دسته: عمومی

آن چه مرا به این روز انداخت …

 

 همه ی ما با انشای مادر شروع کردیم.همه ی ما یک مزخرف نوشتیم و معلم به همه ی ما بیست داد.کلاس برای همه ی ما دست زد و ما همه فکر کردیم نویسنده ایم . یک شب پی شعر خواندن کسی احساس کردم شاعرم .شعر گفتم.معلم خط گفت باید ادامه دهم . اما وقتی در مصاحبه ورودی مدرسه ای به خاطر خواندن شعرم رد شدم ، فهمیدم ارزش شعر برای مردم چیست …در راهنمایی  انشا می نوشتم ، به همان جدیتی که تکالیف ریاضی را انجام می دادم.  یادداشت هایی که معلم ادبیات پای انشاهایم می گذاشت دوباره به من باوراند یک نویسنده ام.در سرویس می نوشتم ، زنگ تفریح ها می نوشتم وقتی همه جرئت یا حقیقت بازی می کردند  ،من می نوشتم . اما رشته امور از دستم در رفت. نوشته هایم نوشته نبود ، تنهایی بود … نوشتن را رها کردم . اما انشا می نوشتم ، انجام وظیفه ای لذت بخش…

 نه خیلی وقت پیش شعری که سوم راهنمایی از ترس نمره برای عاشورا گفته بودم که معجزه ی الهی بود ، برای دوستی خواندم . تشویق دوستم که مطمئنم تنها یک سخن دوستانه نبود ،دوباره در دلم انداخت من یک شاعرم .این احساس همراه شد با سخنان معلمی که می گفت هر کس باید دنبال کاری برود که دوست دارد و مرا به این روز انداخت که از خودم وشعرهای مزخرفم  آن چنان می نویسم که انگار زندگی نامه ی حافظ است …شاید من واقعا نه شاعرم نه نویسنده فقط تشنه ی …

يك بار…!

گاهي آدم حق داره اعتراف كنه كم آورده در مقابل اتفاقاتي كه افتاده. تظاهر به قدرتمندي مال مَرداست... كم پيدا بودم، شايدم اصلا پيدا نبودم. گم شده بودم ! مي خواستم تنها باشم و تنها تر از هميشه بودم. يكي از دوستاي صميميم رفته روسيه و اون يكي شمال. مخابرات هم كه خدا زيادش كنه. اس ام اس ديروزت پس فردا اگر خدا بخواد بهشون ميرسه. چند بار مي خواستم بنويسم، اما همين كه سه خط مي نوشتم، بيخيال مي شدم و تمام صفحه رو خط خطي مي كردم. مثل وقتايي كه توي راهنمايي حوصله ي انشا نوشتن نداشتم يا موضوعش خيلي مسخره بود، مي رفتم سراغ كتابايي كه دوسشون دارم تا حس نوشتنم بروز كنه، ولي فايده نداشت… به جاش مي رفتم سراغ جعبه ي رنگ و چند ساعت پشت سر هم نقاشي مي كشيدم. ويولن خاك گرفته ي بيچارم رو از كمد مي آوردم بيرون و ملودي رقص والس رو باهاش ميزدم. اما با تمپوي آروم. حتي آهنگاي شادم با تمپوي كم آدمو ياد غم و غصه هاش ميندازه… اومدم سراغ سمپاديا و پست آقاي مطهري رو ديدم و ياد اون جمله اي افتادم كه قبلآ روي آينه ي اتاقم نوشته بودم: “Do Something Different“… شايد واسه همين تصميم گرفتم حرفاي استادم رو بيخيال شم كه وقتي مي خواستم نشريه بزنم قوانينو توضيح مي داد و مي گفت تمام كلمه هاي نوشته ي يك نويسنده ي درست و حسابي بايد صحيح و كامل باشن و بر خلاف پستاي قبل محاوره اي نوشتم. اين بار مي خوام محتواي نوشتمم متفاوت باشه. يعني اصلا محتوا نداشته باشه ! نمي خوام چيزي بهتون بگم، نمي خوام پاراگراف آخر نتيجه گيري كنم، نمي خوام به فكر فرو برين. توي اين پست فقط منم. فقط من. يك بار به جاي اينكه من فداي پست بشم، پست فداي من. يك بار… فقط يك بار !

