دسته: عمومی

حضرت آزادی

تا زنجیر بر دستانت هست تا قفل بر دهانت هست تا پایت را میخ کرده اند که مبادا قدمی بی اذن حضرت ” آن چه ما می دانیم” برداری تا عقل تنها مزیتش از بر کردن صفات ثبوتی و سلبی است تا از شاپرک های رنگ رنگ سرنوشتت فقط تیره ای تک رنگ و افسرده باقی مانده تا نخواستی آن ها نباشی تا با هستی شان هستی و با نیستی شان نیستی تا نمی اندیشی تا اگر هم می اندیشی در اتاق فکر آنان می اندیشی تا اگر هم در اتاق آنان نمی اندیشی، اندیشه ات به زبانت و به قلمت سرایت نکرده، خلاصه تا تو آن هایی و آ نها همه، خوبی و نجیبی و نمونه و پاک و معصوم و سلام الله علیها و رحمه الله و برکاته….

اما

.

.

.

اما

آنی که بخواهی با دستان خسته زنجیری ات شاپرکی را تا  آغوش رهایی بدرقه کنی بخواهی قهوه تلخ حقیقت را کمی مزمزه کنی فریاد برآرند که وای برما که بند ها گسسته شد و حرمت ها شکسته شد و قلب ها تیره شد و صورت ها زشت شد و سیرت ها پلشت شد و عقل از سر پرید و نجابت پرید و پاکی پرید و خلاصه “دیوانه ای از قفس پرید” و هر آن چه خوب بودی پرید و پرید و پرید و …

 

به نام حضرت آزادی

                       به نام خدا

قسم میخورم…..

قسم به دستان چروکیده پیرمرد دوره گرد مهربان خیابان 17 شهریور وقتی که آرام کنار دوچرخه اش خوابیده.

قسم به برق چشمان رفتگر محله مان وقتی که صورتش را پوشانده تا کسی نشناسدش.

قسم به اشک آن پدر وقتی که پول ندارد.

قسم به آه مادر وقتی در آشپزخانه یک متری آشپزی می کند.

قسم به این ها وقتی که تو فکر می کنی می خواهم قصه ای تراژدیک برایت تعریف کنم تا هنر نویسندگی ام را به رخت بکشم.

.

.

.

قسم به آنها که سفره دلشان به قدر یک دنیا بزرگتر از سفره ناهارشان است سفره ای که سالادش اشک ، ترشی اش غم، ماست و دوغش آه اما غذایش صبر و شکر است.

 

قسم می خورم …

علی

چقدر خسته کنده و ملال اوره که تو هم مجبوری مثل همه از یک درد مشترک فقط بنالی فقط بنالی و غر بزنی و نتونی هیچ کاری بکنی تازه این که خوبه اگه منصف باشی مثل من خودت هی به دیگران نتوپی که چرا همش دارید ناله می کنید!
اما جدای از این مقدمه امروز روز مهمی بود خیلی چیز ها دیدم که دوست دارم برای شما هم بگویم
امروز صبح برای من از ساعت هفت شروع شد که بعد از کلی غرلند از خواب بیدار شدم و رفتم که اخرین امتحانم را بدهم مثل همیشه تو سرویس داشتیم چرت و پرت می گفتیم و من محسن گوش می کردم(نمی گم کدوم محسن تا تو خماریش بمونید!)
اما توی مدرسه اول صبح معلم ریاضی مون را دیدم که با پیک شادی اومده بود مثل عزراییل دونه دونه بچه ها را خفت می کرد و به شون نوید افتادن در امتحان پایانی را می داد
تحلیل من از این واقعه: اخه چرا باید تو مدارس سمپاد که دعوی خاص(!)بودن دارند اتفاق بیافتد؟ ایا واقعا ما بهتریین دانش اموزان استانیم؟ایا واقعا ازمون وروردی در دو سال اخیر(یعنی می خوام خودم را که شش سال پیش در راهنمایی ازمون دادم تبرئه کنم!) ازمون استانداردیه؟ازمونه که توش از حرفه و فن و ادبیات و دینی و تاریخ و جغرافیا و همه و همه دور هم جمع بودن و تنها چیزی که در ان سنجیده نمی شد استعداد بود تازه ان را هم کسی می توانست 5 تا سوال درستش را جواب دهد خیلی موفق بود
القصه ازمون شروع شده تقریبا همه سوالات پاسخ کوتاه و 25صدمی بودن همین که برگم را تماما نوشتم طمع افتاد به جونم 25 صدم تقل کنم سنگین بودن گوش ما و فاصله ی زیاد با جلویی و اروم حرف زدنش همه و همه دست به دست هم دادند تا من هی بگم((هان؟)) یا ((چی؟ نفهمیدم دوباره بگو!))و… هیچی اقا معلم فیزیکه برگم را گرفت و با تیپ پا از سالن انداختم بیرون
تحلیل من:اگه تقل کی کنید واسه حداقل 2 نمره کنید نه اینکه به خاطر 25 صدم خودتون را تحقیر کنید!
رفتم پیش مدیر تا باش در مورد کلاس تجربی در سال اینده صحبت کنم اخه امسال کلاس ما 33 نفره بود و تازه ده نفر را هم به زور بردند ریاضی تا سال بعد دو تا کلاس بگذترند ولی…..
ولی اموزش و پرورش بشون مجوز نمی ده ! من نامه اموزش و پرورش را خوندم گفته بود که اولا غلط کردید مستیما با اداره کل نامه نگاری کردین دوما مدرسه شما هم مثل مدارس عادی باید هر کلا حداقل سی نفر باشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تحلیل من:تف تو روحت مرتیکه و یه توصیه هم واسط دارم خودتو به من نشون ده!!!!!!!!!!!!
بعد از امتحانم رفتم تو خیابان یکی از رفقای گعده گه قدیم را دیدم که سمپاد قبول نشد از دور نشناختمش بعد از 5 سال سیگاری چاق کرده بود از دوست دخترش می گفت که قیچی اش کرده و گردنبندی بسته بود و….
تحلیل من:قربون سمپاد!!
سخن اخر به کجا داریم می رویم؟

