دسته: عمومی

تجمل نامه یا نامه تجملی

هم صحبت دوران کودکی، سلام؛ (1)
هجدهیمن بهار عمرت فرخنده.. ماجرای “پارتی” تولدت را شنیدم، بعد از دو روز می فهمم چرا قبل از آن از این مراسم حتی از آن آگاه نشدم.. و همه، حتی کسانی که باعث جدایی ما شدند، دعوت بودند…
“ما متفاوت خواهیم بود…”
قول می دهم اگر دیر از از تو مـُـردم، هر پنج شنبه برایت خرما خیرات کنم.. آخر می دانی؟ این برای یک “مـُرده” ضیافت تجملی است! حتی این هم کافی است تا اسم او را بر سر زبان ها بیاندازد، این یک قول مردانه است.. و تو هم قول بده “این ضیافت” را برای من برپا کنی..

سعید
27 مهر 1387

پ ن:
1-دوست دارم که هم صحبت می ماندی..

پیوست:
دوست عزیز! طبق روند کلی از ابتدا من بعد از ظهر روزهای زوج مطلب ارسال می کنم، آن هم 4-5 سطر.. اگر امکان دارد آن را زیر نوشته های زیبا و با ارزش خود دفن نکنید.. هیچ معذرت خواهی و “آخ حواسم نبود” پذیرفته نیست.. حتی شما دوست عزیز!

دوست!

اولين باري كه با هم حرف زديم تو خوابگاه مركز بود. به نظرم دختر خوبي ميومد. قدش متوسط بود. موقع يه رصد كلي با هم حرف زديم و بالاخره دوست شديم. حالا 2 سال ميگذره و ما هنوز با هم دوستيم 2 تا دوسته صميمي.1

پي نوشت:

1) منظورم خانوم حنا صحت پور بود.

و چه زود…

و چه زود گذشت…

اول گذشت…

دوم گذشت…

سوم به سرعت نور مي گذرد…

و فيلترها از راه مي رسند…

و اسامي قبولي ها…

و فقط خاطراتشان مي ماند…

اتفاقات خوب و بد…

و من عاشقه اين مدرسه ام…

و چه زود مي گذرد……………………………………………..

و دوباره شنبه…

زنگ مي خورد …

خانوما سره صف…

خانوماي سوم كه اون كنار نشستن…

و بالاخره همه سر صف مي روند…

با شروع حرف زدن اساطيد مدرسه صداي خنده و حرف بچه هاي آخر صف به گوش مي رسد( البته من چون خودم آخره صفم خيلي نمي شنوم)…

و چهره ي خانوم x كه ديدني ست…

و …

بچه هاي كلاس …      هر چي به جز 3.1 و 3.2…         برن…..

و ما جزو آخرين نفراييم…

مي رويم سر كلاس تا كتاباي كامپيوترمون رو برداريم…

تا طبقه ي آخر بايد رفت…

هر كي با هم گروهيش مي ره سر كامپيوترش…

و دوباره صفحات اينترنت…

هر كي يه صفحه اي باز مي كند…

و من مي گويم سايت سمپاديا….

و باز شد…

ولي چه فايده…

معلم آمد…

سلام بچه ها…

سوگند……………….نگارين…

بچه ها مانيتورا خاموش….

خوب درس امروز و شروع مي كنيم………………………………………………………………………………………………………..

این انصاف نیست

خدایا این انصاف نیست هیچی انصاف نیست….

چرا من دیوار کوتاهتر ازمال من نبود این همه ادم افریدی فقط این بلاها باید سرمن بیاد اونم وقتی همه دارن با جون و دل تلاش می کنن چرا چرا فرصت هارو برخلاف میل من سوق میدی ؟

این انصاف نیست چرا من باید تو دوروزی که تعطیلم مریض شم چرا من باید همه رو درک کنم باهمه راه بیام همه چیز رو برای کنکور لعنتی به جون بخرم چرا هیشکی نمی خاد یه ذره اندازه یه اپسیلون بفهمه منم ادمم باید برای خودم بیشتر وقت داشته باشم …

کم از زندگی نداشته ام میزنم تو هفده سالگی به اندازه 71 سال از به دنیا اومدنم پشیمونم …

همه چیز نامردیه این انصاف نیست..

زنگ انشا!

سلام بچه ها موضوع امروزمون آزاده پس هرچی که دل تنگتون میخواد بنویسین.

همه شروع میکنن به نوشتن اما من برای نوشتن همون کلمه اول هم تردید دارم…از کجا بنویسم؟!؟

صدای بچه ها میاد یکی از ماشینشون مینویسه یکی از تعطیلات یکی هم از دوستاش…

همه دل و جراتم رو جمع میکنم و اولین کلمه رو مینویسم …

پدر

 دومین کلمه…من

 سومین کلمه…مادر

آروم روی کلمه سوم خط میکشم و ورقه ام رو تحویل میدم