دسته: عمومی

و من عاشقه بارونم…

و وقتي بارون ميايد…

همه به حياط ميان …

و حلقه مي زنن…

سوما وسط…

دوما بعد سوما…

اولا هم تماشاچي…

همه با هم مي خوانند…

………………………….

و من عاشق بارانم…

ومن عاشقه حاقم….

و من عاشقه مدرسم….

12345…

1. “زندگي در گذر است، روزها از پي هم مي گذرند، تنها چيزي كه از انسان باقي مي ماند، خوبي ها و نيكي هايش است…”

2. “طوري زندگي كن كه در فردايت جايي براي حسرت نماند.”

3. “هيچ كس به نجات تو نخواهد آمد.”

4. “وقتي كه برسي، آن وقت است كه مي فهمي جاده مهم بود، نه مقصد.”

5. “همه چيز ارزش جنگيدن ندارد.”

پ.ن.: “و سكوت…بدان سان آرام و بلند، كه درخت پير مي شود.”

چه روزایی که بر ما نمی گذرد…

س…ش…س…ش…س…ش…

مثه نوزادا که میگن روزای اول براشون رادیو رو بذارین بین دو موج تا بخوابن(یه جور حس آرامش!).اینم یه چیزی شبیه اونه!تکرار حروف ÷شت هم:

س…ش..س…ش…س…..

هیچ به دورو برت نگاه کردی؟چی داره اتفاق میفته؟این همه آدم،همه در گیر کار خودشون،خیلی دقیق که بخوای توصیفشون کنی باید بگی روبهرو رو نگاه میکنن و چون به اندازه ی سن شون منهای 2 سال تجربه ی راه رفتن دارن به طور غریزی و بدون اینکه مسیرشونو واقعا ببینن دارن میرن.هر کی تو یه جهتی.حضور فیزیکی دارن اما حضور ذهنی و درونی  نه!گهگاهی تو این همهمه و شلوغی چندتایی به هم می خورن.اونوقت یا جفتشون می ÷رن و یه لحظه به ذهنشون به مکان فیزیکیشون connect میشه و بعد با یه ببخشید فوری رد میشن.یااینکه یکیشون(یا حتی هر دو)اونقد گیجن که  ذهنشون بر میگرده اما مثه کسایی که یهو از خواب عمیق بیدارشون کنی نمیفهمن کجان یا چی شده واسه همین فقط با یه نگاه فوری از محیط فیزیکی disconnectمیشن!خیلی به ندرتم پیش میاد که دونفری رو یه گوشه ببینی که در اثر برخورد ه شانس آشنایی و حرف زدن پیدا کردن و یه در جدید وا شده براشون(آخ که چقد خوش به حالشون!)!بعضی وقتا حتی از این برخوردا یکی می افته!

اونوقت تو(تو مثالی!)این گوشه ایستادی و تماشا میکنی!همه رو میبینی.قبل-بعد-حین برخورد…

س…ش…س…ش…س…ش…

شبیه انفعالی یا فقط دوتا دریچه ی چشم که از توش آدما رو میبینه!میدونی دقیقا این شلوغی و هرج و مرج مثه مدلیه که از گاز نشون میدن(تو این فیلمای آموزشی اول راهنمایی)بعد بهش گرما میدن و انرژی جنبشی گاز در حجم ثابت بالا میره!آدما مثه مولکول ها ی(شایدمن اتم ها)گازن که با سرعت از جلوی تو ِ ثابت رد میشن!

داده های ورودی به مغزت در واحد زمان با یه ضریب نجومی داره زیاد میشه!

س..ش…س…ش….س…ش…س…ش…

دوباره مثل معتادا آروم میشی و نگاه میکنی!(مثل مواد میمونه واست!!!)و دوباره این سیکل تکرار میشه!داده ها با سرعت نجومیشون در واحد زمان افزایش پیدا میکنن و دوباره….

