دسته: عمومی

یه به یاد موندنی دیگه!

جاهای خالی ای که هیچ وقت حس نمی شن، حالا دارن حس می شن و وقتی حس می شن همش حسرته و حسرت.حسرت روزای رفته، حسرت چیزای که بلقوه خاطره بودن اما بلفعل خاطره نشدن!حسرت تکرار نشدن چیزایی که خاطره شدن،حسرت خاطره های کمرنگی که دارن کمرنگتر می شن.اه چه میدونم!همه ی اینا هست و نیست!

جشن فارغ التحصیلی ه فرزانگان دیروز 7/6/87 خاطره شد.خاطره ای به یاد موندنی که مثل همه ی خاطره های شیرین دیگه وقتی به یاد میان خنده ی غم رو رو لب میاره. اشکایی که ریخته شدن هر کدوم یه خاطره س که وقتی با همیم یادمون میاد.5شنبه فرصت ترین فرصت بود واسه دور هم جمع شدن دوبارمون.هممون.همه ی فرزانگان 87 .7سال خاطره ها،4 سال با هم بودنا،همشون حک شد و حالا وقتی بهشون فکر می کنیم یاد لذت با هم بودن می افتیم.

جشنمون برگزار شد.یه جشن با حضور بچه ها و خانوادشون و معلماشون که طبق معمول همه ی کارای برگزاری رو خود بچه ها به عهده گرفتن.تهشم طبق تر معمول همه ریختن تو حیاط و حلقه زدن و سرود ملی خوندن.با دستای گره کرده و چشای….بدون خدافظی تو تاریکی شب از مدرسه اومدن بیرون که بازم برگردن…

بازم برگردن و به سال پایینیا بگن:ما فارغ التحصیلیم.اون وقتا که ما اینجا بودیم،آسمون آبی تر بود! یه باغچه داشتیم که توش یه درخت اوکالیپتوس داشت که… سه چهارم مدتی که اینجا بودیم آب نما نداشتیم و به جاش یه چندتا پنجره اینجا بود که اونورش… اِ! این سرود ملی مونه و…..

 واقعا چه قدر می تونیم عقده های باهم نبودنای بعدی مونو پشت این حرفا قایم کنیم؟

NemidoOni

نمی دونی چقد می خوام را برم و جای پام نمونه ..

 

ناخن بکشم رو زمین و چنگش بمونه

حرف بزنم و هوا بخار کنه

دستمو تو مه غرق کنم

موهام خیییییییییییییییس شه و مث شلاق بخوره تو صورتم

تاریک باشه و بترسم

هیجان

ترس

عرق

نفس نفس تو اوج سکوت

ینی لذت با هر دم ! می فمی ؟!*

ینی دیوونگی

ینی تشنه

تشنه ی تشنه ی تشنه ی تشنه !

ساقیم باش نه یزیدم

آتش بنوشانم

آتش یخ زده است هر دمم

نظمم را دیوانه کن

بلورم را بر هم زن

قانونم به پایت

جانم گوارای وجودت

میخواهم در نرمای قوست غرق شوم

در آتشت بریزم

در نفسم یکی شوی

و عاشقانه

خونت را بریزم **

و من ..

زوزه بکشم

* ~> بین موهای تو .. انگار نفسمو گم کردم و 

وحشیانه

دنبالش می گردم ..

** ~> حتما با ناخن باشد !!

یه چیزی به اسم تایتل !!

نبودم چن وقت !
اتفاقات : مامانم فرت و فرت بهم گیر میده ، خب حق داره ، به خودم آسیب زیاد می زنم ، یه آدم خیلی خیلی محترم رو رنجوندم و دارم عذاب می کشم ، یه مشت آهنگ جدید گیر آوردم 😀 ، کلی به خودم مغرور شده بودم واسه هیچو پوچ به تازگی حالم گرفته شد نشستم سر جام…
[دفترچه خاطرات !!!]
حرفها :
” نیما مضروب گفته:
یه کم بو بکش…
بوی چیه ؟
احساس می کنی ؟
بوی گند کثافت ؟
یا شایدم عطر مدهوش کننده ی سیب ؟
فکر کنم تفکیک اینا از هم راحته … نه ؟
———————————————————————–
چرا لازمه وقتی گناهی رو بو می کشی ؛ بخوای حسش کنی