مزرعه

فکر میکرد همه را نمیداند، اما… دنیایش تنگ یک ماهی…برگ چناری گوشه ی حیاط بود…کسی چه میدانست، دلش قطره ای ناچیز بود…آن، ما را باخود برد. و کس چه میدانست خدا نوازشش میکرد، میپنداشتند مردم خار شهر، که جنون هرچه “بود”ش را بلعید اما…چشم نابینای ناچیزشان، طاقت آن همه نور را نداشت. جنونش را بهانه میکردند…بی مقداران خُرد اندیش. نگریستمش، بر عرش تکیه داده بود. زمزمه اش کردم که نمیدانند تو،هر هست، هستی و هستشان نیست ناقابلی ست…میگریست کودک به آسمان که “مگر انصاف هم پیر میشود که حالا…چشم تو…نه زنده میکند و نه…نکند نمینگریشان!”

قبرهاشان کابوسشان شد و همه خواهششان ملعبه ای و هرچه فریاد زدی…حتا نبوییدند لحظه ای نور صدایت را…هرچه…فریاد زدی…

زندگی…این لحظه ی ناچیز،چه خیال باطلی ست عمر!فقیر و حقیر،پی پیچیدن به پر و پای دنیا،نوش ذلت نوشیدند و مست نیستی گشتند. میدانم، نه علف شناختم و نه قطره ای چشیدم، به آنی همه بودم رفت و تو ماندی و حسرتِ…تو. حیران تر از ایشان نبود،که نه شدند و نه دیدند شدن را و نه…آه، بی حسرت و بی جان…خسته رفتند…دلهاشان زیر پا،راهشان قعر هبوطِ وجود،چشمها وهم آلود…

خواهم رفت، تو میدانی و من…کاش میبودی ام،تا ته این مزرعه ی رنگارنگ…بلکه،وداعش را خیره به چشمان تو ناله کنم…

دلارام

دست های مهربانش را به یاد می آورم آن امید هاو آرزوها را به یاد می آورم….شایدچشم های پدرم دیده باشند آن چشم هایی که رنگ شیرینش تمام زندگی سردم را گرما می بخشیدو حرف هایش خورشید درون دلم را طراوت می داد….
پدر…. روزی قول داده بودم اشک نریزم و حال نمی ریزم تا دگر بار قلب بسیار بسیار مهربانت را در بین دستان سرد ماهی ها نشکنم….من پرواز را از تو یاد گرفتم وپرواز کردن را یاد دادم …و حال تو با همان بال هایت که تمام آسمان را از وجود غم هایش به گریه وا می داشت پرواز کردی…
پدرجان….بر خیسی گونه هایم ببخش وباز خشک کن تمام اشک های جاری را…. پدر….حال که نقاشی های کودکانه ام را بر دفتر خاطراتم حک کردی حال چگونه نقش تو را بر قلب مهربان و زیبای ماهی ها بکشم تا باز گویم:من پدرم را دوست دارم…اما…
مرگ همان تولدی است که با مردن تمام یاد ها را زنده می کند.
مرگ همان عشقی است که عاشق می شود حتی بی هیچ مشوقه ای
ما همه مرده ایم مرده ای بی برگ بی هیچ گل لاله ای حتی با نبودن برگ های سبزرنگ می توانیم زندگی کنیم. حتی با مردن دنیای که ما در آن وجود داریم . مجموعه ای از گل های لاله شقایق است که برگ هایش مردن را فریاد زده اند. ای آرزو های من پایان یابید…
پایان یابید…
تا توانم گل ها را حتی بدون گلبرگ هایش زیبا بینم…
“از طرف پروانه های بابایی”