چی داره بهمون میگذره؟هیچ فکر کردی؟ماهایی که یه روزایی واسه باهم بودن زار میزدیم،چه مون شده؟مگه ما همون آدما نیستیم؟

چرا باید این قانون لعنتی همیشه صادق باشه که هرچی آدما سنشون زیاد میشه مثه حباب از عمق به سطح  میان؟!دقیقا مثه حباب داخلشون پر از خالی میشه و این خالی هی بزرگ و بزرگ تر میشه و بعد میترکه بعد….ترکیدن یعنی تو به سطح رسیدی!

چرات و چقدر(!)که فرصتامون واسه دیدن و بیداری کمه!وقتی میترکی واسه علاج درد واسه خودت دل مشغولی ایجاد میکنی!خودتو با مسائل سطح اونقدر درگیر نشون میدی که حتی خودتم یه وقتایی باور میکنی!از اون بدتر تظاهرته!تظاهر به خوشبختی و رضایت به خاطر داشتن ابزار این سطح لعنتی که خودتو باهاشون مشغول کردی!

این فقط یه دید بود!شاید یه دید انفعالی فقط واسه اینکه فکر کنیم.همه مون…فقط یک دقیقه!که:

واقعا چی داره بهمون میگذره؟

یا بذار بهتربگم:
هیچ دقت کردی؟!جدیدا چه روزایی که بهمون نمیگذره…

——————–

پ.ن:پی نوشت که نیست یه سری خواهشه!می خواستم بگم که فکر میکنم یه کم اینجا شلوغ پلوغه!یعنی نیاز به یه سر و سامان وبازنگریه خوب داره!درسته گروه نوشته ها!اما نیما(که نیست البته!)وآقای محمد مطهریمن فکر کنم اینجا یه کم مدیریت میخوادا!خوشحالم که آدما هی دارن بیشتر میشن اما محتوا و نوشته ها هی داره تحلیل میره و محدود میشه به….!(آدما بهتون بر نخوره ها این ذر مورد خود منم صدق میکنه!.یعنی سمت و سوی فکری مون واسه یه گروه نوشه از چیزی که بود داره تغییر میکنه.به صورت گروهیشاید حتی!به هر حال خیلی به قانونه!)نمی دونم این حتی تو کامنتا هم مشخصه!ببخشیدم که اینجا گفتم.چون دسترسی دیگه ای نداشتم!یه فکر بکنید(یا حتی بکنیم!!!)لطفا!

بدان مي خندم!