چهار تا حرف دارم ، اول سوال منطقی بپرسم :وقتی گناه گناهه ، اینکه بوی مدهوش کننده ی سیب باشه یا بوی گند و کثافت چه تفاوتی ایجاد می کنن ؟ یعنی گناهه خوشگل باشه دیگه گناه نیست ؟ اینطوری گناهیتش [ ماهیت گناهیش ] کم می شه ؟ خب وقتی تفکیک بشن چی رو حل می کنن ؟ این گناه خوبه و اون گناه بد ؟
[ قصدم اصلا پریدن به شما نبود فقط دچار درک نکردن شدم ! ]

حرف دومم : وقتی آدم رو از بالا میندازن توی یه منجلاب بو کشیدن فک نمی کنم دردی رو دوا کنه چون وقتی وارده منجلاب بشیم بو کشیدنمون می شه سریعتر به درون کشیدن همون منجلابه [مواد منجلاب ! ]
مگر اینکه قبل رسیدن پا به سطحش این توانایی باشه که بپریم یه جای سالم که اگر کسی داره من تحسینش می کنم چون منو بندازین اون تو اونقدر دست و پا می زنم که کاملا برم توش.
البت این حرف 2 رو با خوندن کامنت شما تصور کردم و تصور من از گناه و لمسش یه چیز دیگست :

حرف سه : تصور من این طوری بود که گناه عین یک موجود نامرئی میاد سراغ آدم و دستش رو می کشه روی پوست آدم [عین این فیلم ها که یه موجوده نامرئی داره بعد این صحنه معمولا یا نامرئیه وارد طرف لمس شده می شه یا یکی غیب می شه و اون یکی تعجب می کنه .] یا مثل یه بخار رقیق [به رنگ بنفش روشن !!!] آدم رو در بر می گیره . حالا فک کنم حرفم ملموس تر میشه .

چهار : البت لمس کردن شدید ترین نوع حس کردنه و خطیر ترینش ، قبول دارم که توانایی بو کشیدن محشره اما اینه از یک لمس سر پیچی کنیم خیلی خیلی متعالی (!) تر از  اینه که از بوی یه چیزی سر بپیچیم .

یه چیز دیگه : من از نوشته ی خودم برداشتی که امیر پویا داشت رو نداشتم ولی خب نگاه هر کس به یه سبکه. اما خب نگاه اون هم جالبه عملا یه سبک مردن خوبه !
———————————
اگه حرف نا بجایی زدم عذر می خوام جدا قصد لج بازی یا هر چی ندارم !
برای خودتون یه لقب انتخاب کنید ، من با اسم افراد مشکل دارم . [ و از اون بیشتر اسم خودم ! ]

قبرستان!

