرفي اصفهاني) برگزار شد و روز جمعه هم همون جا و ساعت 2 و نيم تا 4 مراسم هفتم ايشون هست.
هيچي در توانم نيست كه بگم در اين مورد.
اميدوارم با بودن كنارش بتونيم اگر تسلي نه، تكيه و پشتيبانش باشيم. و در غم هاش شريك بوديم و هستيم و خواهيم بود.
اميدوارم كه خدا بهش صبر و شكيبايي بده براي تحمل اين درد بزرگ…
دسته: عمومی
آن روزها
اين خصوصي به نظر مي رسد. شايد يك جورهايي خصوصي هم باشد.
اما دو ويژگي دارد: اول اينكه براي كسي نوشته شده كه نخواهد خواند، و دوم اينكه صرف نظر از وجود مخاطب خارجي، مساله اين است كه يك جور ديگري كه نگاه مي كنيد، شخصي نيست. و به دليل دوم است كه اين را اين جا مي نويسم.
بچه تر كه بوديم، ساده و صادق و بي آلايش تر كه بوديم، هيچ وقت اين طوري نرفته بودي.
هيچ وقت نشده بود آن همه دير كني و اين همه راحت بروي. شايد آن روز ها ساعت ات از آن ساعت هاي معمولي بود؛ اما ساعت را نشان مي داد. با عقربه هاي ساده. و نه قيمت اش را مدام به رخ ات مي كشيد و نه هيچ چيز ديگري نشان مي داد.
يادم هست مسخره ات كه مي كرديم، گريه مي كردي. خودت نمي ذاشتي ما بفهميم. من اما، به گوشم مي رسيد. به گوشم مي رساندند كه بچه ها را راضي كنم مسخره ات نكنند. هر چند به نظر من “ماست شل و ول” كه لقبت بود، آن قدر ها هم بد نبود كه اشك ات را در بياورد.
يادم هست يك وقت هايي خالي بندي ات گل مي كرد. ما هم نه مي گذاشتيم و نه بر مي داشتيم؛ صاف توي چشم هايت نگاه مي كرديم و مي گفتيم : “باز خالي بستي؟!”و مي گفتي “نه به خدا!”. با يكي از آن “خ” هاي غليظ!
ما بزرگتر كه شديم، ياد گرفتيم كه وقتي باز خالي بسته بودي، فقط به هم نگاه كنيم و يك لبخند بزنيم. حتي روي اسم “بهروز خالي بند” زير آسمان شهر، ته اسم ات به يك “خالي بند” هم مزين شده بود؛ كه فقط بين ما بود و تو نمي دانستي!
يك بار هُلم دادي و ژاكتم گير كرد به ميخ و سوراخ شد. خيلي ناراحت بودم. ژاكتم نو بود. يادت هست چقدر پاي تلفن زار زدي؟! آنقدر كه بابا گوشي را گرفت و گفت “عيبي نداره” و تو باز هم گريه كردي.
يادت مانده اين ها را؟!
از ايران كه مي رفتي، نيامديم فرودگاه. اما من بد جوري دمغ بودم. مامان مي گفت تند تند مي آييد. راست هم مي گفت؛ اين را بعدا فهميدم. آن وقت كه من كلاس پنجمي بودم و تو هر بار كه به ما سر مي زدي، محو داشته هاي جديدت بودي و اكتشافاتي كه حاضر نبودي با ما قسمت شان كني. ما هم توي همان دنياي قديم مان مانده بوديم. دنياي بازي هايي كه توي خانه ي هر كدام مان شكل اش فرق مي كرد! اما پس اين ها، هنوز خودت بودي. هماني كه مي شناختم. همان كه قبل تر ها بود…
همين طور گذشت تا 3 سال و خرده اي قبل. من 13 ساله بودم و رفته بوديم شمال. اول معذب بودم. تو هم همين طور. يك عكس هم هست از همان روز اولي كه آمديد؛ شايد ساعت هاي اول ورودتان. من گوشه ي مبل جمع شدم و به لنز كذايي زل زدم. تو هم خنده اي داري به وسعت صورتت، اما مي شناسم از كدام لبخند هاست. از همان هايي كه مال وقتي هستند كه نمي داني چه كار ديگري بايد بكني!
روز دوم و سوم اما خوب گذشت. آن جنگل كه رفتيم، آب بازي، و آن شبي كه هوا خوب بودو ماه هم كامل. يادت هست؟
روزي كه مي رفتيد بغض گلويم را گرفته بود. مي دانستم حالا حالاها پيدايت نمي شود. و نشد هم!