جديدا خيلي پيش مياد به خودم پوزخند بزنم.. يهو مياد تو ذهنم كه “كارم از گريه گذشته ست، بدان مي خندم”. رو ميزم رو پر مي كنم از نوشته هاي جور واجور.. “دل تنهامُ به صلّابه كشيد…”. اما اين روز لازم نيست جايي بنويسم… انقدر با پوزخندم رو در و ديوار مدرسه مي نويسمش كه حد نداره…
وابستگي، عادت، علاقه. مردم خيلي اينا رو قاطي مي كنن. من تو طول يك روز تو مدرسه با هزار و يك نفر سر و كله مي زنم. پيش هر كدوم اين آدما شايد يه تيكه از دل من باشه… بعضيا خيلي كوچيك، بعضيا بزرگتر، و چند نفر خيلي بزرگ…
گاهي عادت خالي. گاهي عادت و علاقه. گاهي عادت و وابستگي. گاهي علاقه و وابستگي. گاهي عادت و علاقه و وابستگي. اما نه عادت خالي دارم و نه علاقه ي خالي. (و اين ضعفه يا قوت؟!)
تو دنياي به اين بزرگي، كه من يه گوشه ي كوچيك شو دارم و توش زندگي مي كنم، كلي وابستگي هست… منم به كلي آدم وابسته م. اما يكي اين وسط هست كه كمتر از اون قدري كه من به اون وابسته م بهم وابسته ست. نمي دونم، آخر به نتيجه نرسيديم كه من مغرورم يا نه. از بين 15 نفري كه ازشون سوال كردم، 7 نفر گفتن خيلي و 7 نفر گفتن اصلا.. يك نفر هم گفت تا حالا نديده! اما خب… من داشتم فكر مي كردم كه وقتي يكي يه نفر رو داره كه جريان وابستگي هاش باهاش اين طوريه، چي كار بايد بكنه؟!
اولين چيزي كه به ذهنم رسيد، چيزي بود كه احساس كردم سال ها بهش فكر كرده بودم و ازش مطمئن بودم… خودخواهي و غرورم داشت منو مي سوزوند، و يه چيزي بهم مي گفت كه دلم مي خواد به خودم وابسته ش كنم.. حسابي حسابي… بعد از اون اما، نمي خوام داشته باشم ش. نمي خوام باهاش باشم.. حتي اگه اون بخواد…
نمي دونين چه حس مزخرفيه! مي دونين؟!!
اما عقل.. و دلم… اول مي ترسه ن و بعد مي گن پليد نباش… مي خواي بدستش بياري…
آيا بايد جنگيد براي بدست آوردن كسي با اين شرايط؟
ما در طول روز، چندين تا وظيفه رو هم زمان انجام مي ديم!؟
دانش آموز، شاگرد، فرزند، خواهر/برادر، همسايه، دوست، بقل/بغل دستي، سال بالايي، سال پاييني، مسئول هزار جور كوفت و زهر مار… آيا مي شه همه ي اين ها رو به نحو احسن انجام داد؟! آيا من دوست خوبي هستم؟ براي صبا كه صبح رنجوندمش و نتونستم ازش معذرت بخوام دوست خوبي ام ؟! يا براي شيدا كه هنوز سوغاتي ش رو بهش ندادم؟ يا براي سحر كه ديروز وقتي اومد حرف بزنه بهش گفتم درس دارم و بره بيرون؟! يا براي مامانم كه از دستم حرص مي خوره وقتي يادم مي ره تخت خوابم رو مرتب كنم؟! يا براي.. براي كسايي كه هزاران بار كمك م كردن و هيچ وقت هيچ كاري از دستم بر نيومده كه واسه شون انجام بدم!؟
آيا من دوست خوبي هستم براي شما؟ آيا من آشناي خوبي هستم براي شما؟! آيا من كمكي به شما كردم؟ چيزي به شما ياد دادم؟ چيزي به شما بخشيدم؟
آيا من براي شما خوب بودم…؟؟؟ براي تك تك شمايي كه نوشته هام رو مي خونيد و نظراتون رو بهم مي گيد؟!
و براي خودم… براي خودم كه تمام احساس و صداقتم رو به كار مي گيرم تا از چيزهايي بنويسم كه شايد هيچ وقت ديگه اي به ذهنم نيان و هيچ وقت ديگه اي به كسي نگم؟!
پورخند “كارم از گريه گذشته ست بدان مي خندم” دوباره روي صورتم نقش بسته…
من بايد گريه كنم، حرف بزنم، و دردم رو بگم تا بتونم بخندم… دلم براي اون پگاهي كه گاهي صداي قهقهه ي خنده ش راهروهاي مدرسه رو بر مي داشت، براي پگاهي كه از رو احساس ش مي خنديد و گريه مي كرد، تنگ شده…
كارم از گريه گذشته ست..

كاري داشتيد؟

بعضي وقتا آدما راهشون رو گم مي كنن!
مي دونين چطوري؟!
مي خواي بري شهر كتاب، اما اشتباها سر از 2 كوچه پايين تر در مياري! بعدم ناگهاني تصميم مي گيري در جهت مخالف جهتي كه مي رفتي، برگردي و سرعتت رو هم زياد كني!!
بعدم كه ازت بپرسن چي كار داري،‌ بگي كتاب مي خريدي!!
خوبه، نه؟
به اين مي گم آدمي كه راهش رو گم كرده…
چند تا دليل مي تونه داشته باشه! نه؟!
يكي اينكه هوش و حواسش رو از دست داده، يكي اينكه آلزايمر داره و چند روز پيشش رو يادش نيست، يكي اينكه ولگرده، يكي اينكه…
مي خوام نظراتون رو بگين لطفا…
چه دليلي به نظرتون مي رسه؟!