ای مرد بی اساس…

ساعت 7 صبح است … چند وقتی است خورشید ساعت 7 را ندیده ام و تا 10 می خوابم!
اینجا کتابخانه ی بزرگ اتاقم هست … چقدر مرتبند … چند وقتی می شود کتابی نخوانده ام!
جلوی بانک و آرشیو مجلاتم ایستاده ام … هر هفته و هر ماه بیشتر می شوند اما هنوز خیلیشان را نخوانده ام … فقط می خرمشان تا روزی بخوانم !

اینجا پارک جنگلی لویزانه … حدودا بیخ گوش ماست ! … خیلی وقتی آنجا نرفتم … یا وقت نمی کنم یا حوصله …!

این شبکه 4 تلویزیون ملی است … برنامه های قشنگی داره … اما … اما چند وقتی سراغش نرفتم … روزا کوتاه شده؟

دیروز دوستم زنگ زد… گفت نمی خوای فیلمای منو بیاری ؟ گفتم ندیدم! دروغ که نگفتم … تعجب کرد : بابا خیلی وقته دستته پس چی کار میکنی ؟

چی کار میکنم ؟ نه … واقعا چیکار میکنم؟
——————————————————-
چند وقتی است مرد بی اساس شده ام !

خواب

خواب

بار دیگر خواب می دود در بدنم

و تنم آرام می گیرد در پس یک رویا

گرم ونرم و زیبا

ساخته ی ذهن خودم

و اگر در بهبهه ی این رویا مار گزید

بی درنگ به خودم می گویم ،خواب بود

یک غلت و دوباره خواب چشم هایم را می گیرد

سر سنگین از افکارم

می شود پر روی دستانم

می روم دور از این جا

يك.. و دو!

يك:

يه چيزيه كه رو دلم سنگيني مي كنه. تمام وجودمو انگار مي لرزونه و صدام در نمياد. نهايت، 4 ، 5 دقيقه در موردش حرف زدم و ديگه هيچي…حتي اشك هم نريختم!
اشك جوابمو نمي داد!
دلم نمي خواست بگم اشتباه كردم.. دلم مي خواست بگم نه… من دوست خوبي واسه ش بودم! دلم مي خواست بگم من وظايفم رو به عنوان دوست انجام دادم. اما اينا دروغه. اگه انجام مي دادم…
دلم مي خواست ساز دهني م رو بگيرم دستم، دو تايي، فقط با سازدهني م ، بريم يه جايي كه فقط آسمون باشه و خاك! دلم مي خواد تمام تنم فرياد بزنه… تمام سنگيني غم رو از رو دلم بكنه و ببره… ببره تو خاك. تو آسمون…
دلم مي خواد از چيزي راحت شم كه حتي نمي تونم واسه تون وصف ش كنم! مي فهمين؟!

دو:

بازي دوم ساعي رو دارم از دبي اسپورت مي بينم. اسم ساعي رو كه با لهجه ي خودشون مي گن، تپش قلبم زياد مي شه! چهار زانو مي شينم رو مبل… و ناخونامو تو ساق پام فرو مي كنم! تمام ساختمون رو گذاشتيم روي سرمون… فقط مامانم، طاقت نداشت حرص بخوره و رفت تو اتاق! با صداي جيغ ممتد ما، از اتاق مياد بيرون.. وقتي بازي دوم رو مي بره!
سر بازي سوم صورتم قرباني ناخونامه! بعد از اينكه برد، تو آينه ديدم كه رو صورتم پر از جاي ناخون شده!!
بازي آخر… اسم ايران رو كه مي گه يه لرزش خفيف تو تنم احساس مي كنم. بالش رو تو دستم فشار مي دم و زير لب به خواهرم كه از 4 امتياز از دست داده نگرانه، ميگم «اين ساعيه… مي بره!»
و وقتي مي بره… اشكي كه تو چشام حلقه زده رو پاك مي كنم و مي گم «دسّت درس! خسته نباشي»

7:45 دقيقه، اين طورا بود فكر كنم. كانال سه، داره اشكاي ساعي رو نشون مي ده… «تو ايران خيلي فشار روم بود…»
يه لبخند تلخ مي زنم.
غرور آفرين ايران، سرزمين پارسيان، مهد تمدن بشري، بايد چه جمله اي بگه… بعد از پيروزي!!

پي نوشت:
1. يك و دو اصلا ربطي به هم نداشتن!‌ داشتن؟! نه!
2. ببخشيد كه روي شماها آپ كردم… تاريخ مصرف داشت مطلبم!

فقط سلام

فقط می خواستم سلام کنم و بگم ممنون که این گروه نوشت رو راه انداختین . سعی می کنم قدرشو بدونم!