اما عكس هاي 3 تا هم بازي دوران كودكي، كه دست هايمان را دور گردن هم حلقه كرده بوديم، هنوز دارم. گذاشتم شان يك جايي كه خاك بنشيند رويشان. يك جور حسابي كه دلم خنك شود…
آن موقع، چقدر جاي بقيه ي بچه ها خالي بود. 6-7 نفري، چه قدر بازي كرديم و گفتيم و خنديديم. چقدر عجيب، خدايا، كه امروز از ما 6-7 تا فقط 3 تا مانده… نه 7 و نه 6 و نه 5 و نه 4… كه چهارمي تو بودي!
خودت بهتر مي داني چه شد. شايد حتي بشود گفت من نمي دانم و تو مي داني. تو مي داني و خداي تو… و نه هيچ كس ديگري!
چه شده بود؟!
چه شده بود كه دفعه ي آخري كه پايت به كشورت مي رسيد، آن طور توي آن غروب لعنتي سوار ماشين دوستان تازه ات شدي و رفتي؟ كجا رفتي؟ كدام پارتي؟ با كي؟
اصلا، چه شد كه قرار ساعت 3 شد 4 و نيم؟ چه شد كه چشم غره ها و آن همه عصبانيت م را يك ذره به رويت هم نياوردي؟! چه طور و از كجا دوستان جديدت پيدايشان شد؟! آن هايي كه بعد از آن كه آمدي هم صداي زنگ اس ام اس ات قطع نمي شد و ول ات نمي كردند؟ آن لبخندهايي كه بعد از هر اس ام اس مي زدي، واقعي بود؟ يا فقط براي زهرشان بود؟
سي هزار تومان گرفتي دستت، راه افتادي توي خيابان، مثل پول خرد خرجشان كردي. دو تومان به گدا مي دادي و پول آيس پك و سينما را حساب مي كردي كه بگويي معرفت داري؟
كدام معرفت وقتي من داشتم ديوانه مي شدم از فكر اينكه همين حالا مي توانم راهم را كج كنم و بدون هيچ حرفي بروم طرف خانه؟ به خودم گفتم نه، به حرمت روزهاي بچگي. تو اما حرمت نگه دار هم نبودي…
نه برادرم؛ نه! معرفت اين بود كه وقتي داشتي مي رفتي و من در جواب دستي كه دراز كردي، يك نگاه تحقير آميز به توي عوض شده انداختم، يك سوال مي كردي كه “چرا؟”. نه از من، كه از خودت مي پرسيدي “چه شد؟”
كاش به جاي آن لبخند و آن “پس قبل از رفتن مي بينم ات”، يك لحظه فكر مي كردي “چه كردم با خودم؟”
معرفت اين بود كه ساعت سه نشود 4 و نيم، وقتي من از بد قولي بي زارم و تو خوب مي داني.
معرفت اين بود كه دفعه ي بعد كه براي جبران، دعوت مي كردي، حداقل خودت زنگ مي زدي.
معرفت اين بود كه اگر نيامدم ببينمت، حداقل يك زنگ خداحافظي مي زدي.
يك اس ام اس خشك و خالي كه مي توانستي بدهي…
نه براي من! براي دستت كه دراز كردي و روي هوا ماند و من دست ندادم!
معرفت اين بود كه…
نه!
تعريف هايمان و نگاه هايمان به زندگي فرق دارد. تو زندگي ات داشتن آن آي مِيت آخرين مدل است و ساعت گران قيمت و لباس مارك فلان. تو زندگي ات دبيرستان را در لندن گذراندن است و مثل ريگ پول خرج كردن. زندگي تو خريدن من است به يك آيس پك و يك سينما و سخاوت ات در خرج كردن، چنان كه سي تومان در دو ساعت؛ كه يك ساعت و نيم اش را در سينما بوديم!
نمي داني كه من ديگر پايم به آن سينما نرسيد و ديگر هم آيس پك نخوردم و از آن طرف خيابان هم هيچ وقت رد نمي شوم.
نمي داني كه يكي، دو نفر، توي همين خاك خودمان، برادري را در حق ام كامل كردند؛ و تو كه به آن همه مردانگي مي نازيدي، يك هزارم آنها مرد نبودي!
در بچگي ام جا گذاشتم ات. و اين بزرگترين لطفي ست كه در حق ات كردم.
ديگر سراغم را نگير.
بي خداحافظي
ضميمه:
جواب پست بيست:
۱/ بحرین ۷۰ سال پیش ، قبلش آذربایجان! دیگه زمان پهلوی همین ۲تا بوده! (نامردیه این سوال ها!)
۲/کا (در ایجاد یک فاکتور که رشته رشته درست می کنه نقش دارد!! یادم نیست دقیق … (رو دیوار مدرسه انصاری کرج نوشته!)
۳/ اروپا
۴/ شب قدر می گن که هست.. اما معلوم نیست کدوم یکی از ۳ تا!
۵/ لوزالمعده!