پلان یکم:
امروز رفته بودم یه سلامی به یاد خداحافظی ای که با مردگانمون داشتم بکنم. البته من پدربزرگم رو ندیدم. سال 1339 در 80 / 90 سالگی رخت از این دنیا بست! فکرشو بکنین!!! 48 سال پیش! فکر کنم از معدود سنگ قبرهایی هست که از اون تاریخ سالم موندن. وگرنه داشتیم سنگهایی که مال 1326 بودن. اما تقریبا به شکل نابود! یه سنگ قبر هم دیدم روش تاریخ شاهنشاهی داشت!
رفتیم سر قبر یه نفر، به نام کاظم معروف به کاظم دانا. گفتم چه فامیلیه شیکی! پدرم گفت… به این میگفتن کاظم دیوونه!!! همه اینو اذیت میکردن، سنگ میزدن، ماست میریختن رو سرش! هر وقت از جلوی دکان(!) لبنیاتی رد میشد خواهش میکرد که ماست نریزن رو سرش! اما اون یارو میریخت! کاظم دیوونه گدایی میکرد و از مردم پول میگرفت. وقتی که مُرد، بعد ها معلوم شد این پول ها رو میبرده میداده به یه خونه ای که توش یه بیوه زن با بچه هاش زندگی میکردن. (–خیلی انسانه. مگه نه؟–) بچه ها بزرگ میشن و ….
به نظر شما، کاظم دیوونه چرا اون کار رو میکرد؟! قلب کاظم تا کجاها بالا رفته بود؟! آیا شرف ما به اندازه ی کاظم هست؟!
آیا کاظم دیوونه عاشق شده بوده؟ چرا؟ واقعا چرا؟! کاظم دیوونه میدونه که الآن همه ی دنیا امکان شناختنش رو تو این وبلاگ دارن؟ کاظم دیوونه! یه سنگ قبر تو این وبلاگ برات گذاشتیم. کاظم دیوونه! هر جا که هستی، یادت تا آخر عمر با ما هست.
پلان دوم:
به سنگ قبری رسیدیم که یه زن و مرد در کنار هم آروم گرفته بودن! خوش به حالشون. توی قبر هم همدیگه رو تنها نذاشته بودن! پدرم گفت میدونی اینا کین؟ گفتم نه! از کجا بدونم. گفت بیچاره ها هیچ کسو ندارن! هیچ کس! نه بچه ای نه پدر مادری. از تبریز اومدن اینجا و همین جا مردن. غریبِ غریب.

رو این سنگ قبر، شعری نوشته شده بود. یه شعر که وصف حال خیلیاست!:

این چه رفتن بود جانا از چه ناهنگام رفتی ……….. دیده از دیدار بستی بیخبر آرام رفتی
رفتی از دیده و داغت به دل ماست هنوز ……….. هر طرف مینگرم روی تو پیداست هنوز

پلان آخر:
سال 1326، یا 1339، یا همین امسال … مردن زمان نمیداند! یه سالی هم نوبت ما میرسه. وقتی میری قبرستون، انگار نظرت راجع به این دنیا عوض میشه. آدم ها رو تصور میکنی، زیر خاک، جسدی متلاشی شده … . هر روز هم تعدادشون زیاد میشه. از اون طرف صدای بلند گو میاد که داره برای یه بنده ی خدایی که مرده حرف میزنه … دیگه حرف زدن چه فایده؟ امام علی میگفت: همانا بهره ی شما از این زمین، به اندازه ی طول و عرض قامت شماست.
یه روز هم یکی از اونایی که میارنشون تو غسّال خونه، ماییم. بعد میبرنمون چالمون میکنن! بعدش فراموش خواهیم شد. به همین سادگی. مثل همونایی که سال 1339 مردن! 48 سال پیش! مهم اینه که مثل کاظم نذاریم فراموش بشیم. اون هنوز هم توی دل مردم زندست و داره نفس میکشه. بکوشیم تا وقتی که زنده هستیم شرمنده نباشیم، وقتی هم مردیم هدر نرفته باشیم. این جمله ی امید وار کننده رو هم باز هم از آقای علی آقا یادمون نره: بکوش برای دنیای خودت، انگار که تا ابد زنده میمونی، و بکوش برای آخرت خودت اون طور که همین فردا میمیری.
کاظم کوچیکتیم زیاد!
برگرفته از وبلاگ خودم

1 چیزی !

ام .. من شاعر نیسم .. ولی فعلا نثرمو کسی نمی فمه :دی !!

اینطوری :

مثل پریدن در جنگل ابر است !! دقیقا !! حالا بگو چی :پی !!

یا :

 

اینجا [همینجا ، زیر پتویم ] کف پایم بس ناجوانمردانه سرد است 

اینجا [همینجا زیر پتویم، ۱۵ سالیست در جا می زنم] افکارم به من سیخونک می زنند

سوت من گم شده است !! تفنگم هم می دانید ، جواز نمی دهند !! تفنگ فقط باید بکشد .. می دانید که

و در آخر ، فقط کمی اثر کربن + تنگی نفس برایمان می ماند !!

من بخور پاک کن می خواهم .

(بیشتر…)