۶/ آدرس پست الکترونیک! (البته یه کلمه مسخره دیگه هم هستا!)
۷/ هفتمین!
۸/ امین الدوله گياهي ست!
۹/ مارک
۱۰/ منوچهر متکی!
۱۱/ خیام..
۱۲/ داریوش
۱۳/ چهارمین
۱۴/ هنگامه قاضياني
۱۵/ شصت و هشت!
۱۶/ حافظ
۱۷/ توبه!
۱۸/ ادیسون!
۱۹/ فرانسه!
۲۰/ استرالیا! سیدنی…
كپي پيست نظر سعيد بود، با تغيير.
ركورد از يك سمپادي ست كه حلي اي بوده و الان فارغ التحصيله، با 18 جواب درست.
آمار رو در آينده خدمتتون عرض مي كنم!
می گریم!
شب است کسی در خانه نیست…
گریه می کنم. گریه می کنم تا دنیا بداند گریه میکنم تا بدانم که گریه می کنم. گریه می کنم به خاطر دوستی ها غم ها شادی ها دوری ها نزدیکی ها گریه می کنم که گریه کرده باشم… گریه می کنم تا شاید دل دنیا بسوزد شاید به یاد گریه های دیگران گریه کند. به یاد جنگ ها قتل ها جنایت ها گریه کند. تا شاید اشکی از چشمانش بریزد و تمام خرابی ها کمبود ها نابودی ها بدبختی ها را بشوید و با خود ببرد تا دیگر کسی نگرید کسی ناراحت نباشد. غم ها به پایان برسد تا نفرت ها از بین برود تا نهال دوستی ها شکفته شود.
هنوز می گریم انگار این گریه تمامی ندارد…
کابوس
– میشه برم بخوابم؟
– چرا؟
– چون تو [عالم] خوابم نمی تونی بهم بگی این کارِت اشتباهه..
– خوب، استراحت تو باید تو قبر باشه ها… (1)
– که چی؟
– اون جا هم اشتباه معنا نداره..
– کی استراحت می کنم؟
پ ن:
1- آیا برای خدا مقدار خوابیدن ما مهم است؟!
پیوست: خدای [عالم] خواب شما کیست؟
آرزو(!)
آرزو داشتن که بد نیست….
اما یه وقتایی بده….
یه وقتایی انتظاری که آرزو ایجاد میکنه باعث میشه از شرایط عادی لذت کافی نبری!!!
یه وقتایی آرزو باعث میشه بری زیر ماشین!!!
یه وقتایی اینقدر به آرزوت امید داری که ابعاد منفیشو تحلیل میکنی اما همون بعد منفی هم دستتو نمیگیره!!!
یه وقتایی همه ی آرزوت منسجم میشه تو یه لحظه …. و اون لحظه بخوای نخوای میگذره!!!
چرا توی اون لحظه کسی به اون یه نقطه آرزو توجه نمیکنه؟!؟!؟!؟!
پ.ن: تا حالا شده کنار کسی باشین ولی دلتون براش تنگ بشه؟!؟!
الغَوثَ
پيراهن سفيد كوتاه و دمپايي هاي روفرشي آبي كمرنگ پوشيده بود. موهاش باز بود و ريخته بود رو شونه ش. گردنبندي كه هيچ وقت از گردنش در نمي آورد روي قفسه ي سينه ش بالا و پايين مي رفت. بيني ش از سرما سرخ شده بود و ساق پاهاش يخ زده بود.
باد مي اومد و بارون. قطره هاي درشت بارون به شيشه ي پنجره ي قدي اتاق مي خوردن و صداشون تنها صدايي بود كه تو خونه ميومد. فكر بوي بارون ديوونه ش مي كرد.
چراغ اتاقش رو خاموش كرد و در بالكن رو باز كرد. دمپايي ها رو در آورد و پابرهنه بيرون رفت. در رو آروم چفت كرد و جلوتر رفت كه بارون بخوره تو صورتش.
سر تا پاش خيس خيس بود و رد اشك رو گونه هاش معلوم نبود. باد شديد بود. دستاش رو به دو طرف باز كرده بود. انگار مي خواد باد رو تو آغوشش جا بده!
آروم زانو هاش رو خم كرد و گذاشت زمين. گفت “دلم مي خواد تو باد واسَّم! كي مي خواد جلومُ بگيره؟!”
يه لبخند كمرنگ به خودش زد.
بعد، شروع كرد به زمزمه كردن “اللهم اني اسئلك باسمك يا الله يا رحمن يا رحيم يا كريم يا مقيم يا عظيم يا قديم يا عليم يا حليم يا حكيم سبحانك يا لا ايه الا انت الغوث الغوث خلطنا من النار يا رب..”
درست مثل قبل تر ها.